
04-16-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت بیست وهفتم دارالمجانين
دلم مي خواست تمام آن روز را تا شب در همانجا مي نشستم و به آواز محزون و سوزناك اين جوان غريب و بي كس گوش مي دادم ولي ناگهان صداي درشت و پرخشونتي به گوشم رسيد و «ارباب» را ديدم كه خشمگين تر و ترشروتر از هميشه انگشت سبابه را چون دشنه اي كه به طرف سينه من بينوا سيخ نموده باشد پرخاشجويان و عربده كنان به من نزديك مي شود سيل جوشاني از دشنام و ناسزا موج زنان و سينه كشان از شكاف غار مانند دهانش فرو مي ريخت و فضاي دارالمجانين را از هر سو فرا مي گرفت. معلوم شد كه باز مرا يك تن از رعاياي ناشناس و پاچه ورماليدﮤ خود انگاشته و دارد دق دل خالي مي كند.
تاپ آن همه عر و تيز نداشتم و جاي عتاب و ستيزه هم نبود خانه به همان تازه وارد سپرده ملول و غمزده به جانب اطاق خود روان گشتم.
در راه به خيالم رسيد چه مي شد اگر سري به «مسيو» مي زدم و ايوالله درويشي گفته به شكرانه راهمائيهائي كه امروز از ثمرات آن برخوردارم به او مي فهماندم كه در سلك جنون اگر او از اقطاب اوتاد است من هم اينك كوچك ابدال او هستم ولي به ياد آن قيافه الخناس و آن چشمهاي پرشيطنت و مخصوصاً آن پوزخند تلخ پرطعن و طنزي كه در گوشه دك و پوزش نقش ابدي بسته بود افتادم و هماندم از اين خيال منصرف شدم يكراست به اطاق خود برگشته عزم خود را جزم كردم كه از آن به بعد به كنج ويرانه خود ساخته عنان اختيار را كمتر به دست دل پرهوس بسپارم.
فرداي آن روز براي خالي نبودن عريضه و به قصد مشق و تمرين به كمك آن يادداشتهاي غيبي سه ربع تمام چنان غشي كردم كه از حيث كمال استادي و مهارت در صحنه هر تماشاخانه اي شايسته هزار آفرين و مرحبا و سزاوار جايزﮤ درجه اول مي گرديدم وي در آن گوشه تيمارستان همين قدر كه اسباب استواري كارم شد شكر خدا را بجا آوردم، از آن روز به بعد پرستاراني كه در موقع اين بحران دروغي ضرب مشت و لگدم را ديده و زهر گازم را چشيده بودند مانند قاطرهاي چموشي كه چشمشان به نعلبند افتد از من رم مي كردند و در معاشرت و نشست و برخاست با من هميشه دو سه ذرعي حريم مي گرفتند.
با هيمن گونه تردستيها و روباه بازيها رفته رفته سند جنون خود را به كلي مسجل ساختم و همين كه احساس كردم كه از خطر و زبان هر سوء ظني در امان هستم نه دلم به كلي قرص شد آرام و دلشاد به فراغت بال به برخورداري از مواهب مفت و خدادا دارلمجانين مشغول گرديدم.
كيف و حال
تابستان هم كم كم داشت مي گذشت و موسم خزان كه عروس الفصول است فرا
مي رسيد. صبحها پس از بيدار شدن و صرف ناشتا در مهتابي جلو اطاقم در آفتاب رومي نشستم و به تماشاي باغ و مرغان و رقاصي اشعه خورشيد در حجله گاه رنگارنگ شاخ و برگ درختان مشغول مي شدم.
آفتاب مثل دختران تارك دنيا گرچه جمالش كامل بود ولي جمالي بود بي حرارت و
بي خاصيت. باغ تيمارستان مانند تخته رنگ نقاشان جامه صد رنگ پوشيده بود و مشاطه طبيعت از اشعه زربن و سيمين آفتاب خروارخروار شاهي و اشرفي بر سر عروس شاخ نثار مي كرد. براستي كه دل من نيز حكم پروانه اي را پيدا نموده بود كه در اطراف اين باغچه مصفا در تك و پو باشد و مدام از گلي به گلي بنشيند ساعتها در سينه آن آفتاب ملول مي نشستم و به قول ايطاليائيها از «بيكاري شيرين» لذت مي بردم.
روزي خواستم كه براي خود سرگرمي مختصر و بيزحمتي پيدا كنم به فكر نوشتن روزنامه احوال خود افتادم. از هر كجا بود كتابچه اي دست و پا كردم اگر هر روز هم ميسر نبود لامحاله هر هفته يك دو بار با قيد تاريخ روز و ماه چند سطري در آنجا مي نگاشتم. اينك براي اينكه از اوضاع و احوالم بهتر باخبر باشيد چند تكه از آن كتابجه را اختيار نموده در اينجا نقل مي نمايم. محتاج به تذكر نيست كه در پنهان داشتن اين كتابچه هم هيچگونه غفلتي را جايز نشمرده دقيقه اي آن را از خود جدا نمي ساختم.
نقل از روزنامه پنهاني
«جمعه دوم شوال 1300»
راستي كه اگر بهشت آنجا است كازاري نباشد و كسي را با كسي كاري نباشد دارالمجانين ما بهشت حسابي است. به هر كس كه راضي نيست و ارث پدرش را مي خواهد بايد گفت مرگ مي خواهي برو به گيلان. راست است كه همنفسان و همقفسانم گاهي با من درست تا نمي كنند ولي تماشاي سعادتمندي آنها بر سعادتمندي من مي افزايد و همين خود نعمتي است كه به پاس قدرشناسي از آن سزاوار است پاي آنها را هر روز ببوسم. تصديق دارم كه رحيم بيرونم
مي كند و ارباب فحشم مي دهد و روح الله محلم نمي گذارد و «برهنه دلشاد» گاهي زياد سر بسرم مي گذارد و هدايتعلي را هم چشم ندارم ببينم و مي خواهم اصلاً هزار سال سياه نباشد با اينهمه احساس مي نمايم كه در ته قلب يكايك اين اشخاص را دوست مي دارم و به شادي آنها دلشادم. اصلاً گويا خاصيت اين خاك دامنگير اين است كه غم و غصه پذير نيست. چنانچه اگر در كنه حال هر يك از ساكنين آن دقيق شويم مي بينيم باطناً خوش و خرم هستند و مثل كساني كه به مقصود خود رسيده و دامن مطلوب را بدست آورده اند زنگ هر ملال و كدورتي از آينه خاطرشان محو گرديده و همگي به مقام امن و عافيت كه سرمنزل حقيقي سعادتمندان است رسيده اند. خوشا به سعادت آنها و خوشا به حال من بقيه بماند به روز ديگر.
«جمعه نهم شوال 1300»
روزنامه ام دارد هفته نامه مي شود. خيال داشتم هر روز چند سطري بنويسم و اكنون درست يك هفته مي شود كه دستم به قلم نرفته است. عجبي هم ندارد. اگر پاي اجبار در ميان بيايد دلخوشي كه مقصود بود از ميان مي رود. هر كاري را كه لفظ بايد جلويش گذاشتند مشقت مي شود در ظرف اين يك هفته به من ثابت شد كه ياراني كه هفت روز پيش در اين كتابچه بدانها اشاره شده به راستي مردمان سعادتمندي هستند. آنكه رحيم است دلداده و مجذوب عدد شده و نه تنها عدد را اساس خلقت بلكه زبانم لال عين خدا مي داند و چنان در عدد غرق شده و از غير عدد بي خبر است كه ليس في جبتي الاالله مي گويد در واقع به مقام وحدت رسيده و حد اعلاي ذوق و وجد و سعادتي را كه محصول آن براي نوع بشر ميسر و مقدور است درك مي نمايد.
«روح الله كه سر تا پا همه علاقه و لطف و اشتياق مي باشد شب و روز چنان با دلارام خود سرگرم راز و نياز است كه گوئي با او زانو به زانو نشسته و از دولت وصل و بوس و كنار برخوردار است. اما ارباب او هم از آن اشخاصي است كه در دنيا جز ملك و علاقه و آب و خاك به چيز ديگري عقيده و ايمان ندارند و گوئي براي خزينه داري ميراث خواران خود خلق شده اند. حالا خود را مالك مقداري دهات شش دانك مي پندارد و هر روز دفتر و دستك بدست انبارهايش را از غله پر مي كند و اغنام و احشامش را سرشماري مي كند و حساب نقد و جنس و تخمين درآمدش را مي كند و كيفش چنان كوك و جام نخوت و غرورش چنان لبريز است كه خدا را بنده نيست. نوع بشر را يكسره عبد و عبيد و بنده زرخريد خود مي داند و ارباب حقيقي شده است. «برهنه دلشاد» كه ديگر سعادت مجسم و مجسمه سعادت است. در رگبار حظ و لذت گير كرده و سر از پا نمي شناسد با اين همه در ميان اين جمع خوشوقت واقعي باز همان «بوف كور» است كه از قرار معلوم پيش از آن هم كه ديوانه بشود غم موجود و پريشاني معدوم نداشته است و بقول خودش از همان وقتي كه دندان عقلش هنوز درنيامده بد لاقيدي و بي فكري را با شراب قزوين در جام ريخته و لاجرعه بسر كشيده است و غم و غصه ونام و ننگ را زير پاشنه كفش له كرده و يك تف هم رويش انداخته است با حافظ هم زبان شده مي گويد:
«از ننگ چه گوئي كه مرا نام ز ننگ است
از نام چه پرسي كه مرا ننگ ز نام است»
ماها همه اگر از زور علاقمنديها و دلبستگيهاي رنگارنگ ديوانه شده ايم جنون اين جوان برعكس از روي بي علاقگي و از فرط وارستگي است. حالا كه ديگر به اسم جنون يكپاره به هر چه رنگ تعلق بگيرد چهار تكبير زده و حتي از قيد بي قيدي هم رسته است.
«بندﮤ ناچيز روسياه هم كه بين خودمان باشد ديوانگيم الكي و كره اي و كار نجف است و مجنونگي قلابي و ساختگي بيش نيستم فقط از آن ساعتي كه پايم به اين محل رسيده و در ميان اين چهار ديوار محبوس شده ام معني راحتي را فهميده ام و مزه سعادت و آسودگي را چشيده ام. به اين حال آيا جاي آن ندارد كه اين مبحث را با فرياد «زنده باد جنون» به پايان برسانم.»
«بي تاريخ .. چون كه رفته رفته تاريخ از دستم رفته است».
مدتي است كه بار ديگر در اين كتابچه چيزي ننوشته ام. حرف زدن گويا از آثار تشويش خاطر و انقلاب فكر و خيال و آشفتگيهاي درون است و الا آدم آرام و آسوده جهت ندارد صدايش را بلند كند و همانطور كه از آسمان بي ابر صداي رعد و برقي شنيده نمي شود آدم بي دغدغه و بي غم و انديشه هم صدائي ندارد. اين روزها مثل طفل بي دنداني كه حب نباتي را بمكد سعادتي را كه مفت به چنگم افتاده مي مكم و مزمزه مي كنم و يواش يواش به خود مي گويم:
«جانا نفسي آخر فارغ ز دو عالم باش
نه شاد ز شادي شود نه غم زده از غم باش
وارسته ز كفر و دين آسوده ز مهر و كين
نه رنجه و نه غمگين نه شاد و نه خرم باش»
ديوانه بازي
«باز بي تاريخ ....
ديروز روز غريبي بود هوا كم كم دارد سرد مي شود و تو تختخواب ماندن مي چسبد حالم هم تعريف نداشت و بدم نمي آمد روز را در رختخواب بگذرانم. وقتي هم كه به عادت هر روز طبيب به اطاقمان آمد و نبضم را گرفت گفت معلوم مي شود ديروز بي احتياطي كرده اي و سرما خورده اي. مي گويم برايت شورباي داغي بياورند. همين جا بخور و از اطاق بيرون نرو تا عرق كني. وقتي طبيب رفت چشهايم را به هم گذاشتم و در عالم انفراد و انزوا انديشه ام بال و پر گرفته به جاهاي دور و دراز در پرواز بود كه ناگهان صداي پائي به گوشم رسيد. در اطاق باز شد و كسي وارد اطاق گرديد و به آواز بلند گفت «بيدار علي باش كه خوابت نبرد» صداي صداي هدايتعلي بود. هر چند از ته دل از جسارت و پرروئي او خوشحال شدم ولي نظر به سوابقي كه مي دانيد خود را به خواب زدم و محلش نگذاشتم. نزديكتر آمده دستش را به روي موهايم گذاشت و با صدائي نرم و هموار كه نهايت مهرباني و دلجوئي را مي رسانيد گفت: عمو يادگار خوابي يا بيدار».
غلطي زده خميازه اي كشيدم و مانند كسي كه از دنياي ديگري برگردد گوشه چشم را گشوده آه و ناله كنان با صداي نحيف و شكسته اي چون صداي مريضان محتضري كه يك پايشان در گور باشد گفتم خدايا خداوندگارا اين مردم از جانم چه مي خواهند. چرا اين همه اذيت و آزارم
مي دهند چرا نمي گذارند به حال خود آسوده بميرم.
سر را به من نزديكتر ساخته نگاهي از سر پژوهش به سر و صورتم انداخت و با كلمات بريده گفت «محمود مگر مرا نمي شناسي. رنگ و رويت كه الحمدلله خيلي خوب است و اگر رنگ و رخسار خبر از سر ضميرت بدهد كه نبايد عيب و نقصي در دستگاهت باشد. چاق و چله هم شده اي معلوم مي شود آب و هواي اينجا خوب به تنت ساخته است. اگر مقصودت سر بسر گذاشتن من است و مي خواهي مرا دست بيندازي بگو والا بيخود خودت را به موش مردگي نزن كه اگر تو دلوي ما بند دلويم و آنچه را تو از رو مي خواهي ما مدتي است از بر كرده ايم.
چشمها را تمام گشودم و با وقاحتي كه نصف آن را هم هرگز در خود سراغ نداشتم فرياد برآوردم مردكه الدنك اصلا كي به تو اجازه داده كه پايت را به اينجا بگذاري. با آن حركات جلف تازه دو قرت و نيمش هم باقي است و صبح سحر آمده برايم شر و ور مي بافد. زود شرت را از سرم كوتاه كن و الا خدا مي داند بلند مي شود با همه ضعف مزاج و ناتواني با آن چوبدستي خيزران كه در آن گوشه اطاق مي بيني قلم پايت را خرد مي كنم.
هدايتعلي مدتي مرا خيره نگاه كرد و گفت راستي كه خيلي نقل داري نقش غريبي هستي ولي هر قدر هفت خط باشي با چون من خرسي نمي تواني جوال بروي. مرد حسابي بازي بازي با ريش بابا هم بازي. اين امامزاده اي است كه با هم ساختيم. بيا و از خر شيطان پياده شود تا با هم راه برويم و مثل پيش ساعتهاي دراز زير درخت نارون دل بدهيم و قلوه بگيريم.
خودم را سخت به كوچه علي چپ زدم. هر چه او اصرار كرد كه رفيق و يگانه بوده ايم من ابرام ورزيدم كه تو را نمي شناسم و از ديدن رويت بيزارم.
وقتي ديد كار يكشاهي و صد دينار نيست و شوخي برنمي دارد لحن خود را تغيير داده گفت شايد خطائي از من سر زده كه اينطور مكدر و رنجيده خاطر هستي ولي خودت بهتر به حال و احوال من واقفي و خوب مي داني كه در موقع بحران اختيار در دست خودم نيست و اگر پاره اي كارها از من سر بزند حرجي بر من نيست و مخصوصاً چون تو از دوستان معدود ظاهر و باطن من هستي نبايد از من دلخور باشي.
وقتي ديدم ول كن معامله نيست و گريبان خود را از دست چنين آدم پرروئي به اين آسانيها نمي توان خلاص نمود پيش خود گفتم حريف موقعي به چنگ افتاده كه تلافي درآوري لهذا به قصد اينكه فرصتي براي تدارك نقشه خود بدست بياورم دماغ مفصلي گرفته گفتم بله تصديق مي كنم كه در ضمن اين مرض اغلب اختيار را از دست انسان بيرون مي برد و كلام ليس علي المريض حرج كاملاً مصداق پيدا مي كند.
باز آن لبخند پرملعنت بر كنار لبش نقش بست و گفت جنون قلفتي ديگر اين افاده ها را ندارد. خوب است اين شيوه و فنون را ديگر به ما كه اهل بخيه هستيم بگذاري. وانگهي بهتر است از اين مقوله صرفنظر كنيم و مثل سابق از همان آسمان و ريسمان و فلسفه و ادبيات صحبت بداريم.
بگو ببينم در اين مدت كه همديگر را نديده ايم چه كتابي خوانده اي و چه تازه هائي به معلومات خودت افزوده اي. روزها مي بينم تو سينه آفتاب مي نشيني و به اصطلاح قلمفرسائي مي كني. بگو ببينم مشغول چه شاهكاري هستي.
در آن حال ناگهان خيال شيطنت غريبي به كله ام رسيد و در دل گفتم محمود فرصت را از دست مده و حالا كه مي خواهي انتقامي بكشي ناني براي اين آقا بپز كه پيش سگ بيندازند بو نكند.
با قدري ترديد و يك دنيا شكسته نفسي گاهي هواي شعر گفتن به سرم مي زند و جفنگياتي بهم مي بافم.
گفت عجب آدم مزوري هستي هيچوقت نگفته بودي كه اهل قافيه هم هستي. بارك الله بر اخلاص و ارادتم صد بار افزود. من همان قدر كه از شعرا بدم مي آيد از شعر خوشم مي آيد و چون شعر را از انواع ديگر سخنان بني نوع آدم كم معني تر مي دانم از خواندن آن لذت مخصوص مي برم. د زود بلند شود و هر چه شعر گفته اي و دم دستت است بده كه شايد دو سه روزي براي جان و روانم توشه گوارائي بشود.
به زور ناز و نياز چنان تشنه اش كردم كه باز بناي بدزباني را گذاشت. گفت به خدا قسم اگر از اين غمزه هاي شتري دست برنداري همين الان هر طور شده اطاقت را زير و رو مي كنم و تا اين اشعار را پيدا نكنم دست برنخواهم داشت.
با همان شكسته نفسي مصنوعي گفتم درد دل يك نفر ديوانه نادان و بيسواد فايده و كيفي براي تو نخواهد داشت ولي حالا كه اينقدر اصرار مي ورزي عيبي ندارد حاضرم نشان بدهم ولي به يك شرط.
گفت يك شرط كدام است هزار شرط هم باشد قبول دارم. بگو ببينم آن يك شرط چيست.
گفتم اگر احياناً اين اشعار محسنتي داشت (گر چه نبايد داشته باشد) مختاري هر قدر كه مي خواهي تعريف بكني ولي خواهشمندم اگر معايب و نواقصي داشت (و سر تا پا همه عيب و نقص است) محض رضاي خدا سرم را با انتقادات ادبي و نكته گيريهاي ملا نقطي در باب عروض و قافيه درنياوري كه ابداً دماغ شنيدن ايراد و انتقاد ندارم.
گفت قبلتُ ولي حالا بگو ببينم اين گنج شايگان را كجا پنهان داشته اي.
گفتم با ريسمان بسته ام و براي اينكه بدست نامحرم نيفتد بالاي اين دو لابچه انداخته ام. چون عرق دارم و مي ترسم اگر از تختخواب بيرون بيايم سرما بخورم زحمت نباشد اين صندلي را بگذار و خودت آن را از آن بالا بياور پائين.
به محض اينكه بالاي صندلي رفت و مشغول جستجوي شد مثل گربه اي كه گنجشك ديده باشد از جا جستم و از پشت دست برده بي ادبي مي شود بيضتينش را گرفتم و حالا فشار بده و كي نده و در حاليكه صدايم از زور غضب مي لرزيد دندانها را به هم فشردم و با دلي پر از غيظ و كينه گفتم اين مزد دستت تا تو باشي ديگر يادبودي را كه شايسته صورت منحوس و لحد پر ملعنت خودت است در دستمال ابريشمي يزدي به دست ديگران ندهي.
فريادش بلند شد و فوراً چند نفر پرستار دوان دوان رسيده به حال غش و ضعف از چنگ من خلاصش نمودند و نيم جان به اطاق خودش برند.
آن روز از مدير و طبيب و ساير كاركنان دارالمجانين هزاران سخنان ناهموار و حتي مبلغي دشنام و ناسزاي صريح شنيدم. در جواب مؤاخذات و تعرضاتشان چندان مزخرف به هم بافتم و حرفهاي بي سر و ته و نامربوط تحويل دادم كه عاقبت از راه ناچاري به رسم تخويف و تهديد رسماً تأكيد نمودند كه اگر يك بار ديگر چنين حركتي از من سر بزند فوراً مرا به قسمت ديوانگان خطرناك منتقل خواهند ساخت و در صورت لزوم غل و زنجير نيز بدست و پايم خواهند زد.
پس از اتمام حجت اطاقم را از لوث وجود خود پاك كردند و شرشان را از سرم كوتاه نمودند.
بقيه آن روز را گرچه پس از آن حيله بازيهاي من و جنگهاي زرگري آنها تب حقيقي عارضم شد و حرارت بدنم قدري بالا رفت ولي به خيال اينكه آخر انتقام خود را از اين جوان جعلنق كشيدم در كمال خوشي و سرور گذراندم. اين بود قصه آن روز من.
«ايضاً بي تاريخ.
حساب روز و ماه به كلي از دستم در رفته است. گاهي چنان به نظرم مي رسد كه پريروز بود مرا بدين جا آوردند و گاهي چنان مي نمايد كه هزار سال است كه در ميان اين چهار ديوار
افتاده ام. يك روز كه بهارم به ديدنم آمده بود برايم يك جلد تقويم آورده بود. دو سه روزي خود را به مطالعه مطالب آن سرگرم ساختم و از استخراجات عالمانه آنكه دلالت بر تندي پياز و درازي گردن غاز داشت لذتها بردم ولي همين كه چند بار به دستورالعملهاي روزانه آن عمل كردم و در فلان روز و فلان ساعت معين ناخن چيدم و در فلان روز و ساعت و مقرر بند تنبان عوض نمودم و فايده اي نديدم كم كم با اوراق آن گرد و خاك كفشهايم را پاك كردم تا به كلي از ميان رفت و باز بي كتاب و
بي تاريخ ماندم.
در عوض تقويم جانداري دارم كه عبارت باشد از شاه باجي خانم كه حالا ديگر اجازه گرفته مرتباً روزهاي جمعه به ديدن من و رحيم مي آمد. بيچاره موهايش به كلي سفيد شده و از آن همه شحم و لحم چيز قابلي باقي نمانده است. رنگش زرد شده صورتش مثل چرم آب ديده چروك خورده و باور بفرمائيد كه حتي از پرگوئي او هم مبلغي كاسته است. هن هن كنان مي رسد و دستمال بسته خوراكيهاي خوشمزه و با سليقه اي را كه با دست خود حاضر كرده در ميان مي نهد و تا شكم ما را به زور اصرار از حلوا و زولوبيا و باقلوا به حد تركيدن پر نكند دست برنمي دارد.
هيچ شك و شبهه اي ندارد كه ما را جادو كرده اند و هر هفته يك خورجين باطل السحر با خود آورده به سر و سينه و در و ديوار اطاقمان مي آويزد و يا در آب و گلاب حل كرده به حلقوممان فرو مي ريزد. گاهي نگاهش را به چشمان من دوخته مي گويد تو از عاقلي عاقلتري چرا تو را بدينجا آورده اند. آن وقت است كه رگ ديوانگيم مي جنبد و براي خلط مبحث بازيش را درمي آورم و مرتكب اعمال غريبي مي شوم مثلاً سيب را پوست مي گيرم و گوشتش را به دور انداخته پوستش را در بشقاب به شاه باجي خانم تعارف مي كنم و يا گلهاي قشنگي را كه برايم چشم روشني آورده پرپر كرده تنها برگ و شاخه اش را در گلدان مي گذارم. يك روز پاكتي را كه قبلاً از مورچه پر كرده بودم به او سپردم و گفتم بايد به منزل ببرد و به رسم تيمن در ديك آش نذري بيندازد. روز ديگر تيغ ريش تراشم را درآوردم و به اصرار مي خواستم سرش را بتراشم. خلاصه صد چشمه حقه بازيهاي ديگر از همين قبيل بكار مي برم كه هر كدام براي اثبات ديوانگي من سند مسلم است و از شما چه پنهان گاهي براي پيدا كردن آنها مجبورم مدتي فكر خود را به زحمت بيندازم. آن وقت است كه بغض بيخ گلوي پيرزن بيچاره را مي گيرد و اشك در چشمانش حلقه مي بندد و صورت را به جانب آسمان گردانده مي گويد «پروردگارا چرا بچه هاي بي گناه مرا به اين روز انداخته اي ايكاش مرده بودم و نديده بودم». در اينگونه مواقع از كار خود سخت پشيمان مي شوم و آن وقت است كه باطناً صد لعنت به اين «بوف كور» بي همه چيز ميكنم كه اين راه را جلوي پاي من گذاشت و در ته دل به رسم توبه و انابه از درگاه خداوندي مغفرت و بخشايش مي طلبم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|