زبان معشوق به عاشق
زهي! از جام مهرت مست گشته
ز کوباکوب هجران پست گشته
بسي در عشق گرم و سرد ديدي
کنون بنشين، که آن خود کشيدي
بگستر فرش و خلوت ساز جارا
که عزم آن شبستانت ما را
سحرگاهان دعاي مستجابت
به روي کار باز آورد آبت
دلارامي که از دامت رمان بود
تو گفتي: رام خواهد شد، همان بود
هر آن حاجت که ميخواهي برآري
که رو در قبلهء اقبال داري
به وصلم طلعتت فيروز گردد
شب تاريک هجران روز گردد
مخور اندوه، ازين پس شاد ميباش
ز بند هر غمي آزاد ميباش
دهانم را تو باشي مير ازين پس
به بوسيدن مکن تقصير ازين پس
کنار و بوسه اول چيز باشد
چو وقت آيد دگرها نيز باشد
دل من ترک وصل ديگران گفت
تويي همدم، تويي مونس، تويي جفت
رفيق من تو خواهي بود ازين پس
مرا از مهر و کين آن و اين بس
دلم در جستجويت جويت گرم گشته
چه جاي دل؟ که سنگش نرم گشته
از آن شوخي به راه آمد دل من
به جانت نيک خواه آمد دل من
چو باغ وصل را در برگشادي
جهان اندر جهان عيشست و شادي
ز رويم لاله و گل دسته ميبند
ز لعلم شکر اندر پسته ميبند
گهي با زلف پستم عشق ميباز
گهي ميگوي در گوش دلم راز
مشو نوميد و از من سر مپيچان
رخ از پيوند و ياري بر مپيچان
بيا، کز وصل من کارت بر آيد
به باغ من گل از خارت بر آيد
دلت را مژدهاي ميده به شادي
بگو او را دگر چون مژده دادي