نمایش پست تنها
  #35  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت سی وسوم دارالمجانين


پرده آخر

خود را در اطاقي ديدم كه با زندان هيچ تقاوتي نداشت و حتي در جلوي يكتا پنجرﮤ آن عبارت بود از سوراخ گردي به كوچكي يك غربال ميلهاي آهني كلفتي كار گذاشته بودند كه از همان ساعت به بعد زمين آسمان و گلها و درختها و اميد و آزادي را بايستي از پشت آن تماشا نمايم.
در چنين اطاقي از نو با فكر پريشان و خاطر افكار خود تنها ماندم. در شرح بدبختي خود هرچه بگويم كم گفته ام. به راستي كه مرگ را هزار بار بر آن زندگي ترجيح مي دادم و اگر اميد نجات مانند ستارﮤ ضعيفي در گوشه آسمان وجودم سوسو نمي زد بلاشك رشته لرزان عمر نكبت بار را ولو با نوك ناخن هم بود پاره كرده بودم . ولي مدام چهرﮤ رنگ پريده بلقيس در مقابل چشمم جلوه گر
مي گذشت و با لبخند غميني كه آتش به جانم مي زد مژدﮤ وصل و كامراني مي داد :
هرگز تصور نكرده بودم كه زمان بتواند به اين آهستگي بگذرد . مثل هزارپائي به نظرم
مي آمد كه پاي آخر نداشته باشد دقيقه ها كش مي آمدند و ساعتها به صورت سالها در مي آمدند و روز هرگز به شب نمي رسيد و امان از شبها كه هرساعتي از ساعتهاي هولناك آن به مراتب سخت تر از شب اول قبر مي گذشت .
تنها صدائي كه از دنياي آزاد بگوشم مي رسيد صداي بغبغوي عاشقانه كبوترهائي بود كه در زير شيرواني عمارت دارالمجانين لانه داشتند و گاهي براي جمع كردن نان خشكي كه مخصوصاً براي أنها روي هرﮤ پنچره مي گذاشتم بالهايشان را به صدا در مي أورند و دم جنبان دم جنبان سينهاي هزاررنك و تقولوي خود را جلوه داده بديدنم مي أمدند نغمـﮥ گوارا و دلپسند اين مرغكان محبوبي كه در هر كجاي دنيا نمونـﮥ مهر ورزي و وفا داري هستند در وجود من اثر سحر و جادو داشت . اغلب سه پايه ام را به نزديك پنچره مي آورم و ساعتها همانجا نشسته چشم به آسمان مي دوختم و آواز يكنواخت آنان را مايـﮥ تسلي قلب افسردﮤ خود قرار مي دادم.
روز سوم بود كه از پشت در اطاقم جار و جنجال غريبي بلند شد و صداي شاه باجي خانم به گوشم رسيد. معلوم شد از حالم خبردار گرديده است و چون ماده شيري كه از بچه اش جدا كرده باشند خشمناك و عربده جويان به جان پرستاران افتاده آنها را به باد فحش و نفرين گرفته است . مي گفت اي لامذهبهاي از سگ بدتر يك فرزندم را بزور ديوانه كرديد كه ديگر پدر و مادر خودش را هم نمي شناسد. حالا كمر قتل اين بي چاره را بسته ايد و از خدا و پيغمبر شرم نكرده مادر مرده را در اين سياه چال انداخته ايد كه زهره ترك شود. اگر دق بكند خونش به گردن شما كافرهاي از شمر بدتر خواهد افتاد. آخر روز قيامت جواب خدا را چه خواهيد داد. به جواني او رحم نمي كنيد به اين
گيس سفيد من رحم بكنيد.
آواز دادم پشت در آمد و اشك ريزان بناي قربان و صدقه رفتن را گذاشت. گفتم شاه باجي خانم دست به دامنت. به مرگ خودتان و به خاك پدرم قسم من هرگز ديوانه نبوده ام و حالا هم نيستم و گول شيطان را خوردم كه به اينجا آمدم. مي خواهيد باور بكنيد و مي خواهيد نكنيد تمام آن ديوانه بازيهائي كه در مي آوردم ساختگي و تقلبي بود و جز سر بسر گذاشتن مردم مقصودي نداشتم . گفت محمود جان من كه از همان روز اول مي گفتم هر كه بگويد تو ديوانه اي خودش ديوانه است. همان روزهاي اولي كه اينجا آمده بودي پنج سير نبات و يك شيشه گلاب برداشتم و رقتم گذر مهدي موش پيش سيد كاشف. برايم سر كتاب باز كرده و گفت مريضي داريد ولي مرضش مرض نيست . جادويش كرده اند و اثر اين جادو بزودي از ميان خواهد رفت . بعد به دست خودش دعاي باطل السحرنوشته به دستم داد. به منزل كه برگشتم در آب شستم و با آن آب حلوا پختم و برايت آوردم و جلوي چشم خودم نوش جان كردي و از همان ساعت يقين دارم اگر ملالي هم داشتي بكلي رفع شده است . همين ديروز هم باز رفتم يك فال ديگر برايم گرفت . گفت دلواپسي داري اما دل خوش دار كه به زودي فرج در كارت پيدا خواهد شد اگر چشم به راه مسافري هستي برخواهد گشت اگر زائو در خانه داريد به سلامتي فارغ خواهد شد. اگر از بابت مريض و بيماري نگراني داريد تا شب جمعه عرق خواهد كرد. گفتم مريض جواني دارم بفرمائيد ببينم در آن باب چه حكم مي كنيد. گفت جواني را مي بينم كه يا پسرتان است يا به منزلـﮥ پسرتان طالع او را در برج نحسي مي بينم معلوم مي شود گره در كارش خورده است . به خضر پيغمبر متوسل شويد آجيل مشكل گشا نذر كنيد به زودي گره از كارش گشوده خواهد شد. اين هم حرز حضرت صادق است كه داده بايد به بازويت ببندم. گفتم مادر جان حالا چه وقت اين حرفهاست. اگر آجيل هم مشكل گشا بود كه دكان آجيل فروشها را هر روز هزار بار به غارت مي بردند. بهر حال محض رضاي خدا به آنچه مي گويم درست گوش بدهيد كه فرصت كوتاه است و معلوم نيست كي بتوانيم باز همديگر را ببينيم.
در اين جا صداي پرستا بلند شد كه تا كي روده درازي مي كنيد. آقاي مدير غدغن كرده اند كه صحبت با مريضها بيشتر از يك ربع ساعت طول نكشد.
شاه باجي خانم از پر چهار قد خود دو صاحب قران در آورده در كف قوﮤ مجريه گذاشت و بي موي دماغ به گفتگوي خود دنباله داديم. گفتم البته خبر داريد كه بلقيس حالا به كلي آزاد و راه سعادتمندي به روي ما كاملاً گشاده است ولي درد اين جاست كه اين بي همه چيزهاي بي رحم و مروت بي سبب و بي جهت مرا در اين گور سياه انداخته اند و حتي قلم و دوات خودم را هم
نمي دهند كه اقلا براي رفع دلتنگي درد دلي بنويسم. گفت جان من نبردبان پله پله اول صبر كن تا همين الان بروم قلم و دواتت را بي آورم و بعد عقلمان را روي هم بگذاريم و ببينيم چاره درد تو چيست. و به چه وسيله و تمهيدي مي توان تو را از اين هولداني خلاص كرد. گفتم استدعا دارم كتابچه اي را هم كه روي طاق دو لابچه انداخته ام بدون آن كه چشم احدي بر آن بيفند برايم بیاورید كه هيچ دلم نمي خواهد بدست نامحرم بيفتد. گفت هيچ ترس و لرز به خودت راه مده كه اگر علي ساربان است مي داند شتر را كجا بخواباند.
از پشت پنجره ديدم كه با آن چادر و چاخچور و آن قد كوتاه و تن فربه مانند تخم مرغي كه در شيشه مركب افتاده باشد قل قل زنان و لند لندكنان دور شد. طولي نكشيد كه برگشت و از لاي ميلهاي پنچره كاغذ و قلم و دوات را كه آورده بود به دستم داد و همانجا ايستاده هاهاي بناي گريستن را گذاشت . گفتم شاه باجي خانم باز هرچه باشد آجيل مشكل گشا را به اين اشكهاي شوري كه مثل باران از چشمهاي بادامي نازنين شما روان است ترجيح مي دهم. مي خواستم به شما بگويم كه اگر خداي نكرده بلقيس از احوالم خبردار بشود و بفهمد كه به چه مصيبتي گرفتارم از غم و غصه هلاك خواهد شد. استدعا دارم مرا به خدا بسپاريد و از همين جا يك راست به منزل او رفته اطمينان بدهيد كه همين امروز و فردا خود را به او خواهد رسانيد. همان طور كه مثل باران اشك به روي گونه هاي تورفته اش مي ريخت گفت خداوندا ديگر هيچ نمي دانم چه خاكي بسر كنم. حال آقا ميرزا ساعت به ساعت بدتر مي شود. الان دو شبانه روز است يك قطره آب از گلويش پائين نرفته و از همه بدتر نه به حرفهاي من گوش مي دهد و نه به دستورالعمل حكيم عمل مي كند.
مي ترسم برود و مرا با شما سه نفر بچه بخت برگشته تنها و بي يار و ياور بگذارد. شب و روز دعا مي كنم كه اگر تقدير شده كه برود اول من بروم كه خدا گواه است طاقت اين همه بدبختي را ندارم. بي چاره طفلك معصومم بلقيس هم تنها مانده است و امروز باز تا چشمش به من افتاد اشكش مثل ناودان سرازير شد و اگر نگفته بودم كه بسر وقت تو مي آيم با آنكه به خوبي از حال آقا ميرزا با خبر است هرگز راضي نمي شد كه از من جدا بشود؟ راستي كه يك سردارم و هزار سودا و اگر دختر به درد جا به طوري كه در نوحه خوانيها مي گويند در سه جا عزا داشت من فلكزده امروز چهار جا عزا دارم و دلم از چهار طرف خون است.
در آن موقع دلداري دادن به اين شيرزن فداكار کار آساني نبود ولي باز به اسم خدا و پيغمبر و اراده سبحاني و مشيت آسماني به خيال خود مرهمي به جراحتش نهاده سپردم كه مرا از حال آقا ميرزا و بلقيس بي خبر نگذارد و به خدايش سپردم. از لاي ميلهاي پنجره دستم را گرفته بود ول نمي كرد ولي عاقبت به حالي كه دل سنگ كباب مي شد هق هق كنان و اشك ريزان خدا نگهدار گفته به اميد خدا دور شد.
دواتم خشك شده بود به زور آب راهش انداختم و دو كلمه به هدايت علي نوشتم و او را مجملا از حال خود خبردار ساخته خواهش كردم اگر آب در دست بگذار و فورا بسر وقتم بيايد يك نفر از پرستاران حاضر شد به زور عجز و التماس كاغذ را برساند. طولي نكشيد كه سرو كله جناب ميسو بالب و لنج آويخته از پس پنجره نمودار گرديد.
گفت گل مولا باز زوايه نشين شده اي و در را بروي اغيار بسته اي گفتم اي بابا نمي داني بچه آتشي مي سوزم. گفت هيم الساعه از دكتر شنيدم چه بلائي بسرت آمده است تصور كردم باز مي خواهي نقشي آب بزني. زود بگو ببينم حقيقت امر از چه قرار است.
پيش آمد را مختصرا برايش حكايت كردم و گفتم برادر فكري به حالم بكن كه بد آتشي به جانم افتاده است. گفت جمال مرشد را عشق است. همين آتش بود كه ابراهيم و لگرد شتر سوار را خليل الله كرد.
با نهايت تلخي گفتم تو هم كه بي مزگي و مسخرگي را طوق كرده اي و به گردن افكنده اي. تو را به ياري طلبيدم كه بيائي بيني مرا مثل دزدان و راهزنان چرا در اين منجلاب متعفن و هولناك انداخته اند آمده اي برايم لن تراني مي خواني گفت جان من « هر ديدني براي نديدن بود ضرور» كارها بي حكمت نيست. چند روزي هم در زندان بسر بردن خودش مزه دارد. گفتم مزه اش سرت را بخورد. خدا ميداند كه اگر بنا شود دو سه شب ديگر در اين دالان مرگ بسر ببرم يا از استيصال و فلاكت خواهم مرد و يا با ناخن و دندان هم باشد به اين زندگاني پرنكبت پايان خواهم داد. گفت يعني مي خواهي بگوئي خودكشي مي كني. گفتم يعني مي خواهم بگويم خودكشي مي كنم.
گفت بودن باز هر چه باشد از نبودن بهتر است. اين وسوسه هاي بچگانه را از كله ات بيرون كن و يقين داشته باش كه كارها بخودي خود اصلاح مي شود.
گفتم نمي دانم چرا اين خيالات بچگانه را مي خواني. به خدا قسم اگر مطمئن بودم كه در اين دنيا براي مقصودي خلق نشده ايم همين امروز كار را يك سره مي كردم.
گفت فرضا هم كه رضا قورتكي به دنيا نيامده و براي مقصودي خلق شده باشيم گمان نمي كنم مربوط به سركار عالي و بندﮤ شرمنده باشد من و ترا كجا مي برند. آيا خيال نمي كني كه كون و مكان به منزلـﮥ مدفوعات و فضولات قدرت نامنتهائي باشد اگر در ميدان چوگان بازي دنيا تمام نوع بشر قدر و منزلت يك گوي چوبي قراصه اي را داشته باشد ( و هرگز ندارد) تازه سهم و نصيبش از آن بازي جز تو سري خوردن و ويلان و سرگردان از اين سو بدان سو دويدن چيز ديگري نيست. و آنگهي اصلاً از ما چند نفر كور و كچلي كه اسم خود را بني نوع انسان گذاشته ايم بگذر اگر در آفرينش مقصودي در ميان بود تا به حال در طول زمان گذشتـﮥ بي آغازي كه اسمش را ازل گذاشته اند لابد آن مقصود به عمل آمده بود و حرفي نيست كه اگر در ازل به عمل نيامده علتي ندارد كه در ابد به عمل آيد.
گفتم ديگر بهتر در اين صورت صلاح همان است كه هرچه زودتر قدم را آن طرف پل بگذارم و يك سره راحت شوم.
گفت برادر جان زندگي چراغي پر دود و پركند و بوئي است كه وقتي روغنش ته كشيد خودش خاموش مي شود. چه لزومي دارد فتيله اش را پيش از وقت پائين بکشي.
گفتم فتيله اش را پائين نمي كشم. فوتش مي كنم.
گفت فوتش هم نكن. چون هر چه باشد زندگي را كم و بيش مي دانيم چيست ولي از مرگ به كلي بي خبريم. عجله براي چه
گفتم پس شايد حق با كساني باشد كه مي گويند زندگي خواب و خيالي بيش نيست.
در اين حال چرا زودتر پاياني به اين خواب پريشان ندهم.
گفت عيبي هم ندارد كه اين خواب را تا آخر ببينيم. ولي اصلاً اين پرت و پلاهاي عرش و فرشي براي اشخاص فارغ البال بي كار ساخته شده و نشخوار و تنقلات كله هائي است كه كوكشان هرز مي رود و ابداً به درد من و تو نمي خورد. تو ولو براي خاطر شاه باجي خانم بيچاره و براي دختر عموي بدبخت و بيكست هم باشد از اين خيالهائي كه بوي خودخواهي از آن مي آيد صرف نظر كن و ضمناً فراموش نكن كه مرا نيز تنها گذاشتن حسني ندارد...
در آن لحظه چيزي ديدم كه هرگز منتظر آن نبودم در زمين خشك و شوره زار چشمهاي «بوف كور» كه گوئي تخم مهر و عاطفت را در آن ريشه كن كرده بودند ناگهان آثار يك نوع مهرباني و رقت بسيار صميمي پديدار گرديد و اشك بدور آن حلقه بست ولي فوراً مثل اينكه از اين پيش آمد شرمسار باشد فوراً به قصد خلط مبحث بناي خنديدن و لوده گري را گذاشت و گفت فعلاً چون كار واجبي دارم خدا حافظ ولي فردا آفتاب زده و نزده باز به ديدنت خواهم آمد و به خواست پروردگار راه نجاتي برايت پيدا خواهم كرد.
دستش را برادر وار فشردم و گفتم محبتهاي ترا هرگز فراموش نخواهم كرد. خيال كرده ام همين امشب و فردا شرح حال خود را بي كم و زياد بنويسم و به تو بدهم كه به توسط يك نفر از قوم و خويشانت كه خودت از همه مناسبتر بداني و صاحب استخوان باشد به حكومت و يا به مقام ديگري كه صلاح بداند برساند و به صدق گفتار من شهادت داده رسماً تقاضا نمايد كه فورا اسباب بيرون رفتن مرا از اينجا فراهم سازد.
گفت بسيار فكر خوبي كرده اي و بديهي است كه در راه تو از هيچ گونه كمك و همراهي مضايقه نخواهم كرد.
هدايتعلي رفت و تنها ماندم. آفتاب زردي از لاي پنچره به اطاقم تابيده بود و اولين بار به چشم آشنائي به در و ديوار نگريستم. گچ ديوار در چند جا ريخته از زير آن كاه گل نمايان بود. از دود نفت چراغ دايره هائي چند به سقف افتاده بود و آب باران هم لابلاي آن دويده نقش و نگارهائي بوجود آمده بود كه نقشهاي جغرافيا را به خاطر مي آورد. از خطوط و ياد كارهائي كه به چهار ديوار اطاق نوشته بودند معلوم مي شد كه پيش از من بسيار اشخاص بخت برگشته ديگر نيز در ميان اين چهار ديوار و در زير اين سقف شبهاي تلخي بروز آورده اند. بسياري از اين خط ها پاك شده بود و خواندن آنها آسان نبود. مخصوصاً اين ادبيات را به خطهاي مختلف مكرر در مكررر ديدم:

«بياد كار نوشتم خطي زدلتنگي
در اين زمانه نديدم رفيق يگرنگي

اين نوشتم تا بماند يادگار
من نمانم خط بماند يادگار

غرض نقشي است كز ما باز ماند
كه هستي را نمي بينم بقائي

بهر ديار كه رفتم بهر چمن كه رسيدم
باب ديده نوشتم كه يار جاي تو خالي»

يك نفر كه معلوم مي شد صاحب فضل و كمالي بوده اين دوبيت را با خط شكسته نوشته بود:

«خطي ز آب طلا منشي قضا و قدر
نوشته است بر اين كاروانسراي دو در

كه اي زقافله و اماندگان ره پيما
دمي كنيد بر اين كاروان رفته نظر»

«بعضيها خواسته بودند اشعاري را كه خودشان مناسب حال ساخته بودند بنويسند ولي عموماً به قدري درهم و برهم بود و به اندازه اي غلطهاي املائي داشت كه خواندن آنها واقعاً كار حضرت فيل بود. كلمات جيجك عليشا، و يا علي مدد و شيخ حسن شمردوغ است» گاهي با ذغال و گاهي با نوك چاقو بيشتر از بيست بار در اطراف اطاق ديده مي شد. بعضاً با جملات قبيح به كاينات حمله كرده و دق دل كاملي در آورده بودند. يك نفر با خطهاي موازي عمودي چندين بار در هرگوشه فال خير و شر گرفته بود. خلاصه آنكه از در و ديوار اين اطاق آثار دلتنگي و جنون و بيزاري از خلق و از خلقت مي باريد و چون اين كيفيت در آن ساعت به حال من مناسب بود از تماشاي آن در و ديوار تفريح خاطري يافتم و در حاليكه اين بيت را زمزمه مي كردم.

«به شب نشيني زندانيان برم حسرت
كه نقل مجلسشان دانه هاي زنجير است»

من نيز قطعه زغال پوسيده و رطوبت ديده اي پيدا كردم و به هزار زحمت اين بيت را به ديوار نوشتم:

«نه مرا مونيس به جز سايه
نه مرا محرمي به جز ديوار»

و آنگاه به روي تختخواب افتادم و از لاي پنجره به تماشاي آخرين اشعـﮥ آفتاب كه به روي درختها و ديوارها افتاده بود مشغول گرديدم.
صداي تق تق بال كبوترها بگوشم رسيد و يك جفت از آنها كه با من بيشتر آشنائي پيدا كرده بودند جلوي پنچره ام پائين آمده عاشقانه بناي بغبغو را گذاشتند.
هر وقت آواز مطبوع اين كبوترها به گوشم مي رسيد به ياد كساني مي افتادم كه كس و كار و خانه و زندگي و زن و فرزند دارند و پس از غروب آقتاب دور هم جمع مي شوند و به فراغت بال از هر دري صحبت مي كنند و مي خورند و مي آشامند تا وقتي خواب زور آور شود و سرشان را به بالين آورده از نعمت خواب سنگين و يك سره اي كه اختصاص به خاطرهاي آزاد و بي دغدغه دارد برخوردار گردند. در اين گونه موارد بود كه به خود مي گفتم خوشبختي واقعي راهم مانند راستي و پاكي و بي غل و غش و خيلي چيزهاي ممتاز ديگر خداوند مختص اشخاص ساده اي ساخته كه در عين نيكبختي از نيكبختي خود بي خبرند و به حال اين قبيل مردم حسرتها خوردم و به خود گفتم حقا كه تنها راه سعادت همانا سادگي و شبيه شدن به مردم ساده است و مابقي همه فريب و دردسر است. ولي باز بياد حرفهاي هدايتعلي مي افتادم كه روزي در مورد زن و بچه و علاقه
مي گفت المال و الا و لادفتنه و حكايت مي كرد كه حضرت بودا اسم يكتا فرزند خود را رحوله گذاشته بود كه به معني مانع است و روي سنگ قير ابوالعلاي معري اين عبارت نوشته شده كه هذا جناه ابي علي و ما جنيت علي احد يعني اين گناهي است كه پدرم در حق من كرده و من در حق هيچكس گناهي نکردم رودكي هم مي گويند گفته است.
ندارد ميل فرزانه به فرزند و بزن هرگز ببرد نسل اين هر دو نبرد نسل فرزانه با اين همه بغبغوي كبوترها كه صداي زنان جواني را به خاطر مي آورد كه در كش و قوس زائيدن باشند به گوش من از همـﮥ اين اندرزهاي حكيمانه مطبوع تر و موثر تر مي آمد و خواهي نخواهي به یاد بلقيسم افتادم و يكايك ذرات وجودم آواز داد كه در اين عالم شريف تر و عزيزتر از عشق و آزادي چيزي نيست.
شب فرار رسيده بود و بازخود را درمقابل يكي از آن چراغهاي نفتي كذائي يكه و تنها يافتم.
صحبتي كه با هدايتعلي به ميان آورده بودم به خاطرم آمد از جا جستم و كاغذ و قلم و دوات را حاضر ساخته از همان دقيقه به نگارش شرح حال خود مشغول گرديدم.

دادخواهي
اول قصد داشتم كه دادخواهي خود را به شكل عريضه در يك يا دو صفحه به گنجانم ولي ديدم اگر مطلب را از ابتدا شروع نكنم و مقدمات را چنانچه بايد و شايد بروي كاغذ نياورم احدي حرفهايم را باور نخواهد كرد و دل هيچكس به حالم نخواهد سوخت و خلاصه أنكه غرض اصلي به عمل نخواعهد آمد. عريضه ام را مكرر شروع نمودم و هر بار كه از سر خواندم ديدم سر بريده و دم بريده است و نه فقط كسي سر از آن بدر نخواهد آوردبلكه برعكس سند جنونم خواهد گرديد و در هر اميدي برويم بسته خواهد شد. عاقبت چاره اي جز اينكه شرح حال خود را از همان روز تولدم كه در واقع سر آغاز بدبختي و بيچارگيم بود شروع نمايم و تا به آخر شرح بدهم.
تمام آن شب را نخوابيدم و كاغذ سياه كردم. فردا وقتي هدايتعلي بديدنم آمد و از پشت پنجره چشمش به اوراقي افتاد كه كف اطاق زير آن ناپديد شده بود گفت برادر سحر ميكني. در اين گرماي تابستان برف از كجا آورده اي. گفتم عريضـﮥ دادخواهي است كه ديروز در آن باب با هم صحبت داشتيم. گفت اينكه از بحار مرحوم مجلسي هم مفصلتر شده است بي چاره كسي كه بخواهد در حق تو دادگري بكند تا عريضه ات را بخواند ريشش بنافش مي رسد. گفتم هنوز هم تمام نشده است . ولي چاره اي نبود. ترسيدم. اگر مطلب درست روشن نباشد سرگاو بدتر درخمره گير كند و جان نثار شما ديگر رنگ آزادي را مگر در خواب ببيند. گفت پس خوب است من قبلاً يك نفرحمال خبر كنم چون گمان نمي كنم خودم از عهدﮤ حمل و نقل آن بر آيم و انگهي مي ترسم از هر كس خواهش مطالعـﮥ آن را بكنم يك كرور فحش و ناسزا در مقابل چشم و يا پشت سر بدلم ببندد گفتم نترس ما ايرانيان دلباختـﮥ افسانه ديوانگان هستيم و بيخود نيست كه گويندگان ما قصـﮥ ليلي و مجنون را به صد زبان حكايت نموده اند.
گفت مختاري اميدوارم اگر سر مجنون بساماني نرسيد تو هرچه زودتر به مراد خود برسي ديگر تو را به خدا مي سپارم و چون خود من هم اين روزها مشغول تهيه يك دستگاه كامل خيمه شب بازي هستم بيش از اين نمي خواهم تو را از كار دادخواهي بازدارم كه خداي نكرده بعدها براي مقصر قلمداد كردن من جلد دومي نيز به اين دادخواهي بيفزائي گفتم دست خدا به همراهت ولي پيش از آنكه بروي بگو ببينم مقصودت از خيمه شب بازي چيست آيا مي خواهي باز سر به سر من بگذاري و يا واقعاً فكر و نقشه اي داري گفت از بچگي عاشق خيمه شب بازي بودم و در فرنگستان هم مكرر خود را در ميان بچه ها مي انداختم و ساعتها از تماشاي پهلوان كچلهاي فرنگي كيف
مي بردم از همان تاريخ هميشه آرزو مي كردم كه فرصتي داشته باشم و يك دستگاه خيمه شب بازي مفصلي كه معجوني از بازي خودماني و بازي فرهنگي ها باشد درست كنم . علت علاقه و رغبت خود را به اين كار نمي دانم . همين قدر مي دانم كه هر وقت اسم خيمه شب بازي به گوشم ميرسد خود را در عالم بچگي مي بينم كه به لباسهاي نو و موهاي شانه كرده و دست و پاي حنا بسته به همراهي مادر و خواهرم به عروسي يك نفر از خويشان رفته بودم و چند روزي در ميان يك دسته زنان و مرداني كه همه بي نهايت خنده رو و خوشگل و دل فريب بودند و جمله از حرير و اطلس لباس داشتند و مدام مي گفتند و مي خنديدند و دست مي زدند و آواز مي خواندند حكم كودك ناز پروده اي را پيدا كرده بودم كه در باغ بهشت شب و روز را در آغوش حوريها و فرشتگان به تماشاي دلنشين ترين مناظري كه در تصور بگنجد بگذارند.
وانگهي خلق كردن اين عروسکهاي فضول و زبان دراز هم نبايد خالي از لذت و تفريح باشد و هيچ بعيد نمي دانم كه عاقبت پس زدن گوشه اي از پردﮤ اسرار خلقت به دست همين عروسكهاي گستاخ مقدر باشد كه با كوزه گران حكيم نيشابور برادري و خواهري دارند بهر حيث پيش از اينكه به اين جا بيايم چندين بار با لوطي رمضان كه از اساتيد فن است مذاكراتي كردم و اطلاعات بسيار گرانبهائي بدست آورده ام و قول داده است كه از هيچگونه همراهي مضايقه ننمايد.
پس از رفتن هدايتعلي بازدست به كار تحرير شدم و طرفهاي عصر بود كه بعون الملك الوهاب شرح حالم به پايان رسيد و كلمـﮥ تمت را زيرش نوشتم .
اينك اميدوارم امشب بتوانم قدري بخوابم و فردا صبح زود اين اوراق را به هدايتعلي برسانم كه براي نجاتم از اين محل وحشت افزا هرچه زودتر دست و پائي كند. اين است كه ديگر شرح حال خودم را همين جا به پايان مي رسانم و چراغ را خاموش نموده به اميد پروردگار وارد تختخوابي
مي شوم كه به قول يك نفر از نويسندگان فرنگي انسان نصف عمر خود را در آغوش آن به فراموش كردن غم و غصـﮥ آن نصف ديگر مي گذارند.
شب بخير .
از اين جا به بعد باز از روز نامه ام نقل شده است .به تاريخ دو روز بود كه عريضـﮥ دادخواهي خود را حاضر كرده منتظر بودم كه هدايتعلي بيايد بگيرد و مشغول اقدام بشود. چششم سياه شد و از اين جوان لاابالي و بهلول بي خيال خبري نرسيد. از اين مسامحه و بي علاقگي او سخت ملول بودم و مبلغي حرفهاي دو پلهو حاضر كرده بودم كه به محض اينكه چشمم به چشمش بيفتد تحويلش بدهم . در همان اثناء كه پشت پنجره نشسته چشم به راه او بودم صداي شاه باجي خانم بگوشم رسيد كه با پرستاران مشغول يك و دو كردن بود. تمام گوشت بدنش آب شده بود و آثار ملالت و افسردگي فوق العاده در وجنانش نمايان بود. بدون سلام و عليك پرخاشجويان گفت اين ديگر چه وضعي است طفلک بلقيس دقيقه شماري مي كند كه آقا كي تشريف مي آورند و ايشان اينجا خوش كرده اند و ککشان هم نمی گزد.
تفصيل را برايش حكايت كردم و عاجزانه استدعا نمودم كه بهر نحوي شده به بلقيس اطمينان بدهد كه بدون برود و برگرد هيمن دو روزه اگر شده آسمان را به زمين بي آورد خود را به او خواهم رسانيد گفت محمود جان دستم به دامنت دخيلتم امروز بيائي بهتر از فرداست و الساعه بياني بهتر از يك ساعت ديگر است . نمي داني اين دختر بدبخت بچه روز سياهي افتاده است به محض اينكه خبر مرگ پدرش توي شهر پيچيد و مردم ملتفت شدند كه حاج مرحوم وصي و قيمي براي اين دختر معين نكرده و بلقيس بي كس و پناه مانده است مثل مور و ملخ به طرف او هجوم آورده اند و مي ترسم تو به خودت بجنبي اين تكه فرش را هم زير پايش بگذارند نمي داني چه قشقره اي راه افتاده است . مدعي و طلبكار است كه از زمين مي جوشد و ازدر و دديوار مي بارد. هر بي سرو بي پائي با يك دزع و نيم سند به خط و امضاي مرحوم حاجي هراسان مي رسد و مطالبـﮥ خون پدرش را مي كند. ده تا مهر و موم بهردردي زده اند و جز از فروش و حراج و رهن و امانت و تقسمي و بيع شرط و بيع قطع صحبتي در ميان نيست . بدبختي اين جاست كه آقا ميرزا هم در اين حيص و بيص مثل مرده در خانه افتاده و خدا مي داند تا يك ساعت ديگر زنده باشد يا نباشد. ديشب هر چه خواستم دو كلام با او حرف بزنم نشد كه نشد.
شاه باجي خانم زار زار بناي گريه را گذاشت. حال من هم از شنيدن اين اخبار چنان منقلب شده بود كه هر چه خواستم براي تشفي قلب و استمالت خاطر او حرفي بزنم صدا از گلويم بيرون نيامد او آنطرف پنجره مي گريست و من او را هر طور بود به طرف خانه روانه كردم و در نهايت افسردگي و استيصال به پنجره تكيه داده ساعتها در انتظار هدايتعلي باز همانجا ايستادم.
چشمم سفيد شد و كسي نيامد هر ساعتي كه مي گذشت اره براني بود كه با شصت دندانـﮥ دقيقه هايش چنان روحم را ميخراشيد كه آه از نهادم بر مي آمد.
دو روز و دو شب به همین منوال گذاشت . هرچه دست به دامن پرستاران شدم كه پيغامي از من به هدايتعلي برسانند محل سگ به من نگذاشتند. عاقبت همان انگشتري را كه يادگار پدرم بود و در گوشت انگشتم فرو رفته بود به هزار زحمت از انگشت خونين بدر آوردم و به يكي از پرستاران رشوه دادم تا حاضر شد چند كلمه اي را كه نوشته بودم به هدايتعلي برساند. برگشت و گفت مي گويند ميسو را از دارلمجانين برده اند. فرياد برآوردم دروغ براي چه لازم نيست جواب بياوري همان كاغذم را به او بده و كارت نباشد.
گفت دروغ نمي گويم از قرار معلوم پريشب مقداري قارچ از باغ چيده بود و پنهاني به شاگرد آشپز داده بوده است كه اگر اينها را براي من كباب كني و با يك و نيم بطري عرق صحيح بي آوردي ساعت مچي طلاي خود را به تو خواهم داد. او هم كباب كرده و بايك چتول عرق برايش آورده بوده است غافل از اينكه اين قارچها سمي است بي چاره مسيو قارچها را خورده و نخورده مي افتد و مثل آدم مارگزيده بناي بخود پيچيدن را مي گذارد. وقتي دكتر مي رسد جوان مادر مرده يك پايش توي گور بوده است. به محض اينكه كسانش خبردار مي شوند درشكه مي آورند و همان نيمه شبي او را به مريض خانـﮥ امريكائيها مي برند...
از شنيدن اين خبر دنيا را بكله ام كوفتند. مدتي اصلاً نمي خواستم اين حرفها را باور كنم و خيال كردم پرستارها مي خواهند مرا دست بياندازند ولي پرستاري كه اين خبر را آورده بود مدام قسم و آيه مي خورد و عاقبت وقتي ديگران هم شهادت دادند چاره اي جز باور كردن برايم نماند.
دو سه روز گذشت و هر چه دست و پا كردم نتوانستم خبر صحيحي از حال هدايتعلي بدست بياورم . خودم را سخت بناخوشي زدم و وقتي دكتر بديدنم آمد اول سئوالي كه از او كردم از احوال هدايتعلي بود گفت خيلي حالش خراب است و مي ترسم ديگر بر نخيزد. قارچها خيلي حرامزاده بوده است .
اوسط پائيز دو سه ماه از واقعـﮥ مسموم شدن هدايتعلي مي گذرد و هنوز نتوانسته ا م خبر درستي از حال او بدست بياورم شاه باجي خانم هم پس از وفات شوهرش عليل و بستري شده است و خيلي كمتر اين طرفها آفتابي مي شود. حالا ديگر بي چاره با عصا راه مي رود و اصلاً حواس جمعي هم ندارد. عريضه دادخواهيم را لولبه كرده ام و نخ قندي بدورش پيچيدم و زير متكا گذاشتم. چند بار فكر كردم باز هرچه باشد آن را به توسط شاه باجي خانم به حاكم و يا بيكي از اين ملاهاي متنفذ شهر بفرستم ولي بعد از واقعـﮥ هدايتعلي به اندازه اي دلم سرد شده كه دستم به هيچ كاري نمي رود و اساساً كوئي ريشـﮥ هرگونه اميدواري را از قلبم كنده اند.
به نقد كه مانند اسيران در اين گوشه افتاده ام و دلم خوش است كه مدير دارالمجانين وعده داده است بزودي به همان اطاق اول خودم منتقل خواهم شد و لامحاله تا اندازه اي از نعمت آزادي برخوردار خواهم بود. آيا هرگز باز روي آزادي راخواهم ديد هر چند كه مي ترسم آزادي هم مثل بسياري از چيزهاي ديگر از جملـﮥ تو همات مغز خراب و عقل استقامت و محال انديش انسان باشد.


والسلام عليم و رحمه الله و بركاته
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید