زبانم را نمي فهمي نگاهم را نمي بيني
ز اشکم بي خبر ماندي و آهم را نمي بيني
سخن ها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد
سيه چشمان مگر طرز نگاهم را نمي بيني؟
گناهم چيست؟جز عشقت!بگو از من چه مي پوشي؟
مگر اي ماه،چشم بي گناهم را نمي بيني؟
سيه مژگان من،موي سپيدم را نگاهي کن
سپيد اندام من،روز سياهم را نمي بيني
پريشانم دل مرگ آشيانم را نمي جويي
پشيمانم نگاهِ عذر خواهم را نمي بيني
دلِ بي تاب من باري با دلت آرام مي گيرد
اگر دوري ز آغوشم نگاهم کام مي گيرد
مرا گر مَست مي خواهي نگاهت را مگير از من
که دل از ساقي چشمانِ مستت جام مي گيرد
|