
04-29-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
همينطوري به علت بلوغ صدايش به حد کافي کلفت و زشت شده بود و لازم نبود از اين اداها در بياورد.
زنم با حالت تحقيرآميزي به او نگاه کرد. آنقدر مضطرب شده بود که حوصله نداشت با او جر و بحث کند.
پسرم پوزخندي زد و هر سه به قفس زل زديم.
پرنده ها که حالا پف کرده و چاق شده بودند، چند پر باقي مانده شان را تکان دادند و صدائي از گلويشان در آوردند که هيچ شباهتي به صداي پرنده، مخصوصاٌ پرنده اي که تازه از خواب بيدار شده نداشت. بيشتر شبيه صداي ساکسفوني بود که لوله اش پر از تف شده باشد.
پرنده هاي بي پر و بال هي منتظر شدند. لابد انتظار داشتند که باز از لاي سيم ها تکه گوشتي برايشان به داخل بفرستيم. اما چون ديدند خبري نيست به طرف ظرف دانه رفتند. به داخل آن سرک کشيدند، بعد سرشان را بلند کردند. مکث کردند. بعد باز آمدند و تويش نگاه کردند. بعد کنار کشيدند. به طرف پياله آب رفتند. آب خوردند و باز کنار کشيدند.
آثار نگراني روي چهره زنم آشکارتر شده بود. راستش من هم نگران شده بودم. در عوض پسر مزخرفمان پيروزمندانه لبخند مي زد.
زنم، همانطور که نگاه نگرانش را به آنها دوخته بود، گفت:
"پس چرا نمي خورن؟"
من واقعاً نمي دانستم.
"ها؟ چرا نمي خورن؟"
"والله چه عرض کنم."
پسرم با حالت جدي گفت:
"انتظار داشتين بعد از خوردن چيز به اون خوشمزگي، گوشت، گوشت خوشمزه خام، حالا باز بيان اين مزخرفاتو بخورن؟"
زنم رو به من کرد و گفت:
"آره؟ راس مي گه؟"
من با تعجب گفتم:
"من نمي دونم."
"معلومه راس مي گم. آخر اين مزخرفات چيه؟"
پرنده ها به نوبت آن صداي وحشتناک ساکسفون پر از تف را از گلو در آوردند، تو گوئي داشتند حرف پسرمان را تأييد مي کردند:
"آره، آره."
زنم با حالت غمگين و در عين حال عصباني گفت:
"اينهمه پرنده خدا دونه مي خورن، مزخرف مي خورن؟"
"معلومه که مزخرف مي خورن."
زنم انگار که مخاطبش جاي ديگر و کس ديگري بود، همچنان که به پرنده ها نگاه مي کرد گفت:
"دونه مي خورن و آواز مي خونن."
يکي از مرغ ها ساکسفون پر از تفش را به صدا در آورد که شبيه يک ناله، يک زوزه بود. بعد از او دومي هم همين کار را کرد.
"هيچوقت هم از دونه بدشون نمياد. همون يه جور غذا هم براشون کافيه. آب و دونه. و بعدش: يک عالمه آواز و چهچهه."
پسرم با ايمان يک دانشمند و، به نظرم کاملاً با صداقت، گفت:
"واسه اينکه نمي دونن چيزاي بهتري هم هست."
زنم در نهايت يأس به پسرش نگاه کرد. پسر ما همچنان پيروزمندانه لبخند مي زد.
زنم گفت: "حالا چکار کنيم؟"
"چه عرض کنم."
"اگر غذا نخورن مي ميرن."
پسرم گفت: "و نخواهند خورد. اين مزخرفات را نخواهند خورد."
با همه ناراحتي که از وضعيت داشتم، از اينکه پسرم توانسته بود زمان آينده ساده را به اين خوبي در زبان فارسي به کار ببرد خوشحال شدم، اما چيزي نگفتم، چون هم براي زنم ناراحت بودم، هم اينکه نمي دانستم خوشحالي خودم را به چه کسي بگويم.
من به سرعت مراحل بعد از گفتن اين امر را پيش خودم تصور کردم.
فرض کنيد که من، بي توجه به همه چيز، خم مي شدم و دهانم را به گوش زنم نزديک مي کردم (زنم قد خيلي کوتاهي دارد) و آهسته به او مي گفتم:
"حواست هست چه قشنک زمان آينده ساده رو بکار مي بره."
بايد به شما بگويم که دستور زبان زنم، مثل 99 درصد مردم افتضاح است ـ اصطلاحاتش ديگر جاي خود دارند. در نتيجه او که حواسش همچنان به پرنده هاست، با ناراحتي به دماغش چين خواهد انداخت و خواهد گفت:
"چي گفتي؟"
"زمان آينده ساده."
"چي هست؟"
"اِ... اِ ... يک جور زمانه."
و چون زنم در هيچ شرايطي فراموش نمي کند که همچنان بايد دلربا باشد، به تقليد از ايتاليائي ها که هم عاشق خودشان بود، هم زبانشان، حتماً شانه هايش را بالا خواهد برد و خواهد گفت:
"?!e be"
"منظورم اينه که فارسي بچه مون بهتر شده."
زنم، با تحقير به من نگاه کرد و گفت:
"چه ربطي به پرنده ها داره؟"
"هيچي، فقط مي خواسم ..."
مطمئنم که زنم رويش را از من بر مي گرداند، و به پرنده ها نگاه مي کند. خوب، حالا ديگر رويش با من و با هر چه روشنفکر بازتر شده است. او همه ما را تحقير مي کند، و همه ما را آدمهاي منگ، غير واقعي، و دست و پا چلفتي مي داند.
در حاليکه به خودم لعنت مي فرستادم از خيالات در آمدم و به خودم گفتم:
"گور پدر زمان آينده در همه زبانها."
زنم دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد:
"و اگه مرده ن گناهش به گردن ماس."
"شک نداشته باشين."
زنم، تسليم شده و با تأسف گفت:
"يه پرنده بد صداي زنده بهتر از يه پرنده مرده س."
پسرم با بي حوصلگي گفت:
"صدا چيه، ماما؟"
زنم با خستگي و بدون هيچ مقاومتي مثل يک مادر دلسوز گفت:
"آواز پسرم، آواز خوش. آواز مرغ عشق. اين آواز مرغ عشق نيست. آواز حيوونيه که نه مرغ عشقه، نه کلاغه، نه کرکسه، نه هيچ. اين صداي هيچه."
و پسرم چون ديده بود که مادرش ديگر عصباني نيست کمي نرمتر شد، اما باز حرف خودش را زد.
"اين حرفا چيه مامان. اين حرفا قديميه. خيلي سوسول و رمانتيک."
و مکث کرد.
من و زنم خسته تر و مأيوس تر از آن بوديم که اعتراض بکنيم.
پسرم باز ادامه داد و گفت:
"عوضش نگاه کن چقدر قوي شده ن. چه ماهيچه هائي پيدا کردهن."
زنم انگار که در عالم ديگري است، ادامه داد:
"بال هاي قشنگ؛ بال هاي زيبا."
"بال هاي قشنگ چيه مامان؟"
چه بگوئيم؟ ما ديگر هيچ حرفي با پسرمان نداشتيم.
وقتي که پسرم تکه گوشت را جلوي آنها گرفت، پرنده ها به جنب و جوش در آمدند. براي گرفتن تکه گوشت بزرگتر با هم دعوا مي کردند. پسرم هم قاه قاه مي خنديد.
ما رفتيم که نان و پنيرمان را بخوريم.
وقتي که دوستانمان از سفر برگشتند از ديدن پرنده هاي بي بال و پر و بي آواز خود حيرت کردند. ما همه قصه را براي آنها تعريف کرديم و صدبار از آنها معذرت خواستيم و به آنها قول داديم که حتماً دو مرغ عشق ديگر برايشان خواهيم خريد.
"اين حرفا چيه. اين وضع ما رو غمگين کرده." و مکث کردند.
بعد زن دوستم، همچنانکه با چشم هاي غمگين به پرنده ها نگاه مي کرد گفت:
"کاش مرده بودند."
زنم با موافقت کامل گفت: "کاش."
اما فکر جالبي به ذهن دوستم آمد که به نظر ما هم محشر بود. من و زنم تعجب کرده بوديم که چرا تا آن موقع به فکر اين راه حل نيفتاده بوديم.
با دوستانمان قفس تازه را به اطاق پذيرائي برديم و جلوي قفس آنها گذاشتيم.
توي اين قفس دو مرغ عشق زيبا بودند که از شادي الم شنگه اي راه انداخته بودند. اين دانه اي بر مي داشت و وسط منقار آن يکي مي گذاشت، و آن يکي قطره آبي ميان شکاف نکش مي گرفت و در ميان شکاف نک ديگري مي ريخت.
مرغ ها با هم آواز مي خواندند و در تکرار ملودي ها، نظم زيباي خاصي را رعايت مي کردند. اگر آن دو مرغ قديمي نبودند فکر مي کرديم که همه آن اتفاقات کابوسي بيش نبود، چون مرغ ها عين آن قديمي ها بودند. اين مرغ ها گذشته آن دو مرغ بودند.
زنم با چهره باز رو به پسرش کرد و خندان گفت:
"مي بيني مامان چقدر قشنگ ميخونن؟!"
پسرم شانه پراند. انگار برايش مهم نبود.
"شايد اگر گوشت بخورن ديگه اينجور رمانتيک نخونن."
زنم خيلي جدي گفت:
"حتماً اينجور نمي خونن."
پسرم بار ديگر با لجاجت گفت:
"اين حرف از نظر علمي چرته."
هيچ کدام ما محل نگذاشتيم. به آواز پرنده ها گوش مي داديم.
اما ديديم که دارد يک اتفاق غريب مي افتد.
وسط آواز خواني مرغ عشق هاي جديد، دو مرغ عشق قديمي همان صداهاي زمخت زشت را از گلو در مي آوردند، همان صداي ساکسفوني که لوله اش پر از تف است.
صداها هر لحظه بلندتر مي شدند. حالت آنها جوري بود که ما ديگر از آن نفرت نداشتيم. دلمان براي آنها، براي آنهائي که نمي دانستيم چه اسم تازه اي برايشان انتخاب کنيم مي سوخت.
چشم هاي زنم پر از اشک شده بود.
"بيچاره ها."
حتي دهان پسرم هم از تعجب باز مانده بود.
ناله ها بلندتر و بلندتر مي شد. کم کم صداشان داشت مي گرفت.
اما همگي، من و زنم، و پسرمان، و دوستانمان، يک کلمه تشخيص مي داديم. يک کلمه قابل درک در زبان انساني.
انگار پرنده ها داشتند يک کلمه را تکرار مي کردند.
"چرا؟ چرا؟ چرا؟"
اين بود. همين کلمه بود که همه ما تشخيص داده بوديم.
زنم و زن دوستم به گريه افتاده بودند.
من و دوستم غمگين ايستاده بوديم و به گلوهاي ورم کرده و بي پر اما چاق و زشت پرنده ها نگاه مي کرديم.
پسرم حالت حيرت زده ها را پيدا کرده بود.
وسط آواز آن دو مرغ زيباي تازه، اينها هي ناليدند. تازه ها مي خواندند و قديمي ها مي ناليدند:
"چرا؟ چرا؟ چرا؟"
و با صداي زشت گرفته که اينک نه نفرت، که ترحم بر مي انگيخت.
هي ناليدند، ناليدند؛ تا اينکه خسته شدند.
بعد ساکت شدند و در سکوت شروع کردند به نفس نفس زدن.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|