اگرچه زار می گریم ولی چون شمع خاموشم
که دریایی فروبسته دهان پرکف وجوشم
اگر آن سرو بستانی کند درشهر مامنزل
به استقبالش ازشادی لباس نور میپوشم
کیم نقش خیال تورود از سر عفاک الله
نشسته حرف تو بر دل چو باری بر سرودوشم
چه خوابی دیده ام دیشب خدایا بازمی بینم
که ساقی بود ومی بود وگل اندامی در آغوشم
به قربانت چرا آخر در آن شب شعله ور گشتی
زدی یک سیلی محکم به تندی بر بنا گوشم
مگر حرفی جز این گفتم مگر فکری جز این دارم
که بی "سعمن" چومجنونی که می فرمود کو هوشم
زمستان 1383