
04-19-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
زینبی که زینب نبود
زینبی که زینب نبود
بازنویسی ماجرای زینب کذاب در عهد امام هادی علیه السلام، به تکریم حضرت زینب کبری سلام الله علیها
این روزها در سامرا حرفهایى عجیب مىزنند. اگر به راستى آن زن زینب باشد؛ اصلاً چرا تا به حال کسى او را ندیده است؟ یعنى این همه سال او...
با این خیالات خود را به مردم مىرسانم و در گوشهاى مىایستم تا ادامه ماجرا روشن شود.
مىگویند: متوکل علویان را خواسته و نظر آنان را پرسیده است و آنها گفتهاند: «این زن دروغ مىگوید».
مىگویند: «زن عصبانى شده و بر ادعاى خود پافشارى مىکند».
مىگویند: «متوکل کسى را نزد امام هادى فرستاده تا بیاید و مشکل را حل کند».
امام به سمت جمعیت مىآید با آمدنش همهمه مردم محو مىشود.
پیش مىروم و قد بلند مىکنم.
همه صداى امام را مىشنوند: «این زن دروغ مىگوید.»
متوکل جواب مىدهد: دیگران نیز این را گفتهاند؛ دلیلى بهتر بیاور یابن الرضا.
صداى امام برمى خیزد و همهمه مىخوابد
امام میگوید «اگر راست مىگوید در قفس شیران وارد شود».
زن صدا بلند مىکند که: «او مىخواهد مرا به کشتن بدهد».
اما با همان خونسردی برخواسته از اطمینان میگوید: «گوشت و خون فرزندان على و فاطمه بر درندگان حرام است»؛
امام که این را مى گوید در میان مردم مى پیچد که: «اگر چنین است چرا خود به نزد شیران نمى رود؟»
متوکل بلافاصله این حرفها را آن چنان بلند مىگوید که باز صداها مىخوابند. حلقه جمعیت تنگتر مىشود و من سعى مىکنم باز هم پیش بروم و روى پنجههایم بایستم.
امام در قفس شیران نشسته و شیرها سر خود را در مقابل او بر زمین نهادهاند و امام هادى دست بر سر ایشان مىکشد و اشاره مىکند که کنار بروند شیرها برمىگردند. امام از آنجا بیرون مىآید و مىگوید: «هر کس گمان مىکند فرزند فاطمه است به سمت قفس برود و در آن بنشیند.»
زن مِن مِن مىکند؛ انگار کلمات را گم کرده است: «من از روى فقر... یعنى تنگ دستى آن قدر... آب دهانش را به سختى فرو مى دهد؛ من، من زینب نیستم».
×××××
به یاد زینبی که به حق، زینت پدر بود و شیرزن عرصه کرب و بلا صلوات میفرستیم
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|