آرزوي محال
همه چيزش
به پژمردگي خنده ي لهيده اش بود !
روي لبهايش ، بي قراري مي كرد
كه نيمه شب ، حلقه بر در مي كوفت
از آبهاي سرد پنهان برآمده ...
از بخت بد ، اين بار ، بي ملاحظه
لاله ي سرخ جوانيش
پيش چشم همه مي سوخت !
رنگ نشاط داشت يا نداشت
- بهانه اش چه بود !
- مي گفت : طبق مقررات نمي خنديم
- چند فصل آنطرفتر
دود غم ، تا عمق ادراكش ، پيش رفته بود !
و با خود مي گفت : شمعها ، لابد از دو سر مي سوزند
اين هم ، بهانه اش بود !
بدست اين سالهاي طاعوني ...
كه لنگر انداخته است
به چله نشيني همه ي ما ...
اين روزهاي سياه و خاكستري
به اين سادگي
روشن نمي شوند !؟
|