جنبش واژه زيست
پشت كاجستان ، برف.
برف، يك دسته كلاغ.
جاده يعني غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.
شاخ پيچك و رسيدن، و حياط.
من ، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.
مي نويسم، و فضا.
مي نويسم ، و دو ديوار ، و چندين گنجشك.
يك نفر دلتنگ است.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خواند.
زندگي يعني : يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي ؟
دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.
يك نفر ديشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب مي ريزد پايين ، اسب ها مي نوشند.
قطره ها در جريان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس.
تا انتها حضور
امشب
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز ، سر خواهد رفت.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آينه خواهد فهميد.
امشب
ساقه معني را
وزش دوست تكان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.
ته شب ، يك حشره
قسمت خرم تنهايي را
تجربه خواهد كرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.
ساده رنگ
آسمان، آبي تر،
آب آبي تر.
من در ايوانم، رعنا سر حوض.
رخت مي شويد رعنا.
برگ ها مي ريزد.
مادرم صبحي مي گفت: موسم دلگيري است.
من به او گفتم: زندگاني سيبي است، گاز بايد زد
با پوست.
زن همسايه در پنجره اش، تور مي بافد، مي خواند.
من «ودا» مي خوانم، گاهي نيز
طرح مي ريزم سنگي، مرغي، ابري.
آفتابي يكدست.
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پيدا شده اند.
من اناري را، مي كنم دانه، به دل مي گويم:
خوب بود اين مردم، دانه هاي دلشان پيدا بود.
مي پرد در چشمم آب انار: اشك مي ريزم.
مادرم مي خندد.
رعنا هم.
عكس ها : تصاويري از اتاق سهراب در كاشان