نمایش پست تنها
  #30  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست وهشتم دارالمجانين


شتر نمدمال
در اواسط پائيز ... « تابستان رفته رفته گذشت و جز آشتي با هدايتعلي كه اكنون از نو با هم دو جان در يك قالب هستيم تازه اي رخ نداده است . شرح آشتي كردنمان مفصل است و
نمي خواهم سر شمار را درد بياورم .»
همينقدر كم كم دستگيرم شد كه يارو از آن جنسهائي نيست كه به اين يك شاهي و صد دينار ها از رو برود و جلوي لوطي هم نمي توان پشتك زد لهذا بطوريكه به حيثيت و اعتبارم زياد بر نخورد جسته جسته سر فرود آوردم و ايو الله مرشد گفته داراي يك نفر رفيق مشفق و يك تن يار غاري شدم كه راستي حاضر نيستم به دنيا و آخرت به فروشم .
« حالا ديگر پائيز بادست و پاي حنا بسته كاملا مسند نشين حجله گاه باغ و بستان گرديده است. روزها با هدايتعلي ساعتها دراز در خيابانهاي باغ روي برگهاي سرخ و زرد و زغفراني كه زمين را فروش كرده راه مي رويم و از صداي خش خش برگها كيفها مي بريم ديروز كه در بين صحبت پرسيد آيا هيچ ميداني كه طبيبمان هم عقلش كمي پارسنگ مي برد. گفتم دستم به دامنت بيا و دور اين يك نفر را قلم بكش كه واي به حال مرضائي كه طبپبشان هم مريض باشد. گفت به من چه ربطي دارد خودش بلغظ مبارك خود يك روز اقرار كرد. گفتم داري شورش را در مي آوري طبيب دارالمجانين ممكن نيست به ديوانگي خود اقرار نمايد و به دست خود تيشه بر يشه خود بزند. گفت تو هميشه آتش نديده گرميزني أخر اول حرفم را گوش كن و بعد اين ايرادات بني اسرائيلي را بگير.
گفتم سرتا پا گوشم بگو تا بشنوم.
گفت روزي برسم معمول به عيادت روزانـﮥ من آمده بود. ديدم زياد كسل و پکر است. علت را پرسيدم. گفت از اين شغل نكبت به جان آمده ام از بس با ديوانگان سر و كله زده ام مي ترسم ديوانگي آنها به من هم سرايت كرده باشد.
پرسيدم مگر جنون هم ممكن است از كسي به كسي ديگر سرايت كند. گفت خدا پدرت را بي آمرزد خميازه مسري است تا چه رسد به جنون وانگهي بعضي از اطباء بزرگ هم جنون را مسري مي دانند. گفتم درست است و من هم الان به خاطرم آمد كه در بعضي كتابها اين مطلب را خوانده ام ولي شما به چه ملاحظه تصور مي نمائيد كه به شما هم سرايت كرده است.
گفت برادر ديوانگي كه شاخ و دم ندارد. وقتي آدم با آدمهاي ديگر شباهت نداشت ديوانه محسوب مي گردد. گفتم كه سركار را كاملا با آدم هاي معمولي كه به اصطلاح عاقل هستند شبيه مي بينم و سبب تشويش خاطر شما را درست نمي فهمم.
گفت پانزده سال پيش كه طبيب اين مؤسسه شدم زن داشتم بچه داشتم خانه و زندگي و دوست و آشنا و سرو سامان داشتم. در اوقات فراغتم چه شب و چه روز با عيال و اطفال و در همسايه و رفقا و هم قطارها مي نشستيم و مي گفتيم و مي خنديديم و خوش بوديم و شبيه همـﮥ مردم دنيا بوديم. در معاشرت با ديوانگان كم كم بدون آنكه حتي خودم هم ملتفت شوم اخلاقم عوض شد و به عادات و افكار ديگري خو گرفتم و رفته رفته حالا كار به جائي كشيده كه گفت و شنود و نشست و برخاست با آدمهاي سالم و عاقل روحم را معذب مي دارد و تنها وقتي خوشم و به آسودگي نفس مي کشم كه با شماها هستم و غريب تر از همه آن كه حرفهاي پرت و بلاي شما را بهتر از فرمايشات محققانه و بيانات فاضلانـﮥ آقايان مي فهمم و از صحبت با شما روحم
مي شكفد و به تقلا مي افتد و تا دوباره خود را به شما نرسانم مزﮤ راحتي و آسودگي را
نمي چشم.
«از اظهارات هدايتعلي خيلي تعجب نمودم و گفتم فرضاً هم كه به مردم معمولي شباهت نداشته باشد و از معاشرت با ما خوشش بيايد تازه اينكه دليل ديوانگي او نمي شود گفت چه عرض كنم ولي حديثي شنيده ام كه عربي قلنبـﮥ آن درست در خاطرم نيست ولي به فارسي مي توان تقريباً اين طور ترجمه نمود»:
« هر كس به گروهي شباهت داشته باشد از آن گروه به شمار مي رود و مگر خودمان هم نمي گوئيم كند هم جنس با هم جنس پرواز» گفتم از اين قرار كور ديگر عصاكش كور ديگر گرديده است و با اين حال شكي نيست كه اين قافله تا به حشر لنگ و نان من و تو اينجا در روغن خواهد بود».
«آن روز صحبتمان به همين جا پايان يافت و در حاليكه به حال ديوانگاني فكر مي كردم كه ديوانـﮥ ديگري طبيب و معالجشان باشد به اطاق خود برگشتم و چون خسته بودم تا صبح يكدنده خوابيدم و تمام شب خواب ديدم كه شتر نمدمال و اسب عصاري و پشه رقاصي مي کرد».

«اوايل زمستان»
«حسب حالي ننوشتيم و شد ايامي چند»
از چيزي كه در زمستان خوشم مي آيد آفتاب روزهاست و كرسي گرم و نرم شب افسوس كه اينجا كرسي نداريم و فقط در اطاق پرستار ها كرسي خوبي دارند ولي آدم بايد هزار جور سبزي آنها را پاك كند تا بتواند يك نيم ساعتي زير كرسيشان بطپد. عصرها هم از تماشاي كلاغهائي كه كرور در ضمن مهاجرت از شمال به جنوب وارد تهران مي شوند و آسمان شهر را سياه مي كنند خيلي كيف مي برم و اغلب با وجود سردي هوا مدت درازي در ايوان ایستاده نگران جابجا شدن پرهياهوي آنها هستم به شكل گلهاي زغال رنگ فوق العاده بزرگي برفراز درختهاي چنار و كبوده و تبريزي مي نشينند و تا شب مهر خاموشي به نوك و لب دام و در نهد از قارقار نمي افتند. قار، قار، تيع و خار ، تار و مار، زمانـﮥ غدار، همه نكبت ، همه ادبار، كوگل ، كوبر كوبهار، قار، قار
بيشتر از همه دلم به حال روح الله بيچار مي سوزد كه مي توان گفت پشمش چله شده است و ديگر كمتر چشمش به آن ابرهاي پنبه اي كه مايـﮥ سعادتش بود مي افتد و اغلب مي بينم چشم به لحاف كهنه آسمان دوخته است و منتظر روزي است كه بهار برسد و بره هاي ابر در چراگاه آسمان بتك و خيز آيند تا باز به نغمـﮥ جانسوز كمان حلاحي راز و نياز عشق و اشتياق را از سر بگيرد.
«پريروز بعد از مدتي كه از بهرام بي خبر مانده بودم بغتاً بديدنم آمد. خيلي ازديدنش خوشحال شدم . معلوم شد همايون از روزي كه حركت كرده ابداً كاغذ ننوشته و هيچ معلوم نيست كجاست و چه بسرش آمده است . بهرام هم از ناچاري در خانه را قفل كرده كليدش را به صاحب خانه سپرده و در صدد پيداكردن كار ديگري براي خود بر آمده است . مي گفت پيش يك نفر فرنگي آشپز شده ام و چون فردا بايد به طرف جنوب حركت كنيم آمده ام خدا حافظي كنم و حلالي بطلبم . پرسيدم ارباب تازه ات چكاره است . گفت و الله درست سرد نمي آورم . مي گويند زمين خرابه ها را مي كند كه كاسه و كوره شكسته پيدا كند. ابداً دلم گواهي نمي دهد همراه چنين آدمي دور صحرا بيفتم ولي نقداً تا كار ديگري پيدا بشود مجبورم . خاطرش را مطمئن ساختم كه از اين سفر پشيمان نخواهد شد و ساعت بغلي خودم را هم كه تنها چيزي بود كه از مال دنيا برايم باقي مانده بود به او يادگار دادم و صورتش را بوسيده به خدايش سپردم .
شب عيد نوروز...
«پرستارها برايمان هفت سين تدارك ديده اند ولي كسي اعتنائي ندارد. براي آدم ديوانه هر روز عيد است. امروز شاه باجي خانم هراسان رسيد كه خبر خوبي برايت آورده ام و تا مژدگاني ندهي نمي گويم خواستم باز خود را به خلي زده به عنوان بوسه لب تكيده و پرچينش را گاز بگيرم ولي باز خود رحم و حيا مانع شد و گفتم چيزي جز جان ناقابل و قراضه شعوري برايم نمانده كه قابل باشد ولي قول مي دهم امشب چون شب عيد است بعد از هزار سال مثل بچه آدم وضو بگيرم با صفاي باطن و خلوص نيت نماز صحيحي بجا آورم و بعد از نماز دعا كنم كه خداوند شما و آقاميرزا را صد سال با دل خوش و بدن سالم بدين سالها برساند و به رحيم هم هر چه زودتر صحت و عافيت عطا فرمايد. گفت خدا پيرت كند و انشاءالله دعايت مستجاب مي شود. من عمر دراز نمي خواهم رحيم خوب بشود شكر خدا را بجا خواهم آورد و با دل آسوده به قبر خواهم رفت گفتم دلم يكذره شده بگوئيد ببينم چه خبر خوشي آورده ايد. گفت گفت پس از آنكه حاج عمو از دست بلقيس ذله شد برايش خط و نشان كشيده بود كه اگر تا شب عيد از لجاجت و خودسري دست برندارد به زور و زجر هم شده او را به عقد پسر نعيم التجار خواهد آورد و به خانه آنها خواهد فرستاد. حالا تازه گاومان زائيده و از قرار معلوم نورچشمي به مرض كوفت مبتلا هستند. گفتم باز ديگر كي اين كشف را نموده است. مي ترسم اين هم باز از مكاشفات فلان درويش طاس گردان باشد.
شاه باجي خانم گفت خودت مي داني كه امروز هيجده روز تمام است كه پشت گردن آقاميرزا دو تا از آن دملهاي حرامزاده درآمده است كه جانش را به لب رسانده است و بيچاره ديگر روز را از شب نمي شناسد. عالم و آدم مي دانند كه دوايش تاپاله ماده گاو است كه بايد گرم گرم رويش گذاشت ولي هر چه پاپي شدم زير بار نرفت و به اسم اينكه با دكتر افراشته سابقه آشنائي دارد دو پايش را در يك كفش كرد كه الا و بلا بايد به او مراجعه كنم و با آن حال خراب و آن ضعف پياده به راه افتاد. وقتي برگشت ديدم اوقاتش خيلي تلخ و درهم است. دست از سرش برنداشتم تا مطلب را بروز داد و معلوم شد در ضمن صحبت دكتر محرمانه به او گفته بوده است كه اخيراً در موقع حصبه پسر نعيم التجار از قضا طبيب معالج او بوده و در ضمن معاينه و معالجه آثار مرض كوفت در او سراغ كرده است.
گفتم يادش بخير دكتر همايون اغلب از دكتر افراشته تعريف مي كرد به او خيلي عقيده داشت و
مي گفت بين طبيبهاي طهران آدم باخدا و باانصافي است و حتي به خاطرم دارم مي گفت به خط جلي روي لوحه اي نوشته «نان من در دست تواست و جان تو در دست من. جانت مي دهم نانم بده» و لوحه را در محكمه اش گذاشته است. اگر واقعاً او چنين اظهاري درباره اين جوان كرده باشد ترديدي باقي نمي ماند. ولي بگوئيد ببينم آيا اين قضيه به گوش پدر بلقيس هم رسيده است يا خير.
رنگ شاه باجي خانم برافروخت و گفت از قرار معلوم مدتي است خبردار شده و با وجود اين هنوز هم مي ترسم دختركم پاسوز پدر حريصش بشود. در دادن يكتا فرزند معصوم خود به اين سگ توله اصرار دارد.
گفتم شاه باجي خانم آدم خوب نيست بيهوده گناه كسي را بشويد. از كجا بر شما معلوم شده حاجي عمو از قضيه باخبر است.
گفت چرا حساب دستت نيست. آقاميرزا به محض اينكه از اين قضيه خبردار شد با همان حال زار فوراً از همان خانه طبيب يكسر مي رود منزل حاجي عمو و مطلب را پوست كنده با او درميان مي گذارد. حاجي مي گويد من خودم هم خبر دارم ولي اينكه مانع نيست. وقتي بلقيس زن او شد اولين وظيفه اش پرستاري او خواهد بود. از شنيدن اين حرفها به حدي اوقات آقاميرزا تلخ شده كه ادب و احترام و رودربايستي را به كنار گذاشته بي پرده جواب داده بود كه نزديك بيست و پنج سال است نان و نمك تو را مي خورم و گوشت و پوست و هست و نيستم از شخص تواست ولي به همان نان و نمك قسم ساعتي كه پاي بلقيس خانم به خانه اين جوان برسد ديگر پاي من به خانه تو نخواهد رسيد و ديگر رنگم را نخواهي ديد و ديگر تو را نخواهم شناخت.
بر همت اين رادمرد هزار آفرين گفتم و به شاه باجي سپردم از قول من سلام و دعاي دور و دراز به او برساند و بگويد رحمت به شير پاكي كه تو خورده اي. حقا كه آقاي واقعي تو هستي و جاي آن دارد كه صد چون حاج عمو هزار سال خاك پايت را ببوسند.
بعد از رفتن شاه باجي خانم مدتي باز در فكر بلقيس بودم و خواهي نخواهي هزار نفرين به پدر بي مروتش كردم و پيش خود گفتم اگر حضرت ابراهيم مي خواست فرزندش را قرباني كند در راه خدا بود اين پير فرتوت بي انصاف و اين كنده جهنم يكتا فرزند دلبند بي گناهش را مي خواهد در راه خرما قرباني كند. راستي كه آدم طرفه خلقتي است بر ذاتش لعنت. پيش باد و كم مباد!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید