نمایش پست تنها
  #34  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت سی ودوم دارالمجانين


هر چه گفتم و هر چه كردم بي اثر و بي فايده ماند. لند لندكنان از اطاقش بيرون رفتم و نزد خود گفتم حقا كه دعاهايم در حقش مستجاب شده است.
در وسط مريضخانه سرگردان مانده نمي دانستم دست به دامن كدام پدر آمرزيده اي بزنم. از وقتي كه جسد «برهنه دلشاد» را به آن حال زار در پشت تجير اطاقم ديده بودم از آن اطاق هم سير و دلسرد شده بودم و پايم به آن طرف جلو نمي رفت.
در همان حال چشمم به يكي از پرستاران افتاد كه در زير سايـﮥ درختي ايستاده ساعت بغليش را كوك مي كرد. به طرف او دويده آستينش را گرفتم و گفتم شما را به خدا ببينيد چه مردم ظالمي هستند. حرف حق ابداً به گوششان فرو نمي رود هر چه مي گويم بابا من ديوانه نيستم بگذاريد پي كار و زندگيم بروم مي گويند تا چشمت كور بشود ديوانه هستي و ديوانه خواهي ماند و همين جا بايد بماني تا از اينجا روي تخته به ابن بابويه بروي. شما متجاوز از يك سال است كه پرستار من هستيد شما را به خدا و به پير و پيغمبر و امام قسم مي دهم راست حسيني عين حقيقت را بگوئيد ببينم عقيده شخص شما دربارﮤ من چيست. آيا مرا ديوانه مي دانيد گفت اختيار داريد و راهش را گرفته پي كار خود روان شد.
باغبان در همان نزديكي آبپاش به دست باغچه را آب مي داد خود را به او رساندم و به التماس گفتم باغبان باشي يك نفر در اين مؤسسه پيدا نمي شود كه محض رضاي خدا بخواهد حرف حق بزند. شما از وقتي كه وارد اينجا شده ام صد بار با من از هر رهگذري صحبت داشته ايد. شما به به صدو بيست و چهار هزار پيغمبر به حق قسم مي دهم لري و پوست كنده بگوئيد ببينم آيا من ديوانه ام. سري جنبانده گفت استغفرالله و به طرف حوض رفته مشغول پر كردن آبپاش شد.
صفرعلي جاروب كش جانخاني بزرگي به دوش از آنجا رد مي شد. دوان دوان جلوي او را گرفتم و گفتم داداش هر چه باشد ماههاي دراز است كه من و شما با هم در اين خانه زندگي
كرده ايم و لابد احوال من بر شما پوشيده نيست. بيا و به جان پدر و مادرت قسم اگر انشاءالله هنوز زنده اند و به خاكشان اگر خداي نخواسته مرده اند رك و راست بگو ببينم آيا واقعاً مرا ديوانه
مي داني. تبسمي نموده گفت چه عرض كنم و دور شد.
چشمم به رقيه سلطان النگه ي افتاد كه باز به نفت گيري چراغها مشغول بود.
به مهرباني و ادب سلام دادم و گفتم خواهر جان يك سال است هر شب اطاقم را تو روشن كرده اي. تو را به جان عزيزت و به همين نور و به شاه چراغ قسم مي دهم راست بگو ببينم آيا هيچ در من اثري از جنون و ديوانگي سراغ كرده اي. گفت من چه مي دانم و بدون آنكه ديگر محلي بگذارد كفشهاي شلختـﮥ كذائي را به صدا درآورد عقب كار خود رفت.
از شدت غيظ و غضب نزديك بود يقه ام را جر بدهم. پس از آنكه مدتي به كاينات و به جد و آباء آن نااهلي كه پاي مرا به اينجا باز كرده بود لعنت فرستادم پيش خود گفتم كه آشپز مرد مؤمن و با خدائي است و مكرر از خوردنيهائي كه شاه باجي خانم برايم آورده است به حلقش چپانده ام شايد او به فريادم برسد. يكراست به آشپزخانه رفتم ديدم ديگبري روي آتش است و كفگير به دست در مقابل اجاق ايستاده به كار خود سرگرم است. جلو رفتم و پس از سلام و احوالپرسي گفتم آشپزباشي تو آدمي هستي ساده و بي شيله پيله بيا و به حق همان امامي كه ضريح شش گوشه اش را بوسيده اي رودربايستي را كنار بگذار و بگو ببينم آيا من ديوانه ام گفت فرزند جان همين قدر بدان كه چه ديوانه باشي و چه عاقل اجلت در ساعت معين خواهد رسيد و در اين صورت برو فكري بكن كه به درد آخرتت بخورد.
كفرم بالا آمد گفتم پروردگارا اين چه مخلوقي است آفريده اي كه جز چه «عرض كنم» و «اختيار داريد» و «العياذبالله» و «سبحان الله» و «استغرالله» و «خدا نخواهد» و «اين حرفها چيست» و «مختاريد» و «اين چه فرمايشي است» حرف ديگري در دهنشان نيست. دستم رفت كه هيزم سوزاني از زير ديگ درآورده ريش و پشم متعفن اين آشپز ياوه گو را بسوزانم ولي ترسيدم اين را هم باز دليل تازه اي بر جنونم قرار دهند لذا دندان به روي جگر گذاشتم و اشتلم كنان و عربده جويان از آشپزخانه بيرون جستم. به اطاقم رفتم و عصاي خيزرانم را برداشته يكسر وارد دفتر مدير گرديدم.
مانند مجسمـﮥ نكبت در پشت ميز نشسته بود و آثار خماري و بي خوابي و عشقبازيهاي موهوم و خيالي ديشب از سر تا پايش مي باريد. آتش جوش و خروش خود را هر طور بود فرو نشاندم و به ادب سلام داده گفتم بنا بود دكتر با جنابعالي درخصوص بنده صحبت بدارد آمده ام ببينم چه تصميمي گرفته ايد. به جاي جواب دست و پا را مانند خرچنگ كج و معوج ساخته دهان را تا بناگوش برده خميازه اي چنان با جزر و مد تحويل داد كه صداي تق تق درهم شكستن يكصد و پانزده بند استخوانش تا زوايا و خفاياي دارالمجانين پيچيد و دكان ترقه فروشي را بخاطر آورده كه آتش بدان افتاده باشد. آنگاه با پشت دودست بناي پاك كردن چشمان و دماغ و دهن را گذاشته بريده بريده گفت اي آقا تو هم واقعاً ما را خفه كردي بيا و محض رضاي خدا دست از سر كچل ما بردار و بگذار چند دقيقه راحت باشيم.
چيزي نمانده بود كه تف به صورتش بيندازم و هر چه به دهنم بيايد به دلش ببندم ولي باز جلوي خود را گرفتم و با بردباري هر چه تمامتر گفتم حضرت آقاي مدير شما رئيس و بزرگ ما هستيد و ما بيچارگان بي پناه را اينجا به دست شما سپرده اند. اگر شما به كار ما نرسيد و غمخوار ما نباشيد كي به فكر ما خواهد بود و غم ما را كي خواهد خورد. مثل اينكه كاسـﮥ فولس به دستش داده باشند اخم و تخم را درهم كشيد و صدايش را نازك نموده گفت عرض كردم كه شما قبل از همه چيز محتاج به استراحت هستيد. چرا اين پرستار پدر سوخته جلوگيري نمي كند كه هر دقيقه يك نفر الدنگ سر زده وارد شود و موي دماغ مردم بشود.
گفتم فرضاً هم كه مريض باشم زنداني نيستم كه محتاج دوستاقبان باشم مستحق زندان كساني هستند كه شبها را به شب زنده داري و ميگساري و معاشقه با پرده نشينان موهوم و دلبرهاي خيالي آنچناني مي گذرانند.
به شنيدن اين كلمات يكه سختي خورد و بي ادبي مي شود مثل اينكه عقرب به خصيتينش افتاده باشد بناي داد و فرياد را گذاشت و الم شنگه اي برپا ساخت كه آن سرش پيدا نبود. در دم چند نفر از خدمه و پرستاران و موكلين شداد و غلاظ سراسيمه حاضر شدند مرا به آنها نشان داد نعره زنان گفت اين بي ادب بي چشم و رو را از مقابل چشم بكشيد بيرون. پسرك هنوز دهنش بوي شير مي دهد آمده جلوي من ايستاده چشم حيزش را تو چشم من دوخته و شرم و حيا و قباحت را بلعيده حرفهاي از دهنش گنده تر مي زند. بكشيد ببريد. بيندازيدش توي اطاق و بدون اجازﮤ مخصوص من نگذاريد قدم بيرون بگذارد تا چشمش كور شود و دندش نرم شود. ما خفيه نويس و فضول آمر علي و آقا بالاسر لازم نداريم.
مرا كشان كشان چون گوسفندي كه به سلاخخانه ببرند به اطاقم بردند و در آن گرمائي كه مار پوست مي انداخت در را برويم بستندو رفتند. چمپاته در گوشـﮥ اطاق نشستم و اشگم روان شد و رفته رفته شب هم فرا رسيد و بر تاريكي اطاقم افزود. فكر كردم مبادا حق با اينها باشد و راستي راستي ديوانه باشم. به ياد حرف دكتر دارالمجانين افتادم كه به هدايتعلي گفته بود ديوانگي كه شاخ و دم ندارد و به خود گفتم اي دل غافل مرد حسابي ديوانه بودي و خبر نداشتي.
از طرف ديگر ديدم هيچكدام از كارهايم به كار ديوانگان نمي ماند و برعكس همه از روي فكر سليم و ارادﮤ مستقيم بوده و هست. ولي افسوس كه مجموع آنها روي هم رفته از يك نوع رنگ و بوي جنون عاري نيست. جنون خود را با ديو تشبيه كردم و پيش خود گفتم در اينكه ديو مخلوق عجيبي است شك و شبهه اي نيست. ولي اگر يكايك اعضاي او را در نظر بگيريم علتي براي عجيب بودن او باقي نمي ماند چون اگر شاخ است كه بز هم شاخ دارد اگر دم است كه خر هم دم دارد اگر چنگ تيز است كه گربه هم چنگال تيز دارد اگر قد بلند است كه چنار هم بلند است وانگهي اگر يك پدر آمرزيده اي بپرسد كه اگر عاقلي پس اينجا كارت چيست چه جوابي خواهم داد چيزي كه هست از آدم ديوانه هم اين قبيل حسابها و صغري و كبري تراشيها و پشت سرهم اندازيها ساخته نيست. ديوانه اي كه بداند ديوانه است كه ديگر ديوانه نمي شود. من چگونه ديوانه اي هستم كه مدام به فكر ديوانگي خود هستم اما از كجا كه اين هم يك نوع از انواع بي شمار جنون نباشد. اگر چنين باشد اسمش را بايد جنون عنكبوتي گذاشت چون كه اينگونه ديوانگان مثل خود من گردن شكسته شب و روز در تار افكار خود مي لولند و هرگز نجات و خلاصي ندارند. از طرف ديگر اگر بنا شود هر كس را كه به فكر خود مشغول است و به اصطلاح «سر به جيب مراقبت فرو مي برد» ديوانه بشماريم كه نصف كرﮤ زمين دارالمجانين خواهد شد از كجا هم كه چنين نباشد. خلاصه آنكه از اين قرار من هم ديوانه هستم. ديوانه هم نباشم دارم ديوانه مي شوم. و باز زار زار بناي گريستن را گذاشتم. آنگاه از اين كار هم خجالت كشيدم و گفتم پسرك مدمغ مثل پيرزنها ماتم گرفته اي از غوره چلاندن هم دردي دوا نمي شود. خون گريه كني دياري به دادت نمي رسد. فكري بكن كه فكر باشد. ...
در همان حيص و بيص صداي نوكر حاج عمو از پشت در به گوشم رسيد كه از كسي
مي پرسيد چرا در را بروي من بسته اند. از همان پشت در صدايش زده گفتم جلوتر بيا و به حرفهايم درست گوش بده و قضيه را مختصراً برايش حكايت كردم و سپردم به تاخت خود را به خانه برساند و پس از هزار سلام و دعا و عذرخواهي پيغام مرا به بلقيس خانم برساند و بگويد كه به ملاحظـﮥ
پاره اي مشكلات بيرون آمدن من از مريضخانه قدري به عقب افتاد ولي ابداً تشويشي به خاطر عزيز خود راه ندهند. اگر شده آسمان را به زمين بياورم همين امروز و فردا خودم را به ايشان خواهم رسانيد.
او هم رفت و باز در پشت در تنها و بيچاره ماندم. اين دو لنگه در پوسيده و آن ديوار كچ ريخته در نظرم از سطح يأجوج و مأجوج رزين تر و استوارتر آمد و خود را در پشت آن در و ديوار به كلي ناتوان يافتم. دست خود را از هر كاري كوتاه ديدم و انديشه هاي غريب و عجيب در مخيله ام خطور نمود ولي افسوس كه هيچكدام عملي نبود. كم كم طاقتم طاق شد و بناي فرياد كشيدن را گذاشتم. طولي نكشيد كه چند نفر از پرستاران دورم را گرفتند و بناي بدزباني را گذاشتند. گفتم خدا شاهد است اگر به حرفم گوش ندهيد در اطاق را با لگد درهم مي شكنم و خود را به خاك و خون مي كشم.
بزودي خبر به مدير بردند و «نظر به مقتضيات اداري» حكم صادر گرديد كه فوراً مرا به شعبـﮥ ديوانگان خطرناك منتقل سازند داد و فريادها و تقلاها و تضرع و زاريهايم ثمري نبخشيد و با كمال بيرحمي دو دستم را از پشت بستند و كشان كشان به شعبه ديوانگان خطرناك بردند. به حال زار در اطاقي انداخته و در را برويم بستند و رفتند.

__________________
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید