نمایش پست تنها
  #469  
قدیمی 04-29-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض هفت سين

هفت سين

محمد بهارلو

پتو را از روي‌ِ صورتش‌ كنار زد. سر برگرداند و به‌ ساعت‌، كه‌ روي‌ِ ميزبود، نگاه‌ كرد. ساعت‌ِ دوازده‌ِ ظهر بود. دو شاخة‌ تلفن‌ را، كه‌ بالاي‌ِ سرش‌بود، وصل‌ كرد. پا شد دستش‌ را به‌ ديوار گرفت‌. يك‌ لحظه‌ چشم‌هايش‌ رابست‌. پردة‌ پنجره‌ را كنار زد به‌ كوه‌هاي‌ِ دوردست‌ نگاه‌ كرد. هوا ابري‌ بودو باد مي‌وزيد. اجاق‌ِ گازي‌ را روشن‌ كرد و كتري‌ را، كه‌ تا نيمه‌ آب‌ داشت‌،روي‌ِ شعله‌ گذاشت‌. رفت‌ توي‌ِ حمام‌ و شيرِ آب‌ِ گرم‌ِ دوش‌ را باز كرد. صبركرد تا بخارْ هواي‌ِ حمام‌ را گرم‌ كند. بعد لباس‌هايش‌ را درآورد و زيرِ دوش‌رفت‌ و به‌ گردن‌ و دست‌ها و صورتش‌ صابون‌ ماليد. با كف‌ِ دست‌ِ راستش‌،كه‌ صابوني‌ بود، سطح‌ِ بخارگرفتة‌ آينة‌ بالاي‌ِ دست‌شويي‌ را كف‌آلود كرد وبعد كفي‌ آب‌ روي‌ِ آينه‌ پاشيد. به‌ زيرِ چشم‌هايش‌، كه‌ گود افتاده‌ و كبودشده‌ بود، نگاه‌ كرد. با فرچه‌ به‌ صورتش‌ صابون‌ زد و ريشش‌ را تراشيد.وقتي‌ حوله‌ روي‌ِ دوش‌ از حمام‌ بيرون‌ مي‌آمد زنگ‌ِ درِ خانه‌، سه‌ بار، به‌صدا درآمد. پتو را، كه‌ روي‌ِ زمين‌ بود، تا زد و روي‌ِ دشك‌ انداخت‌ ودشك‌ را با پتو و بالش‌ برداشت‌ بُرد به‌ اتاقي‌ كه‌ تخت‌ِ چوبي‌ِ باريكي‌ در آن‌بود. دشك‌ را روي‌ِ تخت‌ انداخت‌ و باز زنگ‌ به‌ صدا درآمد؛ سه‌ بار پشت‌ِسرِ هم‌. گوشي‌ِ دربازكُن‌ِ برقي‌ را برداشت‌.
ــ بله‌؟
ــ چرا در را باز نمي‌كني‌؟
ــ بيا بالا.
حوله‌ را به‌ قلاب‌ِ جارختي‌ِ توي‌ِ حمام‌ آويزان‌ كرد. رو به‌روي‌ِ آينه‌ موي‌ِسرش‌ را شانه‌ زد. بعد رفت‌ در قوري‌ چاي‌ ريخت‌ و از كتري‌ آب‌ِ داغ‌ روي‌ِآن‌ بست‌. درِ خانه‌ را باز كرد. سوزِ سردي‌ به‌ درون‌ِ راه‌رو وزيد. درِآسانسور باز شد و زن‌ را ديد كه‌ در يك‌ دستش‌ تُنگ‌ِ بلور با ماهي‌ِ قرمز ودر دست‌ِ ديگرش‌ يك‌ گُل‌دان‌ِ سفالي‌ِ كوچك‌ِ سبزه‌ بود.
ــ سلام‌.
ــ سلام‌.
ــ تا اين‌ موقع‌ خواب‌ بوده‌اي‌؟ چشم‌هات‌ پُف‌ كرده‌. يك‌ امروز رازودتر بيدار مي‌شدي‌.
ــ كه‌ چه‌ بشود!
ــ ناسلامتي‌ امروز عيد است‌.
تُنگ‌ِ ماهي‌ را روي‌ِ پيش‌خان‌ِ آشپزخانه‌ گذاشت‌ و گُل‌دان‌ِ سبزه‌ را روي‌ِميز، كه‌ كنارِ پنجره‌ بود. زن‌ به‌ طرف‌ِ پنجره‌ رفت‌. دكمة‌ مانتوش‌ را بازمي‌كرد.

ــ چرا پنجره‌ را باز نمي‌كني‌؟ هواي‌ِ اتاق‌ سنگين‌ است‌.
پنجره‌ را تا نيمه‌ باز كرد. مانتوش‌ را به‌ جارختي‌ آويزان‌ كرد.
ــ شومينه‌ات‌ هم‌ كه‌ هنوز روشن‌ است‌!
ــ شب‌ها سردم‌ مي‌شود.
ــ تو هميشة‌ خدا سردت‌ است‌.
ــ به‌ اين‌ خانه‌ هنوز خو نگرفته‌ام‌. همه‌ جاش‌ سرد است‌. جاي‌ِ خودم‌ راهنوز پيدا نكرده‌ام‌. نمي‌دانم‌ كجا بايد بنشينم‌.
زن‌ بِربِر نگاهش‌ كرد.
ــ دست‌ وردار.
ــ وقتي‌ سردم‌ باشد فكرم‌ كار نمي‌كند.
ــ تو وجودت‌ سرد است‌.
مرد نگاهش‌ كرد. آن‌ طرف‌ِ پيش‌خان‌ ايستاده‌ بود.
ــ تو چي‌؟
ــ من‌ خوبم‌.
ــ راستي‌؟!
زن‌ رويش‌ را برگرداند و رفت‌ پشت‌ِ لگن‌ِ ظرف‌شويي‌ و به‌ استكان‌هانگاه‌ كرد.

ــ چرا اين‌قدر لك‌ دارند؟
ــ هر چه‌ مي‌شويم‌شان‌ پاك‌ نمي‌شوند
ــ بايد بگذاري‌شان‌ تو مايع‌ِ ظرف‌شويي‌ يك‌ شب‌ بمانند. خوب‌، همه‌چيزت‌ آماده‌ است‌؟

مرد يك‌ فنجان‌ آب‌ِ داغ‌ براي‌ِ خودش‌ ريخت‌.
ــ نمي‌دانم‌.
ــ سكه‌ داري‌؟
ــ بايد تو جيب‌هام‌ را بگردم‌.
ــ تو قُلكي‌ كه‌ برات‌ گذاشتم‌ چند تايي‌ سكه‌ بود.
ــ نمي‌دانم‌ قُلك‌ را كجا گذاشته‌ام‌.
ــ تا كي‌ بايد اين‌ خانه‌ همين‌طور شلخته‌ بماند؟

مرد جرعه‌اي‌ از آب‌ِ داغ‌ نوشيد. سينه‌اش‌ را صاف‌ كرد، اما چيزي‌نگفت‌. چند سكه‌ از جيب‌ِ شلوارش‌، كه‌ به‌ جارختي‌ آويزان‌ بود، درآوردبه‌ زن‌ داد.

زن‌ گفت‌: سير چي‌؟
ــ تو ايوان‌ دارم‌.
زن‌ رفت‌ توي‌ِ ايوان‌ و با يك‌ سيرِ درشت‌ِ سفيد برگشت‌.
ــ ظرف‌هاي‌ِ چوبي‌ات‌ كجاست‌؟
ــ كدام‌ ظرف‌ها؟
ــ همان‌ها كه‌ سال‌ِ پيش‌ از شمال‌ خريديم‌.
ــ بايد تو يكي‌ از همين‌ كشوها باشد.
ــ پيداشان‌ كن‌.

مرد كشوهاي‌ِ آشپزخانه‌ را يكي‌ يكي‌ كشيد و در آن‌ها نگاه‌ كرد.شيشه‌اي‌ را از يك‌ كشو درآورد.

ــ اين‌ سنجد. اسفند چي‌؟ مي‌خواهي‌؟
شيشه‌اي‌ را كه‌ در آن‌ اسفند بود از كشو درآورد. بعد ظرف‌هاي‌ِ كوچك‌ِچوبي‌ را پيدا كرد و آن‌ها را روي‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌.

ــ چيزِ ديگري‌ هم‌ لازم‌ داري‌؟
ــ قرآن‌.

مرد كشوِ ميزِ تحريرش‌ را، كه‌ قفل‌ بود، باز كرد و يك‌ قرآن‌ِ كوچك‌ِجلد چرمي‌ از توي‌ِ يك‌ كيف‌ِ دستي‌ درآورد. قرآن‌ را به‌ زن‌ داد و زن‌ لاي‌ِآن‌ را باز كرد و گذاشتش‌ روي‌ِ ميز.
ــ فكر كردم‌ قرآن‌هاي‌ِ خطي‌ات‌ را فروخته‌اي‌.
ــ دلم‌ نيامد. يادگارِ مادرم‌ است‌.
ــ اگر مال‌ِ من‌ بود چي‌؟
ــ منظورت‌ چيست‌؟
ــ هيچ‌ چي‌.
ــ كي‌ من‌ مال‌ِ تو را فروخته‌ام‌؟
ــ زبان‌ِ تو نيش‌ دارد. آدم‌ را مي‌گزد.
ــ زبان‌ِ تو چي‌؟
ــ مي‌خواهي‌ شروع‌ كني‌؟
ــ تو شروع‌ كردي‌.
ــ من‌ خواستم‌، همين‌جوري‌، يك‌ حرفي‌ زده‌ باشم‌. اما تو...
ــ خوب‌ تمامش‌ كن‌.

زن‌ خواست‌ چيزي‌ بگويد.

مرد گفت‌: خواهش‌ مي‌كنم‌!
زن‌ رفت‌ روبه‌روي‌ِ آينة‌ قدي‌، كه‌ كنارِ جارختي‌ بود، ايستاد. مردنگاهش‌ نكرد. زن‌ دستش‌ را به‌ طرف‌ِ مانتوش‌ برد، اما برگشت‌. مرد آب‌ِداغ‌ را توي‌ِ كاسة‌ ظرف‌شويي‌ خالي‌ كرد و در فنجان‌ چاي‌ ريخت‌. بعدرفت‌ پنجره‌ را بست‌. زن‌ نفس‌ِ بلندِ آه‌مانندي‌ كشيد. مرد درِ يخچال‌ را بازكرد و دو سيب‌ِ قرمز درآورد روي‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌. يكي‌ از سيب‌هازخمي‌ بود و لكه‌هاي‌ِ كوچك‌ِ سياه‌ داشت‌. زن‌ سيب‌ِ سالم‌ را برداشت‌ ودر ظرف‌هاي‌ِ چوبي‌ سنجد و اسفند ريخت‌ و همه‌ را روي‌ِ ميز چيد.

ــ خوب‌ شد شش‌ سين‌. سركه‌ داري‌؟
مرد درِ يخچال‌ را باز كرد و يك‌ بطري‌ِ سركه‌ از بغل‌ِ درِ يخچال‌برداشت‌. بطري‌ را روي‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌.
زن‌ گفت‌: ظرف‌ِ كوچك‌ِ بلوري‌ داري‌؟
مرد توي‌ِ كشوها نگاه‌ كرد. كاسة‌ چيني‌ِ لب‌پريده‌اي‌ از توي‌ِ يكي‌ ازكشوها درآورد و آن‌ را روي‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌.
زن‌ گفت‌: اين‌ كه‌ لبش‌ پريده‌.
ــ ديگر ندارم‌.
ــ چرا براي‌ِ خودت‌ ظرف‌ و ظروف‌ نمي‌خري‌؟
ــ خيلي‌ چيزها بايد بخرم‌.
جرعه‌اي‌ از چاي‌ نوشيد. زن‌ مقداري‌ سركه‌ در كاسة‌ چيني‌ ريخت‌.
ــ چه‌ بوي‌ِ تيزي‌ دارد.
ــ چاي‌ مي‌خوري‌؟
ــ نه‌. شمع‌ داري‌؟
ــ آره‌.

زن‌ دورِ ميز مي‌چرخيد و ظرف‌ها را پس‌ و پيش‌ مي‌كرد. گُل‌دان‌ و تُنگ‌ِماهي‌ را وسط‌ گذاشته‌ بود. سيب‌ را برداشت‌ به‌ آستين‌ِ پيرهنش‌ ماليد و آن‌را برق‌ انداخت‌.
ــ پس‌ چي‌ شد؟
ــ چي‌ چي‌ شد؟
ــ شمع‌.
ــ بايد بگردم‌. نمي‌دانم‌ كجا گذاشتم‌شان‌.
ــ پس‌ شمع‌ها با خودت‌. بگذارشان‌ دوطرف‌ِ ميز. من‌ ديگر بايد بروم‌.
ــ لطف‌ كردي‌ آمدي‌.
ــ سال‌ِ تحويل‌ كجا هستي‌؟
ــ منزل‌ِ مادرم‌.

زن‌ روبه‌روي‌ِ مرد ايستاده‌ بود. مرد آخرين‌ جرعة‌ چايش‌ را نوشيد. زن‌مقنعه‌اش‌ را سرش‌ كرد و مانتوش‌ را پوشيد.
مرد گفت‌: اين‌ چيست‌ تو انگشتت‌ كرده‌اي‌؟
ــ حلقه‌ است‌. قشنگ‌ است‌ نه‌؟
انگشتان‌ِ كشيده‌اش‌ را جلوِ مرد گرفت‌.
ــ چرا حلقة‌ طلايت‌ را انگشتت‌ نمي‌كني‌.
ــ دايي‌ام‌ برايم‌ خريده‌. نقره‌ است‌.
ــ تو هيچ‌وقت‌ حلقه‌اي‌ را كه‌ برايت‌ خريدم‌ انگشتت‌ نكردي‌.
ــ تو هم‌ هيچ‌وقت‌ حلقة‌ مرا دستت‌ نكردي‌.
ــ من‌ هيچ‌وقت‌ حلقه‌ دستم‌ نمي‌كنم‌.
ــ اما اين‌ هدية‌ دايي‌ام‌ است‌.
ــ مباركت‌ باشد.

مرد سينه‌اش‌ را صاف‌ كرد. زن‌ رفت‌ به‌ طرف‌ِ در.

ــ كاري‌ نداري‌.
مرد گفت‌: سال‌ِ نو مبارك‌.
زن‌ گفت‌: سال‌ِ نوِ تو هم‌ مبارك‌.
زن‌ در را باز كرد رفت‌ بيرون‌. مرد روي‌ِ صندلي‌ِ پشت‌ِ پيش‌خان‌ نشست‌.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید