
05-01-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چشم در برابر چشم
غلامحسين ساعدي
2
(جلاد: قربان، با پاي خودش اومد. به قهقهه ميخندد و يقه مرد جوان را ميچسبد.
(حاكم: بسيار خب، عالي شد! محكم بچسب و ولش نكن.
جلاد مرد جوان را كشان كشان به وسط صحنه ميآورد. مرد جوان نالههاي بلند ميكند و دست از صورت بر ميدارد. يكي از چشمها از چشم خانه در آمده، لختههاي درشت خون صورتش را پوشانيده است. مرد جوان خود را از دست جلاد رها كرده، به پاي حاكم مياندازد.
(مرد جوان: حضرت حاكم دستم به دامنت، دستم به دامنت! بيچاره شدم! بدبخت شدم! نجاتم بده! نجاتم بده!
(حاكم: پاشو ببينم، چي ميخواي؟
(مرد جوان: قصاص، قصاص، به تظلم آمدهام، قصاص، قصاص!
(حاكم: چي شده آخه؟ حرف بزن ببينم.
مرد جوان دامن حاكم را ميگيرد و نيم خيز ميشود و چشمخانه خالي را نشان ميدهد. (مرد جوان: چشم، چشمم، چشمم!
نالههاي بلند ميكند.
(حاكم: چشمت؟ چشمت چي شده؟
(مرد جوان: دراومده قربان! در اومده. قصاص منو بگيرين، قصاص منو بگيرين. (حاكم: دراومده؟
مايوس رو به جلاد. مال اينهم كه دراومده؟ (جلاد: اشكالي نداره حضرت حاكم. تا معلوم بشه كه كي اين كارو كرده، ترتيب قصاصو ميديم و اوضاع و احوال و جور ميكنيم. چشمك ميزند.
(حاكم: خب، اين يه چيزي شد. خم شده به مرد جوان. هي جوون!
بگو ببينم كي اين كارو كرده؟ كي چشمتو درآورده؟
مرد جوان در حال ناله، ميله آهني باريكي را درآورده نشان ميدهد.
(مرد جوان: اين كرده قربان، اين كرده!
جلاد و حاكم نزديك شده ميله را تماشا ميكنند.
جلاد ميله را از مرد جوان ميگيرد.
(جلاد: اين كرده؟
(مرد جوان: بله قربان، بله، بله، اين كرده، اين لامسب بيچارهم كرده، من جوون را به خاك سياه نشونده، عليل و بدبختم كرده.
حاكم ميله را ميگيرد. جلاد و حاكم هر دو با تعجب به ميله نگاه ميكنند.
(حاكم: حالا ما با اين چه كار ميتونيم بكنيم؟
(مرد جوان: قصاص منو بگيرين!
قصاص منو بگيرين! من ديگه بيچاره شدم، عاجز و درمانده شدم، زندگيم از دست رفت. (حاكم: من چه جوري ميتونم قصاص تورو از اين بگيرم؟ ها؟
رو به جلاد ميكند. چه جوري ميشه از اين ميله قصاص گرفت؟
(جلاد: از اين ميله سخت و بيجون كه نميشه قربان. اما...
(حاكم: اما چي؟
(جلاد: اما از صاحبش ميشه.
(حاكم: از صاحبش؟
(جلاد: بله قربان، حق هم همينه كه صاحب اين آلت قتاله به سزاي اعمال كثيف خود برسه. حاكم خوشحال و خنده رو.
(حاكم: ها بارك الله، بارك الله! معلومه كه هنوز كله پوكت از كار نيفتادهها!
(جلاد: اختيار دارين قربان. اختيار دارين، كله حقير كه در مقابل كله مبارك حضرت حاكم قابلي نداره.
حاكم به فكر ميرود و خيلي جدي رو به جلاد.
(حاكم: ببينم مرتيكه، اگر صاحب ميله خود طرف باشه چي؟
مرد جوان را نشان مي دهد.
(جلاد: خود طرف باشه؟ فكر مي كند.
(حاكم: آره، اونوقت چه كار ميشه كرد؟ جلاد با خوشحالي.
(جلاد: چه بهتر! چه بهتر! اگر چنين باشه كارمون بياندازه راحته.
(حاكم: چه جوري راحته؟
(جلاد: اون يكي چشمش كه دست نخورده س قربان. ملاحظه ميفرمايين؟ جلو دويده چشم سالم مرد جوان را نشان ميدهد.
(حاكم: حالا كه اين طوره واسه چي معطلي حيوون! زودباش و ترتيب كارشو بده. جلاد خنجر از كمر ميكشد و موهاي مرد جوان را ميگيرد. مرد جوان جلو خزيده، پاهاي حاكم را بغل ميكند.
(مرد جوان: قربان! قربان! صاحب اون من نيستم. من، من نيستم.
(حاكم: تو نيستي؟ پس كيه؟ جواب بده ديگه. (مرد جوان: يه پيرزن قربان! يه عفريته عجوزه.
(حاكم: خب. خب! حالا اين عفريته عجوزه كجاس؟ ها؟
(مرد جوان: تو خراب شده شه قربان.
(حاكم: و چه جوري چشم تورو درآورد؟ (مرد جوان: نصفههاي ديشب به سرم زد كه يه بارم سري به كلبه اين پيرزن هف هفو بزنم شايد چيزي گيرمون اومد. با اين كه ناشي نيستم قربان، ولي به كاهدان زده بودم. همين جوري تو تاريكي ميگشتم و در و ديوار و دست ميماليدم كه نه تنها چيزي گيرم نيومد يه چشمم از دست دادم.
(حاكم: خاك بر اون سرت كنن. پس اين هيكل گنده و بيخاصيت فقط براي لاي جرز خوبه. چطور نتونستي با اين گردن كلف از پس يه پيرزن بر بياي؟
(مرد جوان: پيرزنه تو خواب بود قربان! و اونو، اون ميله سگ مسيو كوبيده بود به ديوار كه يه مرتبه رفت تو چشمم. اونوقت فرياد كشان و نالهكنان دويدم بيرون. ديگه از هيچ طبيب و كحّالي كاري ساخته نبود. نفس نفس ميزند و با احساسات.
ولي غصه من بابت يه چيز ديگه س قربان. من آرزو داشتم اين چشم ناقابل را در راه حضرت حاكم ا زدست بدم.
اما يك عفريته گدا مرا از چنين افتخاري محروم كرد.
زاري ميكند. حالا من به دادخواهي اومدهام. حضرت حاكم بايد قصاص منو بگيرن. حق منو بگيرن. تلافي چشمي رو كه قرار بود در قدوم مباركش فدا بشه در بيارن. عدالتو اجرا كنن. عدالت! عدالت! عدالت! حاكم دستها را به هم ميكوبد و با فرياد.
(حاكم: پيرزن! پيرزن!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|