نمایش پست تنها
  #32  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت سی ام دارالمجانين


تكليف اين بيجارهائي كه اينجا گير افتاده اند چه خواهد شد و ديوانه اي كه طبيب و قيم و همنشين و پرستارش همه ديوانه باشند آيا هرگز روي بهبودي خواهد ديد؟
هدايتعلي نگاه تيز و تند خود را به چشمان من دوخت و با لبخند رمزآميزي گفت روي بهبودي را كه البته نخواهد ديد. ولي دير وقت شده و تو هم بهتر است بروي در بستر ناز بساز و آواز پشه هاي نيشدار دمساز شوي و براي خودت معشوقه اي بتراشي. اما تا مي تواني نگذار زياد قصابيت بكنند. ديگر شب بخير و خدا نگهدار.
روزنامـﮥ من از شما چه پنهان همين جا قطع شده است. چه مي توان كرد. در اين دنيا هر كاري دماغ مي خواهد و من بيش از اين دماغ نداشتم در ابتدا خيال كرده بودم هر روز ولو چند كلمه هم باشد بنويسم ولي بعد روز به هفته و هفته به ماه كشيد و كم كم از ماه گذشته پاي فصل به ميان آمد و عاقبت دستگيرم شد كه مرد اين كارها نيستم و كميتم در اين قبيل ميدانها لنگ است و به همين ملاحظه رودربايستي را به كنار گذاشتم و يك شب از شبهاي ديگر دلتنگ تر بودم دفتر را بستم و نخ قندي به دورش پيچيده انداختم بالاي همين دو لابچـﮥ معهودي كه خودتان مي دانيد
كم كم دواتم هم خشك شد و ليقه اش به شكل يك تكه از سنگهاي سياه و سوراخ سوراخي درآمد كه به سنگ پا معروف است.
ماهها از آن تاريخ گذشته بود و با خيال بلقيس خودم زندگاني خوش و آرامي داشتم. اما افسوس كه فصل بهار به آن قشنگي و زيبائي زود گذشت و تابستان فرا رسيد و آن هم از آن تابستهاي لعنتي سوزاني كه آفت جان مردم دارالخلافه است. شش ماه تمام درهاي رحمت الهي بسته شد و يك قطره باران به لب تشنـﮥ اين شهر و اين مردم نرسيد. انسان و حيوان و حتي باور بفرمائيد نباتات و جمادات به له له افتاده بودند. گلها پژمرده، سبزيها افسرده، مردم گرفته، اگر آب خنك شميران زير سر نبود دياري در اين كورﮤ آهنگري بند نمي شد. نصف روز در سرداب تار و تاريك گور مانند در زد و خورد با مگسهاي سمج و زنبورهاي سرخ و زرد زهرآگين مي گذشت و طرفهاي عصر هنوز آن آفتاب زردي منحوس و غم افزا كه به راستي حكم بيرق عزاي شام غريبان را دارد برطرف نشده بودكه لشگر انبوه پشه هاي جور به جور از ميمنه و ميسره قلب و جناح حمله ور
مي گرديد. شب تابستان خيلي كوتاه است و انسان از خستگي و كوفتگي روز دراز به جان آمده حاضر است يكسال از عمرش را بدهد كه يكدم آسوده بخوابد ولي تازه وقتي قدري خنك تر
مي شود و پشه ها از شرارت خود مي كاهند و خواب شيرين شروع مي شود كه ناگهان سر و كلـﮥ آتشبار خورشيد بيمروت از گريبان افق بيرون مي دود و تا چشم بهم زده اي دود از خرمن زمين و زمان و آه از نهاد مخلوق بيچارﮤ هنوز به خواب نرفته برمي خيزد. آن وقت از سر نو بايد طپيد در آن سردابهاي مرطوب و با يك دست به جنگيدن با مگس و زنبور پرداخت و با دست ديگر شكم را از آب يخ و آب دوغ خيار و خيار سكنجبين پر نمود.

عزا و عروسي
با خاطري افسرده روزي چنين به سر رسانيده بودم و به روي آجرهاي سوزان پلـﮥ ايوان اطاقم نشسته منتظر بودم كه تك هوا قدري بشكند و نفسي تازه كنم كه از دور همان نوكر كذائي حاج عمو با گريبان دريده و موهاي ژوليده نمودار گرديد چون اولين بار بود كه به دارالمجانين مي آمد از ديدن او بسيار تعجب كردم همين كه نزديك شد گفتم بد نباشد چه تازه اي آورده اي. گريان پاكت سربسته اي به دستم داد و گفت ملاحظه بفرمائيد لابد خود بلقيس خانم مطلب را نوشته اند.
به شنيدن نام بلقيس بدنم به لرزه درآمده سر پاكت را به عجله دريدم چشمم به خط مبارك دختر عمود افتاد. بي مقدمه و پوست كنده خبر وفات ناگهاني پدرش را مي داد و نوشته بود چون آقا ميرزا هم چندي است مريض و عليل و در خانـﮥ خود بستري است در اين موقع سخت بي كس و تنها و بيچاره مانده ام و تمام اميد و دلگرميم بسته به شما يك نفر است منتظرم هر چه زودتر خودتان را برسانيد كه به حكم صلـﮥ رحم و يگانگي اول به تدارك ختم و عزا بپردازيم و فوراً پس از برچيدن ختم خودتان را جانشين بالاستحقاق عموي خود دانسته رتق و فتق كليـﮥ امور را از هر باب بدست بگيريد. ضمناً با اشارات و كنايه هائي رسانده بود كه از رمز و معماي ديوانگي مصنوعي من باخبر است.
از اين خبر ناگهاني به اندازه اي متأثر و مبهوت شدم كه مدتي ياراي سخن راندن نداشتم. تعجب كردم كه اين دختر رمز ديوانگي مرا از كجا مي داند و به فراست او هزار آفرين خواندم و اين را هم از معجزات عشق و محبت شمردم.
قدري كه به خود آمدم دوباره كاغذ را خوندم و در پايان آن جملـﮥ ذيل كه در وهلـﮥ اول بدان توجه نكرده بودم به كلي احوالم را منقلب ساخت بلقيس پس از اتمام نامه بعد از امضاء چنين نوشته بود «به اطلاع خاطر عزيزتان مي رساند كه در حيات بيروني همان اطاق قديمي خودتان را كه هنوز دو حرف م. ب. وب. م. بر بدنـﮥ ديوار آن برجا و نشانه و ضمان مهر و وفاي خلل ناپذير ابدي است به دست خود آب و جارب كرده ام كه فعلاً تا وقتي كه تكليف قطعي معلوم گردد در همانجا منزل داشته باشيد تا بخواست پروردگار سركار از بيرون و من از درون به ياد ايام گذشته از خداوند رؤف و مهربان براي پدر بيچاره ام آمرزش و براي خودمان در دامن كامراني و امان روزگار بهتري را مسئلت نمائيم.»
پس از آنكه اين جمله را دو سه بار پشت سرهم خواندم رو به نوكر حاج عمو نموده پرسيدم كه بلقيس خانم چيزهاي باور نكردني نوشته اند بگو ببينم قضيه از چه قرار است. با آستين قبا چشمهاي سرخ شده اش را پاك كرد و گفت امروز صبح حاج آقا از حمام برگشتند و در حيات بيروني در شاه نشين طالار نشسته بودند و ناخن مي گرفتند كه يكدفعه صداي ناله و آهشان به گوشم رسيد. وقتي دويدم و خود را به ايشان رساندم ديدم قيچي به دست به زمين افتاده اند و رنگ از رخسارشان پريده مثل گچ ديوار سفيد شده اند. هر چه آب داغ نبات به حلقشان رختيم و مشت و مالشان داديم فائده اي نبخشيد. وقتي دكتر آمد و معاينه كرد و آينه جلوي دهنشان گرفت. معلوم شد به رحمت ايزدي پيوسته اند. خدا با سيدالشهداء محشورشان كند كه همه مارا عزادار كرده اند. خدا شاهد است از همان ساعت ديگر خوراكم اشك است و يك قطره آب از گلويم پائين نرفته است.
گفتم آخر علت اين مرگ ناگهاني چه بود. گفت والله هيچ علتي نداشت. تمام ديروز را با اين كدخدا اصغر بي انصاف سر و كله زده بود و شبش هم از قرار معلوم از بس تمام روز جوش زده بود نتوانسته بود درست بخوابد. امروز صبح زود مرا صدا زد و چون روز جمعه بود و دو هفته تمام بود كه از زور گرفتاري فرصت نكرده بود به حمام برود گفت اين بقچه و اين كاسـﮥ حنا را بردار ببر به حمام. خودش هم با من راه افتاد. من همانجا سربينه آنقدر چپق كشيدم تا بيرون آمد و با هم به منزل برگشتيم. حالش هيچ عيبي نداشت. مدام از دست كدخدا اصغر حرص مي خورد و لاحول و استغفرالله مي خواند. وقتي به خانه رسيديم آب خواست گفتم جسارت مي شود ولي بدنتان هنوز گرم است و آب خنك تعريفي ندارد اعتنائي نكرد و نصف ليوان را سر كشيد و بالا رفته در شاه نشين طالار نشست و قيچي قلمدان آقاميرزا را درآورده مشغول چيدن ناخن دست و پايش گرديد و به عادت معمول ناخنها را جمع مي كرد كه در پاشنـﮥ در خانه بريزد كه روز قيامت در جلوي در سبز بشود و نگذارد اهل خانه به دنبال خردجال بيفتند. من هم مشغول تدارك قليان و گرداندن آتشگردان بودم كه ناگهاي صداي ناله و خرخري به گوشم رسيد. دو پله يكي خود را به طالار رساندم. ديدم حاجي آقا همانطور قيچي به دست به زمين افتاده است و يك چشمش به طاق و چشم ديگرش مثل چشم گوسفند سربريده بدون آنكه ابداً از سياهش چيزي پيدا باشد به زمين افتاده است. سخت يكه خوردم و وقتي دهن باز و دندانهاي كليد شده اش را ديدم خيال كردم دهن كجي
مي كند و مي خواهد سر بسر كسي بگذارد ولي وقتي چشمم به خونابه اي افتاد كه از گوشـﮥ دهانش روان بود و از روي ريشش گذشته و به فرش كف اطاق رسيده بود فريادكنان خود را به او رسانيدم. خواستم بلندش كنم ديدم بدنش مثل چوب خشك و مثل يخ سرد شده است.
آن وقت تازه فهميدم مسئله از چه قرار است و خاك بر سرم شده و بي ارباب گرديده ام.
بيچاره هاي هاي بناي گريستن را گذاشت گفتم: خداوند بيامرزدش حالا وقت گريه نيست بگو ببينم بلقيس خانم چه مي كنند. گفت طفلك به قدري گريه و بيتابي مي كند كه دل سنگ به حالش مي سوزد. از همه بدتر جز من و گيس سفيد كسي را هم ندارد كه دستي به زير بالش بكند. ظهر پس از آنكه به هزار اصرار يك پياله آب داغ نبات به حلقش كرديم با چشم گريان اين كاغذ را نوشتند و به من سپردند و گفتند مي خواهم سر تاخت ببري و شخصاً جوابش را بياوري.
پرسيدم با جنازه چه كرديد. گفت بلقيس خانم مي خواستند دست نگاه دارند تا شما تشريف بياوريد ولي در و همسايه خبردار شده بودند و هنوز اذان ظهر را نگفته بودند كه جنازه را در سر قبر آقا به خاك سپرديم گفتم براي تشييع جنازه چه اشخاصي را خبر كرديد. گفت وقت تنگ و دستمان از همه جا كوتاه بود و بجز چند نفري از دكاندارهاي زيرگذر و اهالي محله كسي نبود.
گفتم زود برگرد به منزل و سلام و دعاي مرا به خانم برسان و عرض كن چون قلم و دوات حاضر نبود و عجله در كار است ممكن نشد كه جواب دستخط ايشان را كتباً عرض بنمايم ولي خاطر جمع باشند كه اطاعت اوامرشان را نموده هرطور شده همين امشب شرفياب خواهم شد.
قاصد گريه كنان آمده بود گريه كنان هم رفت و من تنها ماندم. بخود گفتم دنياي غريبي است راستي كه زندگاني انسان به موئي بسته است. بيچاره حاج عمو عمري به مشقت زيست و حالا هم به مذلت مرد و از آن همه دردسرها و اميد و بيمها چه برد. واقعاً «ناآمدگان اگر بمانند كه ما از دهر چه مي كشيم نايند دگر.» آنگاه با خاطر آشفته به اطاق خود برگشتم و در حالي كه مشغول جمع آوري لباس و اسبابم بودم اين ابيات را زمزمه مي كردم:

«من از وجود برنجم مرا چه غم بودي
اگر وجود پريشان من عدم بودي

همه عذاب وجود است هر چه مي بينم
اگر وجود نبودي عذاب كم بودي»

بلي وجود كه در رنج و بيم و ترس بود
اگر نبودي خود غايت كرم بودي»

برگشتن ورق
گرچه فكر و خيالم تماماً متوجه مرگ و فنا شده بود به خود مي گفتم اين هم كار شد كه در دنيا هر نقشه و آرزوئي به محض اينكه انسان چانه انداخت از ميان برود و كان لم يكن شيئاً مذكوراً ادني اثري از آن بجا نماند. معهذا دست و پا مي كردم كه سر و صورت را براي شرفيابي به حضور دختر عمو زينت و آرايشي بسزا بدهم. در آينه نگاه كردم ديدم قيافـﮥ هولناكي پيدا كرده ام. سر و صورتم زير ريش و پشم پنهان گرديده غول بيابان حسابي شده ام. با تيغ زنگ زده هرطور بود تا حدي بازالـﮥ نكبت و ادبار كامياب گرديدم و با صورت چوب خطي شده و سر و زلف لعاب زده خود را براي ورود به عالم عقلا شايسته يافتم. پس از آنكه با دستمال جيب يك وجب گل و خاك را از كفشهايم زدودم و به زور ماهوت پاك كن دو سير گرد و غبار از تار و پود لباسم بيرون كشيدم بيدرنگ براي خداحافظي و بدست آوردن اجازﮤ خروج از دارالمجانين به اطاق دفتر مدير وارد شدم.
از وجناتش دريافتم كه هنوز از خمار ديشب بيرون نيامده است. سر را به كراهت بلند نموده پرسيد چه فرمايشي داريد. گفتم الساعه خبر رسيده كه عمويم حاج ميرزا ... كه معروف خدمت است فجأه كرده است و دختر عمويم كه فرزند منحصر بفرد او و نامزد من است به كلي دست تنها و بي كس وكارمانده است وبراي تدارك ختم و عزاداري جداً خواهش كرده كه فوراً خود را به او برسانم.
پوزخند بي نمكي به گوشـﮥ لبش نقش بست و گفت حاجي را خوب مي شناختم.
مي گويند متجاوز از دويست هزار تومان ملك و علاقه دارد. مرحوم والد با آن خدا بيامرز رفاقت قديمي داشت و هفده هيجده سال پيش در سفر حج با هم هم كجاوه بوده اند. از او چيزها نقل مي كرد. از قرار معلوم قدري ممسك بود و گرچه نام مرده را نبايد به بدي ياد كرد ولي يادم مي آيد كه روزي اوقات پدرم از دستش تلخ شده بود و اين ابيات را در حقش مثل آورد كه:

«از بخل به خلق هيچ چيزي ندهي
ور جان بشود به كس پشيزي ندهي

سنگي كه بدو در آسيا آرد كنند
گر بر شكمت نهند تيزي ندهي»

گفتم حالا موقع اينگونه صحبتها نيست و همانطور كه عوام مي گويند در حق مرده نبايد حرفي زد كه خاك برايش خبر ببرد. آمده بودم استدعا نمايم اجازه بدهيد همين امشب از خدمتتان مرخص بشوم. گفت البته صلـﮥ رحم از فرايض اسلام است و اندرون حاجي را هم نبايد تنها گذاشت چيزي كه هست اينگونه اجازه ها را اول بايد طبيب مؤسسه بدهد تا من هم اگر ديدم محذوري در ميان نيست تصويب نمايم. گفتم خودتان بهتر از بنده مي دانيد كه آقاي دكتر شبها اينجا نيستند و پيش از فردا صبح دست من به دامنشان نخواهد رسيد. گفت به نقد چارﮤ ديگري نيست و اصلاً
مي ترسم حال شما هم مقتضي بيرون رفتن نباشد. گفتم اي آقا اين چه فرمايشي است. حال من از توجه حضرتعالي مدتي است به كلي خوب شده و مطمئن باشيد كه جاي هيچگونه تشويش و ترديدي نيست. گفت صحيح مي فرمائيد ولي در اينگونه موارد احتياط شرط است و چه بسا ديده شده كه اين قبيل امراض در موقعي كه هيچكس منتظر نيست غفلتاً عود مي كندو موجب حوادث بسيار ناگوار مي گردد. گفتم آقاي مدير حالا كه نامحرم اينجا نيست و من هستم و سركار دلم
نمي خواهد حقيقت مطلب را از شخص جنابعالي كه در اين مدتي كه اينجا در زير سايه سركار
بوده ام حكم پدر مرا پيدا كرده ايد پنهان بدارم. حقيقت اين است كه من اصلاً از اول ديوانه نبودم و به جهاتي كه فعلاً نمي خواهم سر مبارك را به شرح آن درد بياورم خود را به ديوانگي زدم.
جلوي آبشار خندﮤ خنك را باز نموده گفت هر روزه همين آش است و همين كاسه. عزيزم گوش ما به اين قبيل قصه ها عادت كرده است. تمام اين ديوانه هائي را كه مي بيني تا چشم پرستار را دور مي بينند يكي به يكي مي دوند اينجا كه خرم از بيخ دم نداشت و ما از اول ديوانه نبوده ايم و ما را بي جهت در اينجا به زندان انداخته اند.
گفتم حضرت مدير ميان من و آنها هزاران فرسنگ تفاوت است و تر و خشك را كه نبايد با هم سوزانيد. گفت ازقضا آنها هم همين را مي گويند. همانطور كه گفتم فردا دكتر مي آيد تكليفتان را معين مي نمايد. از جا در رفته فرياد برآوردم كه به پير و پيغمبر مرا بيخود در اينجا نگاه مي داريد. در تمام اين مؤسسه از من عاقل تر كسي نيست. گفت از داد و فرياد و عربده جوئيهايتان معلوم است. اگر عقيده مرا مي خواهيد برويد شامتان را بخوريد و قدري استراحت كنيد تا فردا دكتر بيايد و ميان من و شما داوري نمايد فعلاً كه خيلي محتاج استراحت هستيد شب بخير ....
هر چه عجز و لابه كردم به خرجش نرفت. يكي از پرستاران را صدا كرد و امر داد كه مرا به اطاق خود ببرد و شخصاً مواظب باشد كه شام بخورم و بخوابم. چاره اي بجز تسليم و رضا نبود. به اطاق خود برگشتم پرستار آدم زمخت و نفهمي بود. هر چه ياسين به گوشش خواندم با لهجـﮥ آذربايجاني آري و بلي تحويل داد و تا مرا تا گلو در زير لحاف نديد زحمت خود را كم نكرد.
همين كه صداي پايش دور شد و مطمئن شدم كه كسي شاهد و ناظر حركات و سكناتم نيست از جا جستم و گيوه به پا و عبا به دوش آهسته و بي صدا به طرف در مريضخانه روان شدم سرايدار به روي سكو نشسته چپوق مي كشيد. محلي به او نگذاشته با صورت حق به جانب سرم را به زير انداختم و خواستم بيرون بروم. جلويم را به خشونت گرفت و گفت اقور بخير كجا مي روي. گفتم زود برمي گردم. با دست دارالمجانين را نشان داد و گفت سر خر را برگردان. ديدم زياد كهنه كار و يقور است نه چاپلوسي و پرت و پلاهايم در او مي گيرد نه زورم به او مي رسد ناچار همانطور كه آمده بودم همانطور هم با قيافـﮥ حق بجانب و معقول سر خر را برگرداندم.
در همان اثنا كه به سوي اطاق خود برمي گشتم صداي طبل بگير و ببند به گوشم رسيد و ملتفت شدم كه چند ساعتي از شب گذشته است. احدي ديده نمي شد و خاموشي دنيا را فرا گرفته قو پر نمي زد. فكر كردم خود را به بام برسانم و خود را از آنجا به هر وسيله اي شده به كوچه بيندازم. كورمال كورمال پلكان را گرفته به كمك دست و بازو و آرنج و زانو خود را به بام رساندم. چراغ سر در مريضخانه پرتو ضعيفي به كوچه مي انداخت. ديدم ديوار بلندتر از آن است كه تصور كرده بودم و جستن همان خواهد بود و خرد و خمير شدن همان. هر چه كند و كو كردم به جائي نرسيد و طناب و نردباني هم پيدا نشد كه كمكي بكند. مدتي انتظار كشيدم كه شايد رهگذري پيدا شود و محض الله يار و ياورم گردد ولي از آنجائي كه دارالمجانين در گوشه اي از گوشه هاي شهر پرت واقع شده بود چشمم سفيد شد و دياري نمودار نگرديد. عبايم را نوار نوار پاره كردم كه شايد كمندي با آن بسازم. زياد مندرس و پوسيده بود و به هيچ دردي نخورد و از عبا هم محروم ماندم. سر برهنه و پاي پتي يكتا پيراهن و يكتا شلوار در آن نيمـﮥ شب در گوشـﮥ بام دارالمجانين مانند مجسمـﮥ دزدي و تبه كاري سرپا ايستاده در كار خود سرگردان بودم. در دل آرزو مي كردم كه ايكاش بجاي يكي از آن سگهائي بودم كه در پاي ديوار كوچه آزاد و بي پرستار خوابيده بودند و صداي نفس منظم و آرامشان تا بالاي بام به گوشم مي رسيد.
ناگهاي صداي پائي شنيده شد و از دور سياهي يك نفر را ديدم كه تلوتلو خوران نزديك
مي آيد. وقتي به روشنائي رسيدم چشمم به يكي از آن داش مشديهاي تمام عياري افتاد كه مانند حيوانات اول خلقت رفته رفته جنسشان دارد از ميان مي رود. از زور مستي روي پاي خود بند
نمي شد. كلاه نمدي تخم مرغي بر سر كمرچين ماهوت آبي يكشاخ بر دوش پيراهن قيطان دار دكمه به دوش بر تن كمر و قداره غلاف به يك دست و بطري عرق سر خالي به دست ديگر با زلفان پريشان و سبيلهاي تابدار مست و لايعقل يك پاچه بالا زده سينه چاك و بي باك از اين ديوار به آن ديوار مي خورد و به اقبال بي زوال برق قمه و مرد قمه بند صداي سكسكه اش يك ميدان بلند بود. وقتي به روشنائي رسيد دهنه بطري را به روزنـﮥ ديده نزديك نمود و همين كه ديد چون كيسـﮥ اهل فتوت خالي است تفي به زمين انداخته نيم تسبيح از آن فحش هاي آب نكشيده اي كه از روز ازل امتياز انحصاري آن بدين طايفه ممتازه اعطا شده است به ناف بطري بي زبان بست و چنان آن را به غيظ و غضب به روي سنگفرش كوچه كوفت كه گوئي نارنجكي از آسمان به زمين افتاده آنگاه آروغ پيچان مفصلي تحويل داد و چشمان خمار را به طرف آسمان گردانيده با لحن و لهجه كه مخصوص اين جماعت است به آواز بلند بناي خواندن اين بيت را گذاشت در حالي كه يك در ميان بعد از هر كلمه مرتباً يك سكسكـﮥ جانانه جا مي داد: «من .... از وقتي .... كه اينجا ..... پا نهادم .... ترك سر ..... كردم .... مثال .... مرغ ...... چوغليده (ژوليده) ..... سرم را زير پر ...... كردم.»
پس از خواندن اين بيت باز لحظه اي چند خاموش ايستاد و زير لب با خود سخناني گفت كه چون بريده بريده به گوش من مي رسيد معني و مفهوم آن بر من معلوم نگرديد. آنگاه از نو صورت را به سوي آسمان برگردانيد و پرخاشجويانه با صدائي شكوه آميز و عتاب آميز از ته دل فرياد برآورد كه «اي دنياي لامروت بي غيرتم كردي» و قداره را از غلاف بدر آورد در ميان كوچه بناي جولان را گذاشت.
گرچه چشمم از طرف او آب نمي خورد معهذا ترسيدم فرصت از دست برود و پشيمان گردم. از اينرو به صداي بلند گفتم «داداش جان بپا پايت توي سوراخ نرود» به تعجب به اطراف نگريسته گفت مگر در سوراخ راه آب قائم (غايب) شده اي كه به چشم نمي آئي. بيا بيرون ببينم كيستي و حرف حسابيت چيست. گفتم رفيق و آشنا در طرف راست بالاي بامم با يك رشته سكسكه هاي به هم پكيده جواب داد كه قربان هر چه لوطي است. د زود اگر عرق مرقي داري بردار و بيا پائين تا به سبيل مرد با هم يك جام بزنيم. گفتم اگر نردباني پيدا كني به منت به خدمت مي رسم. جيب و بغلش را جسته گفت به جان عزيزت نردبان ندارم ولي نترس خيز بگير و بپر پائين اگر جائيت عيب كرد به گردن من. گفتم نه بال و پر دارم و نه از جانم سير شده ام. گفت بگو يك جو غيرت ندارم و دردسر را كم كن. گفتم اگر طنابي برايم دست و پا كني پنجاه دانه قران چرخي امين السلطاني جلويت درمي آيم. گفت بيخود پولت را به رخ ما نكش ما از اين قرانهاي چرخي به لطف پرودگار زياد ديده ايم و چشم و دلمان سير است. گفتم مقصودم اين بود كه با آدم حق و حساب دان سر و كار داري نه با آدم بي پدر و مادر و نمك نشناس. گفت قربان هر چه آدم حق و حساب دان است. بيا چفته مي گيريم بيا پائين.
خواست خود را به پاي ديوار برساند ولي از زور مستي بيش از اين طاقت ايستادن نياورد و سكندري سختي خورده با شكم به زمين آمد همانجا پايتل شد و پس از آنكه مدتي مشغول استفراغ بود سر را نيز به زمين نهاد و به خواب ناز فرو رفت و ديگر صدايش بلند نشد.
به بخت و طالع خود هزار نفرين فرستادم و بيچاره و مأيوس از بام به زير آمدم. ناگهان به فكرم رسيد كه بروم هدايتعلي را بيدار نمايم و دست توسل به دامان او زده از او چاره جوئي كنم.
بي درنگ به اطاقش شتافتم. در ميان مقداري كاغذ و كتاب در تختخواب افتاده مست بود. به محض اينكه دستم به شانه اش رسيد از جا جسته چشمانش را گشوده و نگاهي به من انداخته گفت مگر خداي نكرده باز شدت كرده است كه در اين نيمه شب با اين سر و وضع مناسب خود را دولت بيدار پنداشته به سر وقتم آمده اي به اختصار ماجرا را برايش حكايت كردم و گفتم دستم از همه جا كوتاه مانده آمده ام ببينم شايد عقل حيله باز و فكر مكار تو بتواند گره از كارم بگشايد. گفت هواي مال عمو و حسن دختر عمو چنان به سرت زده كه حتي طاقت نداري تا فردا صبح صبر كني. گفتم دخترك بيچاره تنها مانده و در اين عالم تمام اميدش به من است گفت اميد خانم تا فردا صبح قطع نخواهد شد. وانگهي حالا كه با نماز و دعا ميانه پيدا كرده اي و با عالم ملكوت و برهوت راه داري و با ملائكـﮥ مقرب همزانو و هم پياله شده اي پرواز سر اخلاص دعا كن كه از عالم غيب براي دختر عمويت يار موافق و دلسوزتري از تو پيدا شود. گفتم وقت مزاح و ياوه گوئي نيست. اگر عقلت به جائي نمي رسد صاف و پوست كنده بگو تا چاره ديگري بينديشم. گفت رفيق تو ادعاي پاكبازي
مي كني و مي گوئي از علايق و خلايق بريده اي و به آزادي و وارستگي رسيده اي ولي هنوز بوي كباب به دماغت نرسيده چنان دامنت از دست رفته كه خواب از سرت پريده و دلت مي خواهد بال و پر درآوري و باز هر چه زودتر خود را به همان محيط آلوده و تار و تاريك برساني كه سابقاً مي گفتي جهنم روح و عذاب جان است گفتم جناب مسيو براي موعظه نيامده ام و ابداً گوش استماع اين بيانات حكيمانه را ندارم بگو ببينم به عقل ناقصت چه مي رسد. گفت شغال شو و از سوراخ راه آب بيرون برو گفتم. صدايت از جاي گرم بلند است واز حال پريشان و زار من خبر نداري. گفت اين مؤسسـﮥ عريض و طويل را براي رفع پريشاني مثل من و تو ساخته اند به كجا مي خواهي بروي گفتم تو يك نفر لامحاله حقيقت را مي داني كه اساساً آمدن من از اول بدينجا بي مورد بودگفت اكنون متجاوز از يكسال است كه شب و روزت را در ميان خيل ديوانگان مي گذراني اگر روزي هم يك ذره عقل داشتي اكنون نبايد چيزي از آن باقي مانده باشد. گفتم به شخص تو كه ديگر مطلب مشتبه نيست و خوب مي داني كه به چه حيله و تدبيري بدينجا وارد شدم. گفت خيلي از آنچه پنداشته بودم ساده تري. مرد حسابي آدمي كه ديوانه نباشد محال است خود را در ميان ديوانگان بيندازد. گفتم تو اصلاً دنيا را پر از ديوانه مي بيني. گفت اتفاقاً هم همين طورهاست. گفتم اگر همه مردم ديوانه بودند تا به حال همديگر را خورده بودند. گفت نكته همين جاست كه آفت عالم و بلاي جان بني آدم هميشه نيم عقلا و نيم ديوانگان بوده اند و الا از آدم تمام عاقل و تمام ديوانه (اگر فرضاً پيدا شود) هرگز سرسوزني آزار نمي رسد. گفتم راستي كه در وراجي يد طولائي داري. تو هر چه مي خواهي بگو من خود را عاقل مي دانم و يك ساعت حاضر نيستم در اين خراب شده بمانم. گفت پسر جان ديوانـﮥ واقعي كسي است كه نخواهد ميان ديوانگان بماند. آدمي كه شب و روز سر و كارش با آسيابان است خواهي نخواهي گرد آرد بر عارضش مي نشيند. تو هم اگر روزي ادعاي عقل داشتي امروز ديگر بايد اين ادعا را از سر بيرون كني. گفتم عاقل يا ديوانه بايد خودم را از اينجا بيرون بيندازم.» گفت اگر عاقلي كه با دگنك هم از اينجا بيرون نخواهي رفت و اگر هم ديوانه اي كه از اينجا رفتنت صورتي ندارد. با اين وصف از خر شيطان پياده شو و ما را هم بگذار اقلاً از استراحت شب برخوردار باشيم ....
سر و كله زدن با اين آدم جز تلف كردن وقت فائده اي نداشت. بلند شدم كه پي كار خود بروم كه ناگهان چشمم به ديوار اطاق افتاد و از تعجب دهانم باز ماند. ديدم شكل صليبي به ديوار كشيده اند و كتابي را چهار ميخ بر روي آن به قناره كشيده اند. به مشاهده اين احوال صداي خندﮤ شوم هدايتعلي بلند شد و در حالي كه كتاب را نشان مي داد گفت ديشب از بس اذيتم كرد به چهار ميخش كشيدم. همانجا بماند تا دنده اش نرم شود و نفسش درآيد و گوشت و پوستش بگندد و بپوسد و به زمين بريزد.
گفتم خدا عقلت بدهد. گفت چرا نفرين در حقم مي كني. بلكه دلت به حال اين كتاب
مي سوزد بي حياي بي چشم و رو از بس با من لجبازي و دهن كجي كرد كلافه شدم و ديروز آخرين بار با او اتمام حجت كردم و قسم خوردم كه اگر دست از اين ادا و اطوارهاي كثيف برندارد به دارش خواهم زد. به خرجش نرفت و باز بناي هرزگي و لودگي را گذاشت من هم آن رويم بالا آمد و بلائي راكه مي بيني به سرش آوردم. خيلي جان سخت بود. دو ساعت خر خر كرد و نگذاشت بخوابم ولي به روي خود نياوردم عاقبت جان به عزرائيل داد و از سر و صدا افتاد.
اول خيال كردم شوخي مي كند ولي از برآشفتگي حال و لحن مقالش فهميدم كه باز گرفتار امواج بحران گرديده و سر و كارم با هدايتعلي شوخ و شنگ نيست بلكه با «بوف كور» سركش و بي فرهنگ است سرش را به لطف و مهرباني به بالش نهادم لحاف را به رويش كشيدم و چراغ را خاموش نموده از اطاق بيرون جستم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 04-16-2010 در ساعت 09:26 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید