تولد اسطوره(چهار دهه، سه دوره، یک اسطوره (پرونده ای به مناسبت 70 سالگی سلطان بازی سازان)
الف) کراوات زدن ببر پیر:
از سال گذشته تا الآن تغییراتی در زندگی کاری پاچینو ایجاد شده است. از جمله بازی در فیلم تلویزیونی "تو جک را نمی شناسی" به کارگردانی بری لوینسن:
آلفردو جيمز پاچينو در 25 آوريل سال 1940 در خانوادهاي ايتالياييالاصل در محلهي برانكس نيويورك متولد شد. در دو سالگي، پدر و مادرش از هم جدا شدند و او نزد مادر و مادربزرگش بزرگ شد. در جواني به كارهاي مختلفي از جمله باربري، كفاشي و بليت فروشي سينما دست زد و يك بار هم به اتهام حمل سلاح غيرمجاز بازداشت شد. با تلاش فراوان در سال 1966 وارد آكتورز استوديو، بزرگترين مدرسهي سينمايي آن دوره شد و اين آغاز راه بازيگري يكي از بزرگترين بازيگران تاريخ سينما بود. او كارش را با بازي در تئاتر شروع كرد و خيلي زود به موفقيت رسيد، به طوري كه در سال 1969 جايزهي توني (معادل اسكاری تئاتر) را براي بهترين بازيگر نقش دوم براي ايفاي نقش در نمايش «آيا ببر كراوات ميزند؟» دريافت كرد. در همين سال با بازي در نقش كوتاهي در فيلم مهجور «من، ناتالي» فعاليتش را در سينما آغاز كرد.
دومين فيلم پاچينو، «وحشت در نيدلپارك» (جري شاتزبرگ، 1971)، اولين نقشآفريني او در يك نقش اصلي بود. اگر چه فيلم چندان مورد توجه منتقدان قرار نگرفت، ولي بازي پاچينو با تحسين آنان رو به رو شد. با اين وجود فيلم با فروش مناسبي رو بهرو نشد ولي آل پاچينو در آستانهي تبديل شدن به يكي از بزرگترين ستارگان دورهي خود بود.
اكران فيلم «وحشت در نيدلپارك»، همزمان بود با مراحل پيشتوليد فيلم «پدرخوانده». نقش مايكل كورلئونه در كنار دون ويتو نقش كليدي اين فيلم بود و كمپاني پارامونت، تهيهكنندهي اين فيلم، به دنبال يك بازيگر مطرح بود تا بتواند در كنار مارلون براندو (كه قرار بود نقش دون ويتو را ايفا كند)، فروش فيلم را تضمين نمايد. تقريباً تمام ستارههاي آن دورهي هاليوود براي حضور در نقش مايكل دورخيز كرده بودند. از كلينت ايستوود گرفته تا رابرت ردفورد، داستين هافمن، وارن بيتي، جك نيكلسون، جيمز كان (كه بعداً نقش ساني را تصاحب كرد)، و حتي رابرت دنيرو (كه البته آن موقع هنوز شهرت چنداني نداشت). ولي فرانسيس فورد كاپولا، كارگردان اين پروژه، فقط يك نفر را در ذهنش داشت: آل پاچينو. عليرغم مخالفتهاي پارامونت، سرانجام پاچينو براي بازي در اين نقش انتخاب و با او قرارداد امضا شد. در ابتدا پاچينو براي ايفاي اين نقش دچار مشكل شده بود و حتي فاصلهي چنداني با اخراج از پروژه نداشت. با اين وجود سرانجام به خودباوري لازم رسيد و چنان نقشآفريني خيرهكنندهاي ارائه داد كه يك شبه ره صد ساله را پيمود. او براي بازي در اين فيلم، نامزد دريافت جايزهي اسكار بهترين بازيگر مرد نقش مكمل شد، ولي جايزه را به جوئل گري براي فيلم «كاباره» واگذار كرد.
در سال 1973، پاچينو در دو فيلم بازي كرد. «مترسك» (جري شاتزبرگ) داستان دو مرد است كه هر يك به سويي ميروند، ولي سرنوشتشان به هم گره ميخورد. فيلمي بسيار زيبا و لطيف دربارهي روابط انساني با درخشش جين هاكمن و آل پاچينو. فيلم و بازي خارقالعادهي بازيگرانش در نمايش عمومي، آنچنان كه بايد و شايد مورد توجه قرار نگرفت. با اين وجود مترسك جايزهي بهترين فيلم جشنوارهي كن را تصاحب كرد تا مثل بسياري ديگر از شاهكارهاي سينما، جشنوارهي كن بيشتر از آمريكاييها قدر فيلمهاي برتر آمريكايي را بداند. در كل ميتوان گفت «مترسك» فيلمي است كه به آنچه لياقتش را داشت نرسيد. اما دومين فيلم پاچينو در اين سال، يكي از بهترين و مطرحترين فيلمهاي عمر اوست: «سرپيكو» (سيدني لومت) داستان يك پليس نيويوركي است كه در مقابل فساد رايج در سيستم پليس ايستادگي ميكند. در ميان خيل فيلمهاي سياسي–اجتماعي دههي طلايي 70 كه بيش از هر چيز به عصيان تودهها در برابر مافوقهايشان ميپرداختند، «سرپيكو» يكي از بهترينهاست. بازي پاچينو در اين فيلم بسيار زيبا و قابل تحسين است. او براي اين فيلم جايزهي گلدنگلاب را دريافت كرد، ولي باز در كسب جايزهي اسكار ناكام ماند و اين بار جك لمون براي فيلم «ببر را نجات بده» اسكار بهترين بازيگر نقش اصلي را به دست آورد.
پاچينو در سال 1974 در قسمت دوم «پدرخوانده» حضور يافت: پروژهاي جاهطلبانهتر و پيچيدهتر از قسمت اول كه داستان آغاز سقوط مايكل را به تصوير ميكشيد و در واقع به نقد همان قدرتي ميپرداخت كه در قسمت اول، حضور آن لازم دانسته شده بود. آل پاچينو باز هم با ظرافت خاصي نقش مايكل را به تصوير كشيد و براي سومين سال پياپي نامزد اسكار شد، ولي باز هم اين جايزه را به دست نياورد.
آل در سال 1975 در يكي از فيلمهاي كلاسيك تاريخ سينما ايفاي نقش كرد: «بعدازظهر سگي» (سيدني لومت). داستان يك سرقت ناكام بانك. آل پاچينو اولين انتخاب كارگردان و تهيهكننده براي ايفاي نقش ساني بود. ولي پاچينو بعد از «پدرخوانده 2» قصد داشت مدتي استراحت كند. پاچينو به گفتهي خودش 9 بار اين نقش را رد كرد تا اينكه سرانجام راضي به حضور در اين فيلم شد. عليرغم اينكه بيشتر صحنههاي اين فيلم داخل يك بانك ميگذرد، ولي اين فيلم آنقدر هيجانانگيز است كه بيننده را ميخكوب ميكند. اين فيلم اعتراضي فراگير است به زندگي آمريكايي. در واقع تمام اقشار در اين فيلم توسط سيدني لومت به باد انتقاد گرفته ميشوند و در رأس همه سياستمداراناند. بازي آل پاچينو، به خصوص نگاههاي سرگردان او در سكانس پاياني، يكي از بهترين نمونههاي بازي با اجزاي صورت در تاريخ سينما است. او براي چهارمين بار پياپي نامزد دريافت جايزهي اسكار شد، ولي اين بار جايزه را به جك نيكلسون براي بازي در فيلم «ديوانه از قفس پريد» باخت. پس از اين فيلم، او به تئاتر بازگشت و در سال 1977، براي دومين بار جايزهي توني را، اين بار براي نقش اول و براي بازي در نمايش «تمرين اصلي پاولو هامل» دريافت كرد. در همين سال، او در يك فيلم عاشقانه به نام بابي ديرفيلد (سيدني پولاك) ايفاي نقش كرد. ولي فيلم نمايش ناموفقي داشت و منتقدان هم از آن استقبال نكردند. با اين وجود، پاچينو براي اين فيلم نامزد دريافت جايزهي گلدن گلوب شد.
پايان دههي هفتاد مصادف بود با بازي پاچينو در يكي از آثار مطرحش. «و عدالت براي همه» (نورمن جويسون)، از جهاتي شباهتهاي زيادي به «سرپيكو» داشت. داستان وكيلي كه با مشاهدهي تبعيضي كه در سيستم قضايي آمريكا وجود دارد، عليه سيستم طغيان ميكند. گر چه اين فيلم به قدرت «سرپيكو» نبود، ولي صحنههاي تكاندهندهاي داشت و در عين حال فيلم جسورانهاي بود. به خصوص صحنهي دادگاه كه در آن پاچينو عليه موكلش شهادت ميدهد و به نوعي نشاندهندهي اعتراض خود جويسن به وضع قضايي آمريكاست، يكي از نقاط اوج بازي پاچينو به شمار ميرود. پاچينو براي بازي در اين فيلم، براي پنجمين بار طي يك دهه نامزد اسكار شد.
دههي 80 را ميتوان به نوعي دههي ناكامي پاچينو دانست. در سال 1980، پاچينو در فيلم «گشتزني» به كارگرداني ويليام فريدكين (كارگردان مطرح آثاري چون «ارتباط فرانسوي» و «جنگير») بازي كرد. اين فيلم در هنگام ساخت با اعتراض جدي كساني رو به رو شد كه معتقد بودند اين فيلم به طرفداري از همجنسبازي ميپردازد. به هر حال فيلم با انتقاد شديد منتقدان رو به رو و حتي نامزد چند تمشك طلايي در رشتههاي اصلي هم شد! نمايش صريح همجنسگرايي در اين فيلم باعث اعتراض بسياري از نهادهاي مدني در آمريكا شد و بدين ترتيب فيلم به نوعي با بايكوت رو بهرو شد.
پس از اين فيلم، آل بختش را در ژانر كمدي هم آزمود و در فيلم «نويسنده! نويسنده!» (آرتور هيل) بازي كرد كه آن هم با استقبال سرد مردم و منتقدان رو به رو گشت، ولي پاچينو براي بازي در اين فيلم، نامزد گلدنگلاب شد. ولي شاهنقش دههي 80 پاچينو در راه بود: توني مونتانا. «صورت زخمي» (برايان ديپالما، 1983) يكي از معروفترين فيلمهاي پاچينو است كه اگر چه هنگام اكران با استقبال سرد منتقدان رو به رو شد، ولي به مرور زمان به يك فيلم كالت تبديل شد، به طوري كه در يك نظرسنجي كه سال گذشته انجام شد، نقش توني مونتانا به عنوان بزرگترين نقش گانگستري تاريخ سينما انتخاب شد.
پروژهي بعدي پاچينو، «انقلاب» (1985) به كارگرداني هيو هادسن كه چهار سال قبل، «ارابههاي آتش» او اسكار بهترين فيلم را دريافت كرده بود، يك شكست مفتضحانه بود كه پاچينو به خاطر بازي در اين فيلم نامزد تمشك طلايي بدترين بازيگر مرد سال شد! بعد از آن، پاچينو چهار سال از سينما دور بود تا اينكه با فيلم «درياي عشق» (هارولد بكر، 1989) بازگشت موفقيتآميزي به سينما داشت. او در اين فيلم نقش پليسي را بازي كرد كه عاشق زن مظنون به قتلي ميشود. داستان تكراري شخصي كه بين احساس و وظيفه گير ميكند، در اين فيلم به خوبي روايت نشده و بنابراين نميتوان اين فيلم را جزو بهترين آثار پاچينو دانست، ولي بازي گيراي پاچينو در اين فيلم به معناي بازگشت او به سطح اول سينماي آمريكا بود.
در سال 1990، پاچينو در دو فيلم مطرح سينماي آن سال بازي كرد: «پدر خوانده 3» و «ديك تريسي». «پدرخوانده 3»، 16 سال بعد از قسمت دوم ساخته شد و به دوران پيري مايكل كورلئونه ميپرداخت. عذاب وجدان مايكل به علت جنايات گذشتهاش (به خصوص قتل برادرش فردو) و دغدغهي فكري او براي انتخاب جانشينش، درونمايهي اين فيلم را تشكيل ميدادند. اين فيلم در مقايسه با دو قسمت قبلي گيشهي چندان موفقي نداشت و منتقدان نيز آن را ضعيفترين قسمت پدرخواندهها دانستند. اما «ديك تريسي»، فانتزي گنگستري وارن بيتي، يكي از آثار مطرح سال 90 بود و با حضور ستارگاني چون خود بيتي، پاچينو، مدونا و داستين هافمن ،بيش از 100 ميليون دلار فروخت. آل پاچينو با گريمي سنگين در نقش سردستهي خلافكاران ظاهر شد و بيتي نقش پليسي را داشت كه به دنبال اوست. فيلم امروزه جزو فيلمهاي نه چندان خوب پاچينو محسوب ميشود، ولي آل پاچينو با بازي در اين فيلم، براي ششمين بار نامزد اسكار شد. در سال 1991، پاچينو به همراه ميشل فايفر (همبازيش در «صورت زخمي») در فيلم «فرانكي و جاني» ايفاي نقش كرد.
گري مارشال، كارگردان اين فيلم كه سال قبل نقش اول فيلم «زن زيبا» را براي پاچينو كنار گذاشته بود (ولي با جواب رد او مواجه شد)، اين بار توانست موافقت او را جلب كند. فيلم (كه داستان عشق يك زنداني تازه از زندان آزاد شده را به يك گارسون نشان ميدهد) بر خلاف «زن زيبا» با فروش چنداني مواجه نشد، ولي منتقدان سبك سادهي فيلم و بازي بازيگرانش را ستودند. عقيدهي شخصي من هم اين است كه اين فيلم، به مراتب سادهتر، لطيفتر و زيباتر از «زن زيبا» است. پاچينو همچنين در اين سال در يك فيلم نيمه بلند به نام «شورش محلي» بازي كرد كه نمايش عمومي نداشت. اما نمايش تكان دهندهاي بود از تأثير منفي شهرت در ميان مردم كه ميتواند باعث وقوع اتفاقات ناگواري شود.
سال 1992 را بعد از 1972 ميتوان دومين نقطهي عطف زندگي هنري آل پاچينو دانست. او در اين سال در دو فيلم ظاهر شد: «بوي خوش زن» و «گلن گري گلن راس». «گلن گري گلن راس» يكي از پرستارهترين فيلمهاي سال بود كه پاچينو در آن با جك لمون، كوين اسپيسي، آلك بالدوين، آلن آركين و اد هريس همبازي بود. اين فيلم به كارگرداني جيمز فولي، داستان رقابت چهار نفر را در يك بنگاه معاملات ملكي روايت ميكرد. «گلن گري گلن راس» در نمايش عمومي موفقيت چنداني نداشت (فروش آن در آمريكا حدود 10 ميليون دلار بود) ولي به مرور زمان به يكي از فيلمهاي مطرح و محبوب پاچينو در ميان منتقدان تبديل شد. پاچينو با بازي در اين فيلم، نامزد اسكار بهترين بازيگر مرد مكمل شد. حضور درخشان او در كنار بازي خارقالعادهي جك لمون، فراموشنشدني است. ولي اين هنرنمايي آل پاچينو در «بوي خوش زن» (مارتين برست) بود كه سرانجام او را به مجسمهي طلايي رساند. مجسمهاي كه ميتوانست زودتر از اينها به او برسد. در اين فيلم، پاچينو در نقش يك ژنرال بازنشستهي كور، بازي حيرتانگيزي ارائه داد. صحنهي رقص تانگوي اين فيلم، بينظير است. پاچينو در اين فيلم نمايشي باورپذير و تكاندهنده از اوج تنهايي يك آدم داشت.
پس از بردن اسكار، پاچينو براي دومين بار بعد از «صورت زخمي» با برايان دي پالما همكاري كرد و در فيلم «راه كارليتو» در كنار شان پن ظاهر شد. داستان گنگستري كه به 30 سال زندان محكوم ميشود، ولي با كمك وكيلش بعد از 5 سال آزاد ميشود و تصميم ميگيرد زندگي شرافتمندانهاي را آغاز كند. غافل از اينكه سرنوشت ديگري در انتظار اوست. فيلم با فروش قابلقبولي رو به رو شد و منتقدان نيز از اين فيلم استقبال كردند. شخصيت كارليتو بريگانته در اين فيلم از آن نقشهايي است كه در واقع خوراك آل پاچينو بود! فرد تنهايي كه در برزخ تنهاييش پيش ميرود تا به سرنوشت محتومش برسد.
سال 1995 شاهد يك اتفاق تاريخي در سينما بود. تقابل آل پاچينو و رابرت دنيرو در يك فيلم. دو بازيگري كه بدون شك در كنار مارلون براندو، بزرگترين بازيگران تاريخند. اين دو در فيلم «مخمصه» به كارگرداني مايكل مان با هم همبازي شدند. يكي از بهترينهاي ژانر پليسي كه سكانس رستوران آن، به عنوان نمونهاي از شاهكار بازيگري دو غول سينماي جهان شناخته ميشود. پاچينو در اين سال، در فيلم مهجور و كم هزينهاي به نام «Two Beats» (جيمز فولي) بازي كرد كه يكي از فيلمهاي ضعيف اوست. فيلم دربارهي زندگي يك نوجوان در دورهي بحران اقتصادي است و پاچينو در نقش پدربزرگ او ظاهر شده است. پس از اين فيلم، او در فيلم سياسي «شهرداري» (هارولد بكر، 1996) در كنار جان كيوزاك و بريجت فوندا در نقش شهردار خبيث نيويورك ظاهر شد كه قصد رسيدن به رياست جمهوري آمريكا را دارد. فيلم نگاه عميقي به اوضاع سياسي آمريكا ندارد و در واقع به نقل همان شايعاتي ميپردازد كه هميشه در مورد سياستمدارن بر سر زبان هاست. همچنين در اين سال او اقتباسي مدرن را از نمايشنامهي ريچارد سوم شكسپير با نام «در جستجوي ريچارد» ساخت كه عليرغم فروش كمش، با استقبال گرم منتقدان روبهرو شد و جوايزي را هم براي آل پاچينو به ارمغان آورد.
سال 97 يكي از سالهاي موفق زندگي هنري پاچينو بود. در اين سال، او در فيلم «دني براسكو» (مايك نيوئل) در كنار جاني دپ، يكي از بزرگترين استعدادهاي سالهاي اخير بازي كرد. فيلمي كه به نفوذ يك پليس در يك گروه گنگستري خياباني ميپردازد. هنرنمايي پاچينو در كنار بازي زيباي جاني دپ و مايكل مدسن به جذابيت هر چه بيشتر فيلم كمك كرد. در اين فيلم هم همان خصوصيات شخصيتهاي معروف آل پاچينو را شاهد هستيم (تنهايي، سكون، آرامش، سرنوشت محتوم و...) در همين سال، آل در فيلم «وكيل مدافع شيطان» (تيلور هكفورد) در نقش شيطان بازي خيرهكنندهاي را ارائه داد، به طوري كه بازي كيانو ريوز و شارليز ترون زير سايهي هنر نمايي او قرار گرفت. در اين فيلم بر خلاف بسياري از فيلمهاي مطرحش، او كاراكتري را به تصوير ميكشد كه بسيار پرانرژي است و محيط را زير نظر خودش دارد. بعد از آن پاچينو براي بار دوم با مايكل مان همكاري كرد و اين بار در فيلم افشاگرانه و ژورناليستي «نفوذي» (1999)در كنار راسل كرو بازي كرد. فيلمي جذاب و چند لايه كه با استقبال گرم منتقدان و تماشاگران رو به رو شد. اگر چه داستان اين فيلم تكراري به نظر ميرسد، ولي نوع روايت داستان و شخصيتپردازي عميق فيلم، باعث شده تا اين فيلم به يكي از بهترين فيلمهاي ژورناليستي تاريخ تبديل شود. (تقريباً همان حرفي كه در مورد «مخمصه» هم ميتوان به زبان آورد). فيلم ديگري كه در اين سال از او به نمايش در آمد، «هر يكشنبهي موعود» (اليور استون) بود كه پاچينو در اين فيلم با كامرون دياز و جيمي فاكس همبازي شده بود. اين فيلم با فروش 75 ميلبون دلارياش در آمريكا، به يكي از پرفروشترين فيلمهاي پاچينو تبديل شد. ولي نميتوان آن را فيلمي ماندگار در كارنامهي پاچينو و استون به شمار آورد.
در سال 2000 او فيلم «قهوهي چيني» را بر اساس يكي از نمايشهايي كه در تئاتر اجرا كرده بود، تهيه و كارگرداني و خودش هم در آن ايفاي نقش كرد. او به اين فيلم اجازهي اكران نداد و ديويدي آن هم چند ماه پيش به بازار آمد. سال 2002 سال پركاري براي او بود. او در اين سال در سه فيلم بازي كرد: در «بيخوابي» (كريستوفر نولان) او با دو بازيگر اسكاري ديگر همبازي بود: رابين ويليامز و هيلاري سوانك. فيلم دربارهي كارآگاهي است كه براي پيگيري پروندهي قتلي به منطقهاي در نزديكي قطب ميرود و دچار مشكلاتي ميشود. فيلم علاوه بر فروش بالايش با استقبال خوب منتقدان رو به رو شد و به خصوص بازي خيرهكننده و حيرتانگيز پاچينو بسيار مورد توجه قرار گرفت.
«سيمونه» (آندرو نيكول)، داستان كارگرداني است كه پس از انصراف بازيگر زن فيلمش از بازي در فيلم، مخلوقي كامپيوتري خلق ميكند و اين مخلوق، به مرور زمان آنقدر محبوب ميشود كه خود كارگردان از ذهن مردم ميرود. عليرغم بازي قابل قبول پاچينو و جذابيتهايي كه در طرح اوليهي اين فيلم مشاهده ميشود، «سيمونه» جزو كارهاي شاخص پاچينو به شمار نميرود. اين فيلم ميتوانست به يك هجو قوي از هجوم تكنولوژي به سينما تبديل شود، ولي هيچگاه از سطح به عمق نميرود. «مردمي كه ميشناسم» (دانيل آلگرانت) فيلم ساده و جمع و جوري بود كه با حضور چند بازيگر مطرح (پاچينو، كيم بيسينگر، تئا لئوني و رايان اونيل) ساخته شد. فيلم، اكران جمع و جوري داشت و منتقدان هم فيلم را ناديده گرفتند. فيلم در مورد يك وكيل مدافع (با بازي مثل هميشه سطح بالاي پاچينو) است كه زماني با افراد سرشناس معاشرت داشته، ولي اكنون از آن شرايط دور افتاده است. او مامور ميشود تا يك شب همراه يك شخص معروف باشد و همين ماموريت به ظاهر ساده، زندگي او را به سمت تباهي ميكشاند.
دو فيلمي كه پاچينو در سال 2003 بازي كرد، دو روي يك سكه بودند: فيلم جذاب و موفق «تازهكار» و فيلم نااميدكنندهي «گيگلي». در اولي، او در كنار كالين فارل نقش يك مامور آموزشي سيا را بازي ميكند كه يك متخصص كامپيوتر (فارل) را استخدام ميكند كه جاسوسي را در سيا پيدا كند. فيلم حدود 55 ميليون دلار در آمريكا فروخت و فيلم موفقي بود. اگر چه پيچ و خمهاي فيلم و تغييرات داستاني انتهاي ان تا حدي قابل پيشبينياند، اما ميتوان گفت كه فيلم جذابيت خود را تا انتها براي تماشاگر حفظ ميكند. اما فيلم «گيگلي» (مارتين برست) يك شكست كامل بود. آل پاچينو به اميد تكرار موفقيت «بوي خوش زن»، براي دومين بار با برست همكاري كرد و يك نقش كوتاه را به عهده گرفت كه به خاطر همين نقش، نامزد دريافت تمشك طلايي بدترين بازيگر نقش مكمل شد و بن افلك و جنيفر لوپز هم براي بازي در اين فيلم، چندين تمشك طلايي به دست آوردند. در اين سال، غير از دو فيلم ذكر شده، پاچينو در يك فيلم تلويزيوني هم بازي كرد. «فرشتگان در آمريكا» به كارگرداني مايك نيكولز مشهور و با بازي مريل استريپ و اما تامپسون، جايزهي تلويزيوني امي و جايزهي گلدن گلوب را نصيب پاچينو كرد و بدين ترتيب آل پاچينو به يكي از معدود افرادي بدل شد كه هر سه جايزهي اصلي سينما، تلويزيون و تئاتر (اسكار، امي و توني) را دريافت كرده است.
در سال 2004، پاچينو كه يكي از طرفداران پروپاقرص شكسپير است، در اقتباس سينمايي «تاجر ونيزي» به كارگرداني مايكل رادفورد بازي كرد. نقش شايلاك، تاجر حقه باز يهودي، از آن جمله نقشهايي است كه بازيگرش را به چالش ميطلبد و پاچينو از اين آزمايش هم به طرز بسيار خوبي سربلند بيرون آمد. عليرغم ضعفهايي كه فيلم دارد، بازي آل پاچينو كامل و بينقص به نظر ميرسد. در سال 2005 او در فيلم «دو نفر براي پول» در كنار ماتيو مككاناهي و رنه روسو در نقش يك شرطبند فوتبال بازي كرد كه فيلم پيش پا افتادهاي بود و چندان مورد توجه قرار نگرفت. جذابيت فيلم كمتر از آن بود كه حتي حضور پاچينو هم چيزي به آن اضافه كند.
درسال 2007، آل پاچينو در دو فيلم بازي كرد. يكي فيلم «88 دقيقه» (جان آونت)، تريلري كه پاچينو در آن نقش يك روانشناس جنايي را ايفا ميكند كه پيغامي دريافت ميكند مبني بر اينكه تنها 88 دقيقه براي زنده بودن وقت دارد. اين فيلم در سال 2008 در آمريكا اكران شد و فروش چندان مناسبي نداشته است. منتقدان هم اين فيلم را يكي از ضعيفترينهاي پاچينو دانستهاند. فيلم دوم، «سيزده يار اوشن» (استيون سودربرگ) با حضور چند تن از ستارگان جهان (جرج كلوني، براد پيت، مت ديمن، دان چيدل و...) ساخته شد و سومين قسمت از سري اوشنها بود. فيلم اگرچه فروش دو فيلم قبلي اوشن را تكرار نكرد، ولي با 117 ميليون دلار فروش در آمريكا، يكي از پرفروشترين فيلمهاي پاچينو به شمار ميرود.
آخرين فيلم اكران شده از پاچينو هم «قتل عادلانه» به كارگرداني جان آونت بود كه در آن پاچينو براي بار دوم با دنيرو هم بازي شده بود، ولي اين همكاري بر خلاف فيلم درخشان «مخمصه» نتيجهي مناسبي به بار نياورد و با انتقادات زيادي مواجه شد.
اين روزها خبرهاي زيادي از پاچينو به گوش ميرسد. در ماههاي اخير اخباري مربوط به بازي او در فيلمهاي «دالي و من: يك داستان سورئال»، «ريفيفي»، «شاهلير» و «بتسي و امپراطور» (در نقش ناپلئون) به گوش رسيد كه هنوز هيچكدام قطعي نيست. اما تنها فيلمي كه اين روزها در پروفايل پاچينو در سايت IMDB به عنوان فيلم قطعي آيندهي او به چشم ميخورد، يك فيلم تاريخي با نام «مريم، مادر مسيح» است كه پاچينو قرار است در آن در نقش هرود، پادشاه روم در دوران مسيح ظاهر شود.
پاچينو در طول زندگي هنرياش بازي در نقشهاي زيادي را نيز رد كرده كه از معروفترين آنها ميتوان به فيلمهاي «برخورد نزديك از نوع سوم»، «جنگ ستارگان»، «كريمر عليه كريمر»، «اينك آخر الزمان» و «زن زيبا» اشاره كرد. همچنين او در سال 1976 با اليور استون براي بازي در فيلم «متولد چهارم ژوئيه» به توافق رسيد، ولي توليد اين فيلم قبل از آغاز فيلمبرداري متوقف شد. اين فيلم 13 سال بعد با بازي تام كروز ساخته شد و اسكار بهترين كارگرداني را براي استون و نامزدي اسكار را براي كروز به ارمغان آورد. به هر حال، بدون شك پاچينو يكي از بزرگترين بازيگران تاريخ سينماست كه هنر سينما به او افتخار ميكند
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــ
ب) چهار دهه، سه دوره، یک اسطوره (نگاهی به کارنامه ی هنری آل پاچینو):
لینک این مطلب در روزنامه ی تهران امروز
شايد تلاش براي تقسيم بندي كردن كارنامه ي هنري پربار بازيگر بزرگي چون آل پاچينو، پوچ و بي معنا به نظر برسد. ولي با نگاهي كلي به چهار دهه حضور پرقدرت آل پاچينو در سطح اول سينماي جهان، مي توان شاه نقش هاي بازيگري او را به سه دسته تقسيم كرد. در اولين مرحله، كه نقش هاي دهه هفتاد او را دربر مي گيرد، پاچينو بهترين نقش آفريني هايش را در قالب جواني به تصوير كشيده كه پاكي و معصوميت دروني اش، در جوار جامعه يا محيطي بي رحم از بين مي رود. پرسوناي اين مرحله از دوران بازيگري پاچينو، در اولين فيلم مهمش، «وحشت در نيدل پارك» (جري شاتزبرگ، 1971) شكل گرفت. در اين فيلم، روند حركت پاچينو و كيتي وين به سمت اعتياد و نابودي، مي توانست نمادي باشد از نابودي يك نسل و چه بسا يك جامعه. در «پدرخوانده» (فرانسيس فورد كاپولا، 1972) و «پدرخوانده 2» (كاپولا، 1974) پاچينو در نقش جواني ظاهر مي شود كه روند استحاله ي آمريكا را در سير حركت او از يك سرباز وفادار و برجسته به يك قاتل بي رحم، مشاهده مي كنيم. در «سرپيكو» (سيدني لومت، 1973) او نقش پليسي را دارد كه در برابر سيستم فاسد و رشوه گير مافوق خود ايستادگي مي كند و در نهايت تا پاي نابودي پيش مي رود. در «مترسك» (جري شاتزبرگ، 1973)، پاچينو جوانك معصومي بود كه فشار وارده براو در طول فيلم، او را از شرايط رواني طبيعي خارج مي كرد. در «بعدازظهر سگي» (سيدني لومت، 1975) داستان سرقت يك بانك، فرصتي است براي نمايش نابودي نسلي كه اوج جواني اش را در جنگل هاي ويتنام گذرانده بود و حالا توسط سيستم، همچون تفاله اي به دور انداخته مي شد.
در دوره ي دوم، كه از انتهاي دهه ي هفتاد آغاز مي شود و طولاني ترين (و به زعم نگارنده) پربارترين دوره ي بازيگري پاچينو به شمار مي آيد، او متخصص بازي در نقش آدم هاي بي پروايي بود كه در زندگي كاري و شخصي شان، به يك اندازه جسورند و بي توجه به موانع پيش رو، حركت خودشان را ادامه مي دهند. در اين دوره، شخصيت هايي كه توسط پاچينو بازي مي شدند، به خاطر بي پروايي شان، داراي فرديت و تشخصي مي شدند كه آن ها را از محيط اطرافشان متمايز مي ساخت. «... و عدالت براي همه» (نورمن جويسن، 1979)، در بين فيلم هاي پاچينو، حالت بينابيني دارد و انگار پلي است كه به وسيله ي آن، آل پاچينو از مرحله ي اول بازيگري اش وارد دوره ي دوم شد. از يك طرف، شخصيت اصلي فيلم «... و عدالت براي همه»، سرپيكويي ديگر است. كارمندي كه در برابر سيستم مافوقش مي ايستد و تاوان كارش را نيز پس مي دهد. اما آرتور كركلند در انتهاي «... و عدالت براي همه»، مقصر اصلي را رسوا مي كند، حتي اگربه قيمت از دست رفتن كارش تمام شود. در نماي پاياني فيلم، او را تنها روي پله هاي ساختمان دادگاه مي بينيم تا تمايز او و محيطش بيشتر مشخص شود. (سرپيكو هم داراي چنين پاياني بود. فرانك سرپيكو به همراه سگش در حاشيه ي خياباني نشسته بودند و مردمي كه او را نمي شناختند، از كنارش رد مي شدند، بدون اين كه نيم نگاهي هم به او بيندازند). طغيان پاچينو در سكانس دادگاه «... و عدالت براي همه» را مي توان در حكم آغاز دوران دوم كاري او دانست. در «گشت زني» (ويليام فريدكين، 1980)، او نقش پليسي را ايفا مي كرد كه آن قدر بي پرواست كه براي يافتن يك قاتل با گرايشات جنسي غيرمعمول، خودش را در نقش يكي از هم پالگي هاي او درمي آورد و وارد دسته ي آن ها مي شود. برايان دي پالما براي بازسازي فيلم «صورت زخمي»، كلاسيك گانگستري هوارد هاوكس، احتمالاً هرگز نمي توانست بازيگري بهتر از آل پاچينو انتخاب كند. پاچينو به ويژگي هاي شخصيتي توني مونتانا، كمي خشونت و اغراق در حركات را اضافه كرد و نتيجه، كاراكتري شد كه با جسارت تمام سعي مي كرد قيد و بندها را از پايش باز كند، اما سرانجام همان عواملي كه بندهاي قبلي را گشوده بودند، او را به نابودي كشاندند. در «درياي عشق» (هارولد بكر، 1989)، پاچينو پليس وظيفه شناس و منضبطي بود كه براي حل يك پرونده ي جنايي، ناچاراً ژست بي خيالي و بي قيدوبندي به خودش مي گرفت و همين كار كم كم روي زندگي شخصي اش هم اثر مي گذاشت. در «پدرخوانده 3» (كاپولا، 1990) مرز بين كار و خانواده بيش از هميشه براي مايكل كورلئونه از بين رفته است. مايكل در اوج دوران كاري خود قرار دارد. ولي از آن سو تكليفش با زندگي شخصي اش روشن نيست. در «گلن گري گلن راس» (جيمز فولي، 1992)، ريكي روما (با بازي پاچينو) از همه ي كارمندان آن بنگاه معاملات املاك، فردگراتر و صريح تر است و در نهايت به طرز كنايه آميزي اوست كه گليم خودش را از آب بيرون مي كشد. كلنل كور «بوي خوش زن» (مارتين برست، 1992)، آن قدر تكرو است كه دوست ندارد جوانك همراهش، دستش را بگيرد و نهايتاً به تنهايي از عرض خيابان عبور مي كند. در فيلم «راه كارليتو» (دي پالما، 1993)، كارليتو بريگانته مي خواهد از گذشته ي پرشروشورش فاصله بگيرد و زندگي آرام و محتاطانه اي را آغاز كند. اما اصل او همان زندگي بي قيد و بند گذشته اش است و او را گريزي از اين زندگي نيست. اين بي پروايي و تمايز كاراكترهاي آل پاچينو تا جايي پيش رفت كه در فيلم «وكيل مدافع شيطان» (تيلور هكفورد، 1997)، پاچينو در نقش شيطان (احتمالاً بي قيد و بند ترين كاراكتر تاريخ!) ظاهر شد. در اين ميان، مايكل مان احتمالاً بيشتر از هر كس ديگري، قابليت پاچينو براي درخشش در چنين نقش هايي را دريافته بود. بنابراين نقشي را به پاچينو سپرد كه انگار اختصاصاً براي او نوشته شده بود. كاراكتر وينسنت هانا در «مخمصه» (مان، 1995)، جامه اي بود كه براي قامت پاچينو دوخته بودند و اين گونه شد كه پاچينو يكي از بهترين بازي هاي خود را در قالب نقشي آفريد كه از قضا بيشترين نزديكي را به ويژگي هاي دوران دوم بازيگري او دارد. با همان تند و تيزي و به هم ريختگي و آشفتگي زندگي شخصي اش و از آن سو، هوشمندي و قاطعيت كاري او و تأثير ناگزيري كه اين دو بر هم مي گذارند. (كه رد همه ي اين ويژگي ها را مي توان از زمان فيلم هاي قبلي پاچينو، از جمله صورت زخمي و درياي عشق و پدرخوانده 3 دنبال كرد).
انتهاي دهه 90 را مي توان پايان دوران دوم بازيگري پاچينو دانست. در اين مرحله هم مايكل مان با فيلم «نفوذي» (1999)، تأثير به سزايي در تغيير مسير پاچينو داشت. نماي پاياني اين فيلم، كه در آن پاچينو از كارش در تلويزيون كنار مي كشد و از در خارج مي شود، را مي توان آغاز دوران سوم بازيگري او دانست. پاچينو در اين دوره، بهترين بازي هايش را در نقش آدم هايي انجام داد كه به آخر خط مي رسند و در مقابل فشار محيط يا تقدير، تاب مقاومت ندارند. آدم هايي كه انگار هر چه بيشتر دست و پا مي زنند، بيشتر فرو مي روند. اشخاصي كه در مسير حركت شان (كاري يا شخصي) دچار لغزشي مي شوند و اين لغزش در نهايت منجر به تباهي آن ها مي شود. در «بي خوابي» (كريستوفر نولان، 2002)، مرگ ويل دورمر در پايان ماجرا، حالتي تقديري و آگاهانه دارد. از آن دست اتفاقاتي كه تماشاگر از اواسط فيلم متوجه وقوع آن مي شود و فقط آرزو مي كند چنين اتفاقي در پايان رخ ندهد. در «مردمي كه مي شناسم» (دانيل آلگرانت، 2002)، آل پاچينو وكيل مجرب و كاركشته اي است كه براي يك شب مسئوليتي مي پذيرد و تاوان آن را با نابودي اش پس مي دهد. در «تازه كار» (راجر دونالدسون، 2003) هم قضيه چيزي جز اين نيست. ورود آن مأمور تازه كار به بازي هاي خطرناك فرجامي جز مرگ والتر برك باقي نمي گذارد. در «تاجر ونيزي» (مايكل رادفورد، 2004) حتي دختر شايلاك يهودي هم عليه رسم و رسوم او عمل مي كند تا شايلاك به اين بينديشد كه در مسير پرورش دخترش، دچار چه خطا يا اشتباهي شده كه كار به اينجا كشيده است. در نهايت هم در آن نماي به يادماندني، مي بينيم كه او ديگر نه در ميان مسيحيان جايي دارد و نه در بين يهوديان.
در سال هاي اخير، پاچينو يكي دو بار سعي كرد تا كاراكترهايي از جنس دوران دوم بازيگري اش را جان ببخشد، اما اين كار نتيجه ي مناسبي را به بار نياورده است. در «88 دقيقه» (جان آونت، 2007)، آل پاچينو قرار است پليسي باشد به اندازه ي همان نقش هاي ده پانزده سال قبلش مجرب و كاركشته و بي پروا، اما از آن سو آشفته و سردرگم در زندگي شخصي اش. در «قتل عادلانه» (آونت، 2008) هم كه تا اواخر كار به نظر مي رسد پاچينو نقش پليس معقول، آرام و منطقي كار را دارد، در انتها با يك پيچش داستاني متوجه مي شويم كه قضيه برعكس است. اما سابقه اي كه تماشاگر از پاچينو در ذهنش دارد، باعث مي شود تا اين پيچش هم در نهايت چندان براي تماشاگر غافلگيركننده نباشد.
آخرين كار تصويري پاچينو (كه هنوز در معرض داوري عموم قرار نگرفته)، «تو جك را نمي شناسي» (بري لوينسن، 2010) مي باشد. در اينجار پاچينو نقش دكتري را بازي مي كند كه بيش از 130 بيمار لاعلاج را كشت و نهايتاً طي دادگاهي جنجالي، به خاطر قتل درجه 2 به زندان محكوم شد. از يك طرف، كاراكتر جك كووركين، مي تواند ادامه ي دوران سوم بازيگري آل پاچينو باشد. آدمي به ته خط رسيده كه سعي مي كند با كشتن بيماران لاعلاج، به آن ها لطف كند. از سوي ديگر پاچينو مي تواند اين كاراكتر را به صورت يك بدمن اصيل بي احساس به تصوير بكشد كه با كشتن بيماران، تنها سعي مي كرد احسشاس دروني خودش را ارضا كند. گرچه به دلايل مختلفي (از جمله نام فيلم كه انگار تماشاگر را مخاطب قرار داده و مي خواهد ابعاد جديدي از اين كاراكتر واقعي را به رخ تماشاگر بكشد يا از طرف ديگر حضور بازيگر كاريزماتيكي چون آل پاچينو در اين نقش)، به نظر مي رسد كه گزينه ي اول، بيشتر مقرون به حقيقت باشد، ولي نهايتاً بايد منتظر ماند و ديد كه آيا آل پاچينو با حضور در نقش اين دكتر، نقطه ي اوج ديگري را بر كارنامه ي دوران سوم بازيگري اش به ثبت خواهد رساند يا «تو جك را نمي شناسي» را مي توان آغاز مرحله اي ديگر براي يكي از معدود اساطير زنده ي سينماي دنيا دانست: آل پاچينو.
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــ
ج) هفت گوهر یک سلطان (نگاهی به ۷ فیلم مهم زندگی آل پاچینو):
کارنامه ی بازیگری آل پاچینوی 70 ساله، پربارتر از آن است که با انتخاب چند فیلم محدود، بخواهیم پرونده اش را ببندیم. این لیست، فقط یک انتخاب شخصی است از فیلم هایی که به گمانم بیشترین نقش را در تکمیل پرسونای بازیگری پاچینو در گذر زمان داشته اند. این لیست را به پایان می رسانم و به این می اندیشم که پس درخشش ویران کننده ی پاچینو در «مترسک»، «پدرخوانده 2»، «بعدازظهر سگی»، «... و عدالت برای همه»، «پدرخوانده 3»، «دیک تریسی»، «گلن گری گلن راس»، «راه کارلیتو»، «وکیل مدافع شیطان»، «دنی براسکو»، «نفوذی» و «تاجر ونیزی»، چرا در این فهرست جایی ندارند؟!
1) وحشت در نیدل پارک (جری شاتزبرگ، 1971): پرسونای دهه هفتادی آل پاچینو با این فیلم سر و شکل اولیه ی خود را پیدا کرد. پاچینو در این فیلم نقش جوانی با چهره ی معصوم را دارد که به ورطه ی اعتیاد و نابودی می افتد؛ و امروزه واقعاً پاسخ به این سؤال که "آیا در آن دوره بازیگر بهتر و مناسب تری از آل پاچینو برای ایفای چنین نقش هایی یافت می شد؟" خیلی بدیهی به نظر می رسد: هرگز. کیتی وین، همبازی پاچینو در این فیلم، جایزه ی بهترین بازیگر زن را از جشنواره ی کن دریافت کرد. اما آن چه پاچینو با این فیلم به دست آورد، فراتر از چنین جوایزی بود. «وحشت در نیدل پارک»، پلی بود برای پاچینوی جوان تا با بازی در فیلم های جریان سازی چون «پدرخوانده»، «سرپیکو»، «پدرخوانده 2» و «بعدازظهر سگی»، فراتر از یک بازیگر صرف، به عنوان یک شمایل در حافظه ی تاریخی نسل دهه هفتاد ماندگار شود.
2) پدرخوانده (فرانسیس فورد کاپولا، 1972): کاپولا، با هوشیاری قابل ستایشی، قابلیت های پاچینو را برای بازی در نقش یک جوان تیپیک دهه هفتادی آمریکا دریافت و بنابراین او را در نقشی به کار گرفت که از یک طرف می توانست به تصویر کشیدن تاریخ آمریکا از زمان استقلالش باشد و از سوی دیگر، به خوبی تصویر آمریکای دهه هفتاد هم تلقی شود (که البته در این زمینه، «پدرخوانده 2» جلوتر از «پدرخوانده» قرار می گیرد). آمریکایی که با حضور در ویتنام، اعتبار چندین ساله ی خود را به خطر انداخته بود. اما فراتر از همه ی این ها، «پدرخوانده» به فیلمی بدل شد که تماشاگرانش توانستند بسیاری از اجزا و گوشه های ریز زندگی شان را به وسیله ی این فیلم تفسیر کنند (جل الخالق! فیلم از این کامل تر؟!) پاچینو با این فیلم، جایگاهی فراتر از یک ستاره ی صرف یافت. حالا آل پاچینو ارتباط تنگاتنگی با " اجتماع خشمگین دهه هفتاد" پیدا کرده بود.
3) سرپیکو (سیدنی لومت، 1973): اهمیت «سرپیکو» در کارنامه ی آل پاچینو این است که جسارت و جاه طلبی او را نشان می دهد. نمی دانم چند درصد این قضیه به خاطر زیرکی پاچینو است و چقدرش به دلیل خوش اقبالی اش. اما به هر حال، بازی در «سرپیکو» و «مترسک»، بلافاصله پس از «پدرخوانده»، کمک شایانی به پاچینو کرد تا خودش را از حالت یک تیپ خارج کند و فراتر از آن، یک شمایل از خودش بسازد. موفقیت همه جانبه ی «پدرخوانده» و استقبال خیره کننده ای که از بازی پاچینو شد، بهترین فرصت را برای پاچینو فراهم ساخت تا با ادامه ی همان مسیر، موفقیت نسبی خودش را تضمین کند. ولی پاچینو با درخشش در «سرپیکو» و «مترسک»، ابعاد دیگری از توانایی های خیره کننده ی خود را نمایان کرد. در این میان، «مترسک» (که یکی از بهترین فیلم ها و بازی های پاچینو و یکی از شاهکارهای بی بدیل دهه هفتاد محسوب می شود)، در آمریکا آن طور که باید قدر ندید (هر چند از آن طرف، نخل طلای کن را تصاحب کرد) و این درخشش پاچینو در نقش فرانک سرپیکو بود که مسیر سینمایی او را تعیین کرد و باعث حضور او در فیلم هایی از قبیل «بعدازظهر سگی» و «... و عدالت برای همه» شد.
4) صورت زخمی (برایان دی پالما، 1983): مایکل کورلئونه ی سری پدرخوانده ها، یک مافیایی بی رحم و قدرت طلب بود. اما فرصت طلبی او از یک سو، زیرکی و هوش فوق العاده ی او از طرف دیگر و پیچیدگی قدرت به عنوان ضلع سوم مثلث، باعث ایجاد نزدیکی با مایکل در تماشاگر می شد. اما در «صورت زخمی»، فقط فرصت طلبی و موقعیت سنجی باقی مانده است. نه تونی مونتانا زیرکی مایکل را دارد و نه قدرت در این فیلم قرار است پیچیدگی پدرخوانده ها را داشته باشد. بنابراین تونی مونتانا هیچگونه احساس همذات پنداری در تماشاگر ایجاد نمی کند و این، تجربه ای جدید برای آل پاچینویی بود که تقریباً همه ی نقش هایش تا آن زمان، قرار بود در تماشاگر احساس نزدیکی ایجاد کنند. پاچینو برای ایفای این نقش، شیوه ای متفاوت با فیلم های قبلی اش برگزید. روشی پر از اغراق، خشونت، حرکت بدن و در یک کلام سطحی بودن. نتیجه چنان موفقیت آمیز بود که تا سال ها، در پس هر نقش آفرینی پاچینو، سایه ای از شیوه ی بازی اش در «صورت زخمی» به چشم می خورد.
5) بوی خوش زن (مارتین برست، 1992): اهمیت این فیلم در کارنامه ی هنری پاچینو غیر قابل انکار است. مجسمه ی طلایی آکادمی اسکار (که خیلی زودتر از این ها باید به پاچینو می رسید) سرانجام با درخشش حیرت انگیز پاچینو در این فیلم، به او تعلق پیدا کرد. پاچینو در «بوی خوش زن»، یکی از درخشان ترین بازی هایش را در یکی از غریب ترین نقش های عمرش ایفا کرد: یک کلنل کور بازنشسته! تکرو بودن کلنل فرانک اسلید در این فیلم، یادآور خیلی از نقش آفرینی های پاچینو در دهه های 80 و 90 است (از «صورت زخمی» و «گلن گری گلن راس» گرفته تا فیلم های بعدی پاچینو از جمله «مخمصه» و «وکیل مدافع شیطان»). محتاج بودن کلنل (به علت کور بودنش) در تقابل با تکروی و فردگرایی درونی او (که با توجه به ارتشی بودن او کاملاً منطقی و قابل توجیه است) باعث برجسته شدن هر چه بیشتر شخصیت غیرعادی و کور (و صد البته دوست داشتنی) کلنل می شود و آل پاچینو با استفاده از روشی مبتنی بر حرکات تند مردمک چشم و دستانش، این بی قراری کاراکترش را برجسته تر می کند.
6) مخمصه (مایکل مان، 1995): نمی دانم مایکل مان نقش وینسنت هانا را از ابتدا با در نظر داشتن آل پاچینو پرورش داده است یا نه. اما حتی اگر این گونه نباشد، به احتمال زیاد در طول ساخت فیلم، کاراکتر هانا با توجه به شیوه ی حضور پاچینو دچار تغییراتی شده است. بس که این نقش، انگ پاچینو است. آل پاچینو که در دهه های 80 و 90 متخصص بازی در نقش آدم هایی نشان داده بود که در زندگی کاری و شخصی شان به شیوه ای بی پروا عمل می کنند، در «مخمصه» نقشی را ایفا کرد که انگار چکیده ی همه ی نقش های آن دو دهه فعالیت او بود. سکانسی که او تلویزیون خانه شان را از ماشین بیرون می اندازد یادتان هست؟ یا نحوه ی صحبتش با افرادی که قرار است اطلاعاتی درباره ی نیل مک کالی از آنان دریافت کند؟ یا شیوه ی آدامس جويدنش؟ شخصيت پيچيده تر نيل مك كالي و بازي درونگرايانه تر رابرت دنيرو باعث شد تا درخشش پاچينو كمتر از آن چه انتظار مي رفت مورد توجه قرار بگيرد. اما اين نكته قابل انكار نيست كه پاچينو در اين فيلم، در قالبي كاملاً مناسب خودش قرار گرفته بود و اين عامل در كنار هوشمندي مايكل مان، رموز موفقيت پاچينو در «مخمصه» بودند.
7) بي خوابي (كريستوفر نولان، 2002): با گذر از 60 سالگي، چين و چروك هاي روي صورت و موهاي سفيد پاچينو بيش از هر چيزي جلب نظر مي كردند و در چنين زماني، كريستوفر نولان با هوشمندي پاچينو را در نقش پليس باتجربه، اما خسته اي به كار گرفت كه اشتباهش در به قتل رساندن همكارش، باعث مي شود آن منطقه ي سردسير با خورشيد كم رمقي كه هرگز غروب نمي كند و مه دلگيري كه در فضايش وجود دارد، براي ويل دورمر به دوزخي براي عذاب وجدان و تقاص پس دادن مبدل شود. آن ناحيه ي غمگين، براي ول دورمر آخر دنياست. اين گونه است كه مرگ دورمر در انتهاي فيلم، بيش از هر چيز ديگري، خودخواسته به نظر مي رسد. حضور پاچينو در اين فيلم، پرسوناي بازيگري او را در ادامه ي كارش شكل داد. به طوري كه در بازي هاي او در فيلم هايي چون «مردمي كه مي شناسم»، «تازه كار» و «تاجر ونيزي» هم، اين به ته خط رسيدن را مشاهده مي كنيم.
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــ
د) نگاهی به فیلم پدرخوانده به مناسبت سالگرد تولد آل پاچینو:
پیش درآمد:
اولین جملات فیلم پدرخوانده، کلیدی است برای درک دنیای پدر خوانده ها. بوناسرا به ویتو می گوید: "من به آمریکا اعتقاد دارم. آمریکا خوشبختی مرا ساخته. و دخترم را با فرهنگ آمریکا بزرگ کردم". کاپولا انگار می خواهد همین دیدگاه را نسبت به آمریکا و فرهنگ آمريكايي را اصلاح کند. از این دید، خانواده ی کورلئونه می تواند نمادی از آمریکا تلقی شود (به خصوص شخص مايكل كورلئونه). اما در زیر این تفسیر و تأویل گسترده، فیلم لایه های مختلفی دارد که بسیاری از روابط انسان های عادی را نیز در بر می گیرد. از روابط کاری و اجتماعی گرفته تا مسائل درونی و خانوادگی. و البته هر کدام از این لایه ها و زوایای فیلم، بخشی از رؤیای آمریکایی را به ما یادآور می شوند. رؤیایی که در این فیلم به کابوس مبدل می شود!
خانواده:
دون ویتو پیش از هر چیز، سرپرست یک خانواده است. در پدرخوانده 2 می بینیم که فلسفه ی ورود ویتو به قدرت، حفظ خانواده است. به همین علت ویتو دنیای کاری را از دنیای خانوادگی مجزا می کند. چون می داند قدرت کاری و عاطفه ی خانوادگی مثل قطب های همنام دو آهن ربا هم دیگر را دفع می کنند. براي همين در سکانس جشن اولیه، فضای اتاق دون ویتو با فضای خارج اتاق در کنتراست کامل قرار دارد. چون این دو جهان در تضاد کامل با هم قرار دارند. برای دون ویتو، کار قرار است کمکی باشد به حفظ خانواده. به همین دلیل است که علی رغم دلخوري از بوناسرا، کمک به او را قبول می کند. چون می داند دختر بوناسرا به خاطر دفاع از کرامت خانواده به این روز افتاده است. انزوی قناد هم می خواهد تشکیل خانواده بدهد و همین، دلیل کمک ویتو به انزوست. همچنین ویتو از جانی فونتین می پرسد که آیا وقت صرف خانواده اش می کند یا نه؟ آن هم دقیقاً زمانی که سانی وارد اتاق می شود. کسی که به هر حال آدم زنباره ای است و ویتو انگار این سؤال را غیر مستقیم از او مطرح می کند. می بینید که در همین سکانس فیلم، چقدر تأکید بر حفظ خانواده زیاد است. حال اگر مافیای خانواده ی کورلئونه را نمادی از آمریکا بدانیم، تأکید بسیار زیاد کاپولا بر خانواده و به خصوص تضاد میان کار و خانواده معنای دیگری می یابد. گویی شیوه ی زندگی آمریکایی و سیاست های این کشور در تضاد با آرامش خانوادگی و حفظ محیط خانواده قرار گرفته است. به همین علت است که دون ويتو این همه تأکید دارد که ذره ای از آن فضای معصوم و پاک خانوادگی با فضای بی رحم و جدی کاری ترکیب نشود. تأکید بر این جدایی در تمام طول فیلم وجود دارد. ویتو به تام می گوید کار مهمی به کارلو ندهند و اصلاً در مورد مسائل کاری خانواده با او صحبت نکنند. پس از این که در جلسه با سولاتسو، سانی ناخواسته موافقت ضمنی خود را با پیشنهاد سولاتسو اعلام می کند، ویتو به او می گوید: " دیگر هیچ وقت به افراد خارج از خانواده نگو که به چه فکر می کنی".
کار:
ویتو، سانی و مایکل، هدفشان حفظ خانواده است. تفاوت کاراکترها در نوع نگرششان به کار مشخص می شود.
همان طور که اشاره شد، ویتو دنیای کار را از دنیای خانواده جدا می داند. هیچ کس در حضور او حق ندارد سر میز غذا از کار حرف بزند. تأکید ویتو بر کامل بودن خانواده است. به همین دلیل است که در سکانس جشن حاضر نیست بدون مایکل عکس بیندازد. اما قدرت مخالف این کمال است. وقتی کی می خواهد نامه ای برای مایکل به سیسیل بفرستد و تام هیگان به خاطر امنیت مایکل اجازه نمی دهد، می فهمیم آن چه نباید می شد، شده است.
رویکرد سانی در مقابل قدرت کاملاً متفاوت است. مرز بین کار و خانواده برای او اصلاً مشخص نیست. به طرز واضحی سانی در طول فیلم کار و خانواده را با هم اشتباه می گیرد و بنابراين تاوان ندانستن این مرز را با مرگ هولناکش پس می دهد.
اما با كمي انديشه، متوجه مي شويم كه مرگ ساني در دنياي پدرخوانده، كاركردي دوگانه و متضاد دارد. از يك طرف عاملش جدايي كار و خانواده است و از طرف ديگر عدم جدايي اين دو. مرگ ساني آشكارا نتيجه ي اين است كه او هيچ تلاشي نمي كند تا مرز بين كار و خانواده را مشخص كند. اما از ديد ويتو كه به قضيه بنگريم، مرگ ساني دقيقاً نتيجه ي تلاش ويتو براي حفظ نهاد خانواده و جدايي آن از از كار است. ويتو با منع كردن كارلو از ورود به حيطه ي كاري، دارد مرز بين كار و خانواده را حفظ مي كند. ولي همين امر در نهايت سر فرزند خودش را به باد مي دهد. در چنين سكانسي بيشتر مي توانيم به دنياي پدرخوانده ها و تناقضات جاري در آن نزديك شويم.
بر خلاف سانی، مایکل شخصیت پدرخواندگی مناسبی دارد. احساساتش را به خوبی کنترل می کند و به خوبی می داند که کجا باید از کار صحبت کند و کجا باید به فکر خانواده باشد. سکانس فوق العاده ی غسل تعمید (جدا از کارکردهایش) از این جنبه هم قابل بررسی است. مایکل در کلیسا قرار دارد و در سوی دیگر قتل ها در حال رخ دادنند. زندگی شخصی در یک سو و زندگی کاری در سوی دیگر قرار دارد. اما این اتفاقات با تدوین موازی و به صورت همزمان نمایش داده می شوند. به نشانه ی این که زندگی شخصی و کاری مایکل علی رغم خواست او با هم پیوند خورده اند.
تام هیگان در این میان شخصیت ایده آل کاپولاست! دنیای شخصی و کاری او کاملاً از هم مجزا و متمایزند و هیچ گاه در طول دو قسمت اول پدر خوانده، مرزهاي او به هم نمی ریزند و کم رنگ نمی شوند. به همین دلیل است که ویتو قرار ملاقات با سولاتسو را به گونه ای تنظیم می کند که تام از کالیفرنیا برگشته باشد و در جلسه حضور داشته باشد. براي همين، سولاتسو پس از ترور ویتو و آگاهی از خشم سانی، از میان تمام افراد دور و نزدیک خانواده، با تام صحبت می کند. چون می داند که تام راحت تر از بقیه می تواند از تعصبات خانوادگی دور شود و به این قضیه به عنوان یک ماجرای صرفاً کاری نگاه کند.
سیاست:
سه گانه ی پدر خوانده شاید بیش از هر چیز دیگری، سیاست های کشوری امپریالیست را در قالب کاراکتری به نام مایکل کورلئونه بررسی می کند.
در درجه ی اول باید توجه داشت که خانواده ی کورلئونه در واقع نهادي برای اجرای قانون است. مثل پلیس يا دولت. تفاوت این جاست که قانون رسمی کشور از آن ها حمایت نمی کند، ولی دولت و پلیس را زیر چتر حمایت خودش می گیرد. حالا می توان بسیاری از اتفاقات رخ داده در فیلم را از زاویه ای دیگر نگاه کرد. دون ویتو در سکانس اول، بوناسرا را به این دلیل مؤاخذه می کند که قبل از او از پلیس کمک خواسته است. از دید ویتو، پلیس هم مثل خود او یک نهاد اجرایی با همان منافع است. بوناسرا قبل از این حرف دون ویتو، جوابش را گفته است. در همان صحبت های ابتدایی اش، بوناسرا اشاره می کند که: "مثل یک آمریکایی خوب رفتم پیش پلیس". چند لحظه بعد او این نکته را می گوید که: "به همسرم گفتم برای اجرای عدالت باید نزد دون کورلئونه برویم". پس هدف تمام قوه های مجریه اجرای عدالت است. اما یک آمریکایی با دیدگاه کلاسیک (یعنی کسی که به قانون رسمی کشورش عمل می کند) ابتدا به پلیس مراجعه می کند. در حالی که تمام این نهادها در واقع یک کار را انجام می دهند. این حرف چند دقیقه جلوتر، وقتی تام به ویتو می گوید تعدادی از قضات دادگستری هم هدایایی ارسال کرده اند، تأیید می شود. از دید قضات دادگستری، مافیا هم مثل پلیس قرار است عدالت را اجرا کند. ولی هر کدام از آن ها عدالتی را اجرا می کند که به نفعش باشد و در این میان دادگستری هرگز حاضر نیست منافعش زیر پا گذاشته شود. بنابراین با هر دو طرف همکاری می کند. تام در قسمتی از فیلم اشاره می کند که اگر آن ها سولاتسو و مک کلاسکی را بکشند، تمام افراد سیاسی که طرف آن ها هستند هم ازشان رویگردان می شوند. بسیار ساده انگارانه است که فکر کنیم سیاست مداران به خاطر زیر پا گذاشته شدن قانون یا حتی رفتن آبروی پلیس اقدام به این کار می کنند. مشكل آنان حتی رفتن آبروی خودشان هم نیست. نگرانی آن ها بابت از دست دادن منبع قدرت است. همه چیز در دنیای پدرخوانده همین است: ترس به خاطر از دست رفتن قدرت. این جاست که سیاست به دنیای کاری ما هم مربوط می شود: قدرت ریسک کردن، خطر از دست دادن قدرت و...
مایکل:
کاپولا در مصاحبه ای گفته است: "مایکل نماد آمریکاست". بنابراين بررسي سير تغيير و تحول مايكل در اين سه گانه، مي تواند ما را با دوران مختلف حيات آمريكايي آشنا كند.
در اوائل فیلم، مایکل کاملاً از مرکز قدرت به دور است (همان طور كه آمريكا هم تاقبل از جنگ هاي جهاني از صحنه ي قدرت جهان به دور بود). در مراسم عروسی، آخرین نفر از اعضای خانواده که سر و کله اش پیدا می شود، مایکل است. در جلسه با سولاتسو، همه هستند، غير از مايكل. در جلسه ی خانوادگی بعد از ترور ویتو، وقتی مایکل شروع به حرف زدن می کند، سانی به او می گوید: "به تو مربوط نیست. دخالت نکن". در ابتدای فیلم، دنیای مایکل و کی از دنیای دیگران جداست. این دو اغلب در صحنه هایی دیده می شوند که فضا و رنگ آمیزی تند و شادتری نسبت به بقیه ی صحنه ها حاکم است.
بعد از ترور دون کورلئونه است که فضای صحنه هایی که مایکل در آن ها حضور دارد، تیره تر می شود. در یک نمای گویا، او را تنها می بینیم، در حالی که دست هایش را در جیبش کرده و روی نیمکتی نشسته است. در حالی که هوای سرد پائیزی مؤلفه ی اصلی صحنه است. انگار سرانجام او دارد وارد فضای مافیایی می شود. از این نظر سکانسی که مایکل به عیادت پدرش در بیمارستان می رود، بسيار مهم است. در این سكانس با یک استعاره ی قوی طرف هستیم. مافیا و زندگی مافیایی در این جا مانند یک بیمارستان در نظر گرفته شده است. (جایی که با مرگ و زندگی مردم سر و کار دارد). مایکل بالای سر پدرش (که دیگر هیچ قدرتی ندارد) سرپرستی امور را بر عهده می گیرد. در ضمن در این بیمارستان همیشه باید نگهبانانی باشند تا از جان داخلی ها حمایت کنند. وگرنه خود بیمارستان هم به تنهایی برای حفظ جان اعضای داخلش کافی نیست و مرگ و زندگي را افراد بیرون از بيمارستان رقم می زنند. ورود تدریجی مایکل به منطقه ی قدرت، یادآور قدرت گرفتن تدریجی آمریکا در زمان جنگ جهانی دوم است. بی دلیل نیست که داستان فیلم در سال 1945 می گذرد. یعنی سال پایانی جنگ جهانی دوم. در انتها، مایکل کاملاً یکه بر اریکه ی قدرت سوار است. اما سقوط او از همین جا آغاز می شود. هنگامی که کارلو به قتل می رسد، پایش به شیشه ی جلوی ماشین می خورد و شیشه می شکند. این شیشه نمايانگر يك مرز است. همان طور كه عوارضي محل قتل ساني نشان دهنده ي يك مرز است. همان گونه كه ساني با عبور از يك سري مرز جان خود را از دست داد، مايكل هم با شكستن مرزهايي، سقوط خود را آغاز كرد. آینده ی مایکل از همین جا قابل پیش بینی است.
نتیجه:
آن چه قسمت اول پدرخوانده نشان می دهد، این است که دیگر روش محافظه کارانه ی ویتو طرفدار ندارد و دوره، دوره ی سیاست مداران زیرک تر و البته بی رحم تری چون مایکل است. در سکانس مرگ دون ویتو، او نوه اش را با پوست پرتقالی که به شکل دندان دراکولا در دهانش گذاشته، می ترساند و سپس به او می گوید این کلک جدید است و چند ثانیه بعد می میرد. انگار در آخر عمر تازه متوجه گذر زمانه و تغییر دوران شده و فهمیده که فقط با زهر چشم گرفتن و سپس بازی دادن دیگران است که می توان موفق بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــ
ه) نگاهی به فیلم پدرخوانده ۲ به مناسبت سالگرد تولد آل پاچینو:
(این مقاله و مقاله ی قبلی، بخشی از یک مقاله ی ۱۱۰۰۰ کلمه ای درباره ی سه گانه ی پدرخوانده هستند که ایدوارم به زودی آن را در وبلاگ قرار دهم)
قسمت دوم پدرخوانده، بیش از قسمت اول، به بررسی قدرت می پردازد. اگر پدرخوانده، انرژی اش را از اوج گرفتن قدرت می گیرد، پدرخوانده 2 جذابیتش را از نمایش تقابل دو قدرت کسب می کند: قدرت رو به اوج و قدرت رو به قهقرا. این تقابل در قالب دو دوره به نمایش گذاشته شده است: فضای گرم و عاميانه ي دوران ویتو در مقابل فضای سرد و خشک دوره ی مایکل. در این فیلم مایکل قوی تر از ویتو، ولی تنهاتر است.
خانواده:
در این جا با دو داستان به ظاهر متفاوت طرفیم. دو روايت که در عمل یک داستان را به نمایش می گذارند: داستان اوج و فرود یک خانواده که به جای یک نفر، در قالب دو نفر روایت می شود. هر چه داستان مایکل پیش می رود، تعداد نزدیکان او کاهش می یابد. در قصه ی ویتو اما، داستان دقیقاً برعکس است. در ابتدا فقط او و همسرش و سانی هستند. سپس فردو و مایکل اضافه می شوند. بنابراین مایکل دارد تاوان قدرت بسیارش را با تنها شدن پس می دهد. البته ویتو هم مثل مایکل در زمینه ی کاری تنها بود. (مگر تسیو که یکی از نزدیک ترین یارانش بود، به او خیانت نکرد؟) اما هنوز یک فرق عمده بین این دو نفر وجود دارد. ویتو تا آخر عمر، حداقل خانواده اش را در کنار خود داشت. اما مایکل حتب خانواده اش را هم از دست داده است. نهایت این اتفاق، صحنه ی پایانی است که مایکل را تنها در باغی نشان می دهد. دیگر کسی نیست که بخواهد قدرتش را تهدید کند. اما دیگر هیچ کس هم به او احساس زنده بودن و قدرت نمي دهد . اما باید به این نکته هم توجه داشت آن چه به این نتیجه ی تأسف آور برای مایکل انجامیده است، برآمده از دل همان قدرتی است که ویتو دارد آن را به وجود می آورد. جان هس در این باره تعبیر زیبایی به کار برده است. "پدرخوانده 2 موفقیت را با شکست مقایسه نمی کند. بلکه نشان می دهد که چگونه موفقیت مستقیماً و به طرز اجتناب ناپذیری به شکست می انجامد". یعنی این شکست برآمده از دل همان موفقیت است. این مسأله به ما کمک می کند تا بتوانیم با دید عمیق تری به قضایا بنگریم.
کار:
در این فیلم هم با ادامه همان مفاهیمی سر و کار داریم که در پدرخوانده دیده بودیم. برخلاف خواست کورلئونه ها، کار به داخل خانواده ها کشیده می شود و آن را متلاشی می کند. برای این اتفاق می توان دو دلیل عمده را در نظر گرفت. اولی مایکل است. اشتباهات او، مسائل کاری را به داخل خانواده می کشاند. در جایی از فیلم، مایکل به فرانک می گوید: "پدرم در این اتاق چیزهای زیادی به من یاد داد. به من یاد داد دوستانت را نزدیک نگه دار، دشمنانت را نزدیک تر". اما مایکل دشمنانش را آن چنان به خودش نزدیک می کند که تا داخل اتاق خوابش نفوذ می کنند! عامل ديگر متلاشي شدن خانوداه اما، تغيير زمانه است. این روند نابودی خانواده (همان طور که قبلاً اشاره شد) از زمان دون ویتو شروع شده بود. علی رغم این که ویتو تمام جوانب کار را در نظر می گرفت، ولی این نتیجه ی اجتناب ناپذیر افزایش قدرت بود.
سیاست:
مايكل در پدر خوانده 2 آشكارا نمادي از امپرياليسم آمريكا است. آمريكايي كه جنگ جهاني دوم را با موفقيت پشت سر گذاشته و حالا به دنبال گسترش حوزه ي نفوذش است. نيرويي كه بيرون از حوزه ي خودش (در اين جا كوبا) سعي مي كند شراكتي به هم بزند و حوزه ي نفوذش را افزايش دهد. ولي آن چه كاپولا نشان مي دهد، اين است كه اين كار ممكن است حتي به قيمت از دست رفتن حوزه ي نفوذ داخلي آن قدرت تمام شود. اما استفاده از وقايع كوبا در اين فيلم، غير از نمايش ضعف هاي امپرياليسم آمريكا، دليل بسيار مهم ديگري هم دارد. مايكل در جايي از فيلم مي گويد: "سربازان براي كار حقوق مي گيرند، شورشيان نه". نكته اين جاست كه مايكل هم مثل دولت كوباست. دارد به زيردستانش حقوق مي دهد. براي همين وفاداري ها خيلي سريع به خيانت تبديل مي شوند. مايكل زنش را از خانه بيرون مي كند. ولي نمي تواند او را شكست دهد. چرا كه مايكل به فكر كار است و زنش به فكر خانواده. مثل دولت كوبا و شورشيان.
***
پدرخوانده 2 به نقد همان قدرتي مي پردازد كه در قسمت اول وجود آن لازم تلقي شده بود. به همين دليل پدر خوانده 2 پيچيده تر از پدر خوانده است. پدر خوانده سعي مي كند به ما نشان بدهد كه قدرت اتفاقاً در بسياري از موارد چيز لازمي است. ولي پدر خوانده 2 سعي مي كند احساسات متناقضي را در تماشاگر به وجود بياورد. پدر خوانده 2 غول درون ما را بيدار مي كند (مي گويد قدرت لازم است) و در عين حال سعي مي كند آن غول را از بين ببرد (مي گويد قدرت بد است). تمام قدرت پدر خوانده 2 از همين تنتاقض ها به وجود مي ايد. ولي قضيه به اين سادگي نيست كه بگوييم دردوره ي ويتو قدرت خوب است و در دوره ي مايكل قدرت بد. حتي در دوره ي مايكل هم بخش هاي زيادي از سويه ي خوب قدرت را مشاهده مي كنيم و برعكس. پس قضيه خيلي پيچيده تر از اين حرف هاست. دیوید تامپسون درباره ی پدرخوانده 2 گفته که کاپولا با این فیلم سعی می کند همان قدرتی را نقد کند که در قسمت اول آن را تقدیس کرده، ولی در این راه شکست می خورد. حالا به جرأت می توانم بگویم با این حرف او موافقم. تا حالا دقت کرده اید صحنه ی پایانی پدرخوانده 2 که مایکل روی يک صندلی در باغ وسیعش به تنهایی نشسته، چه منظره ی رؤیایی و دور از دسترسی به نظر می رسد؟! شاید عجیب نباشد که بگوییم در این صحنه اوج ابهت و عظمت مایکل را می بینیم. هر چند می دانیم دوران سقوط او خیلی وقت است که آغاز شده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــ
و) عکس های آل پاچینو در پروژه ی جدیدش: "تو جک را نمی شناسی". به چشمان استاد در عکس ها دقت کنید...
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ
ز) و عکس های دیگری از پاچینوی کبیر، سلطان مسلم بازی سازان...
__________________
ما خانه به دوشیم ما خانه به دوشیم تیم اس اس به دو عالم نفروشیم سال 89 تو دربی 69 شیث رضایی دنبال فرهاد بدو آی بدو آی بدو آی بدو آی بدو
|