نمایش پست تنها
  #28  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست و ششم دارالمجانين

تنها دلواپسي و غصه اي كه داشتم اين بود كه مبادا كسي از رازم خبردار گردد مچم پيش مردم باز شده و بخيه ام به روي آب بيفتد. هر وقت كه اين فكر به كله مي رسيد و خود را چون آدم ابوالبشر از جنت فرودس رانده مي ديدم بدنم چون بيد مي لرزيد و مهرﮤ گرده ام تير مي كشيد و مانند دزدي كه عسس به دنبالش باشد به عجله به اطاقم برمي گشتم و در را به روي خود
مي بستم و به احتياط هر چه تمامتر آن يادداشتهاي كذائي را از لاي آستر آستين لباس درآورده از نو به دقت مرور مي كردم و به قصد اينكه سند جنونم بلااعتراض مسجل گردد دسته گل تازه اي در كله خود حاضر مي ساختم كه براي فردا به آب بدهم.
چندي كه ايام بدين منوال گذشت و خود كم و بيش از هر نوع سوء ظني در امان ديدم رفته رفته در خود رغبتي به ديدار ياران و همگنان احساس نمودم و روزي سرزده وارد اطاق رحيم شدم. باز به عادت ديرينه رو به ديوار نشسته بود و ورق بزرگي از كاغذ به ديوار ميخكوب نموده مداد در دست سرگرم عمليات رياضي بود. گفتم رفيق تا كي مي خواهي چون يهوديها در مقابل اين ديوار مويه و استغاثه بنشيني و جوانيت را تلف كني. مگر هنوز دستگيرت نشده كه با اين معادله هاي دو مجهولي و سه مجهولی هرگز مجهولي را حل نخواهي كرد و معلومي بر معلوماتت افزوده نخواهد گرديد.
از اين مقوله با او بسيار سخن گفتم ولي سرش راهم بلند نكرد بگويد ابولي خرت به چند است. حوصله ام سررفت با صدائي تحقيرآميز گفتم آخر جوان بي معرفت مي گويند ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد مگر نمي داني كه علاوه بر دوستي و رفاقت قديمي حالا من هم بله با تو به كلي يك جهت و يك رنگ شده ام. چرا آشنائي نمي رساني. چرا خيرمقدم نمي گوئي. من تصور
مي كردم كه جنون من رشته يگانگي و انس و همدلي قديمي ما راگره خواهد زد و بهم نزديكتر خواهيم شد. حالا مي بينم باز همان آش است و همان كاسه. مثل اين است كه هنوز هم مرا محرم خود نمي داني و به چشم بيگانگي در من مي نگري. اگر چنين است بگو تا تكليف خود را بدانم.
وقتي ديدم نفس گرم من در آهن سرد او نمي گيرد دست بردم و قبضه اي از مويش را گرفتم و گفتم رحيم به خدا قسم بيش از اين بيمزگي بكني موهايت را مشت مشت خواهم كند و چند تار از موي او را ميان دو انگشت گرفته قدري سخت تر كشيدم. سر را برگردانده چشمهاي سرخ شده اش را در چشمان من دوخت و گفت تو كه باز اين طرفها آفتابي شده اي خيال مي كردم ديگر دست از سر كچل ما برداشته اي. گمان مي كني تو را نمي شناسم و نمي دانم از طرف كي اينجا بجاسوسي و خبرچيني آمده اي. برو به آن «دو» موذي و مردم آزار بگو آن سبويشكست و آن پيمانه ريخت. آن روزي كه از تو فرومايه ناكس مي ترسيدم و به شنيدن اسمت لرزه بر اندامم
مي افتاد گذشت حالا «يك» سايه بر سرم انداخته است و از فلك بيم و هراسي ندارم و جن و انس از من حساب مي برند.
هر چه خواستم او را از اشتباه بيرون بياورم فايده اي نبخشيد. همين كه ديدم از نو صورت را به طرف ديوار برگردانده مشغول رديف كردن ارقام و اعداد است او را به حال خود گذاشتم و از اطاقش بيرون رفتم.
در گوشه ايوان روح الله را ديدم كه باز سرپا نشسته و مشغول حلاجي است. از ديدن اين جوان محبوب بي اندازه خوشوقت شدم جلو دويده نزديكش نشستم و با يك دنيا ملاطفت و شفقت نگران احوالش گرديدم. چشمان پرمهر و وفاي خود را در گوشه آسمان به گله ابرهاي گوسفندگون دوخته و مشغول ترنم بود. اما عجبا كه برخلاف ابياتي غير از «ديشب كه باران آمد» معمولي خود مي خواند. بسيار تعجب كردم و پيش خود گفتم لابد تغييري در زندگاني حقيقي يا خيالي اين جوان سر تا پا عاطفه پيش آمده است.
ابياتي كه حالا مي خواند عبارت بود از چند فقره دو بيتيهاي بي نهايت دلچسب كه از آن روز به بعد مكرر شنيدم و تصور نمي كنم هرگز از لوح خاطرم محو گردد. خيلي دلم مي خواست به رمز و علت اين تغيير ناگهاني كه در نظر من بسيار غريب و اسرارآميز آمد واقف گردم به خود گفتم جنون درياي متلاطمي است كه چشم كوتاه بين ما هرگز به كشاكش و جزر و مدهائي كه پيوسته در اعماق ان در كار ايجاد و زوال است، نمي رسد. اين دوبيتيها همه از حسرت و ناكامي و نامرادي و مهجوري حكايت مي نمود و متضمن پاره اي اشارتها بود كه تا حدي كيفيات عشقبازي روح الله را با معشوقه خود مي رسانيد چيزي هست هيچكس نمي دانست كه آيا اصلاً اين معشوقه وجود خارجي هم دارد يا فقط در فكر و خيال مهار گسسته روح الله اينگونه جلوه گريها مي نمايد. اغلب اهل دارالمجانين كم كم از بس اين اشعار را شنيده بودند همه از حفظ داشتند و چه بسا ديده
مي شد كه حتي صفرعلي جاروكش هم در ضمن جارو كردن اطاقها يكي از اين دوبيتيها را كه از هشت نه فقره تجاوز نمي كرد زمزمه مي نمود.
الآن هم كه اين سطور را مي نويسم چهرﮤ مليح و ماتمزدﮤ روح الله در مقابل نظرم مجسم است كه با همان كلاه نمد مدور و آن زلفهاي تابدار و آن چشمهاي درشت تبدار در حاليكه دانه هاي عرق بر پيشانيش نشسته و ديدگانش نگران عالمي است كه مدعيان و اولوالالباب را در آن راه نيست حلاجي كنان سر و بدن را مي جنباند و اين ابيات را مي خواند

«دو تا كفتر بُديم در طاق ايوان
خواركم دانه بود و آب و باران

الهي خير نبينند تورداران
گرفتند جفت من را در بيابان»

«غريبم من غريب سبزوارم
دو چشمم كور و دل مشتاق يارم

يكي مي برد خبر مي داد به دلبر
كه من در ملك ري در پاي دارم»

«به قربان سر و سيمات گردم
بلاگردان سر تا پات گردم

چو دكمه سرنهم بر روي سينت
چو قيطان دور پستانهات گردم»

«الا مرغ سفيد تاج بر سر
خبر از من ببر امشب به دلبر

بگو هر كس جدامان كرد از هم
خدا بدهد جزايش روز محشر»

شب تاريك مهتابم نيامد
نشستم تا سحر خوابم نيامد

نشستم تا دم صبح قيامت
قيامت آمد و يارم نيامد»


«شبي رفتم به مهمان پدر زن
شراب كهنه بود و نان ارزن

هنوز يك لقمه از نانش نخوردم
كمانم داد و گفتا پنبه ورزن»

«شب تاريك و ره باريك و ولمست
كمان از دست من افتاد و بشكست

كمانداران كمان از نو بسازيد
دلم ياغي شده كي مي دهد دست»

دو تا سيب و دو تا نار و دو غنچه
فرستادم برايت بار نوچه

دو تار مو ز زلفانت جدا كن
كه بندم يادگاري در كمانچه»

__________________
گفتمش نقاش را نقشی زند از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید