چشم در برابر چشم
غلامحسين ساعدي
3
جلاد جلوي صحنه ميآيد و در نقش يك نقال.
(جلاد: فرستاده حضرت حاكم سلانه سلانه، غرغركنان راه ميافته و ميره طرف خونه پيرزن، اخمهاش تو همه، واسه اين كه ميدونه از يك پيرزن فلك زده و بدبخت، كه ميله دوك نخ ريسيش هم به غارت رفته چيزي بهش نميماسه. اما پيرزن، ا زاول صبح، ناراحت و مضطرب دور كلبه گلي و خالي ميچرخه و ميچرخه و اثري از ميله گمشدهاش نميبينه. اگه ميله پيدا نشه، ديگه درمانده و عاجزه، بيچاره س، اون يه لقمه نونم كه در ميآورد ديگه نميتونه در بياره. يك مرتبه در به صدا در ميآد. كي مي تونه باشه؟ فرستاده حضرت حاكم. جلاد با صداي مامور.
(جلاد: هي عجوزه! حضرت حاكم احضارت فرموده ن. جلاد با صداي پيرزن.
(جلاد: حضرت حاكم؟ حضرت حاكم منو احضار فرموده ن؟ جلاد با صداي مامور.
(جلاد: آره پيرزن، زود باش! جلاد با صداي پيرزن.
(جلاد: اشتاه نميكني؟ جلاد با صداي مامور.
(جلاد: نه عفريته، بجنب كه نونت تو روغنه. پيرزن دست و پاشو گم مي كنه. حضرت حاكم احضارش فرموده ن و نونش تو روغنه. وقتو نبايد تلف كرد، چادرشو به كمر ميزنه، پا برهنه، هن هن كنان، دنبال فرستاده، ميدوه و ميدوه و ميدوه، تا ميرسه به بارگاه حضرت... پيرزن سر از پا نشناخته وارد ميشود و پيش از اين كه لب از لب باز بكند فرياد حاكم بلند ميشود. حاكم خطاب به جلاد.
(حاكم: چشم! چشمشو در بيار! جلاد به طرف پيرزن هجوم ميبرد.
(پيرزن: چشم؟ چشم منو در بياره؟
(حاكم: آره عفريته ملعون، چشم تو رو.
(پيرزن: دستم به دامنت حضرت حاكم، من پيرزن كه كاري نكردهام، من كه گناهي مرتكب نشدهام. حاكم خطاب به جلاد.
(حاكم: امانش نده، چشمشو در بيار. جلاد سر پيرزن را ميگيرد و بالا ميبرد و خنجر از كمر بيرون ميكشد.
(پيرزن: حضرت حاكم! حضرت حاكم! خود را از دست جلاد رها ميكند و دامن حاكم را چنگ ميزند. من، من چه كار كردهام؟ اگر كار خلافي از من سر زده بفرمايين تا خودم هم بفهمم.
(حاكم: چه كار كردهاي؟ تو چشم اين جوون بيچاره رو درآوردهاي و به خاك سياهش نشوندهاي. پيرزن نيم خيز ميشود و با بهت به مرد جوان خيره ميشود.
(پيرزن: من؟ به خداوندي خدا اگه بشناسمش. نميدونم كه كيه، بار اوله كه ميبينمش.
(حاكم: بسيار خب، اينو چي؟ ميله را جلوي چشم پيرزن ميگيرد. اين ميله آهني رو چي؟ ميشناسي يا نه؟
(پيرزن: بله قربان، بله. اين ميله دوك نخ ريسي منه. ا زاول صبح دنبالش ميگشتم و پيداش نميكردم. حاكم با خشم فراوان.
(حاكم: چشم، چشمشو در بيار، معطل نشو. جلاد ميخواهد دست به كار شود. پيرزن با ناله.
(پيرزن: حضرت حاكم، حضرت حاكم، آخه اين دو تا... ميله و مرد را نشان مي دهد. چه ربطي بهم دارن؟ آخه واسه چي چشم من بايد در بياد؟
(حاكم: واسه اين كه تو همچو چيز خطرناكي رو به ديوار خراب شدهات نزده بودي، وقتي اين جوون نصف شبه اومده خونه تو، چشمشو از دست نميداد.
(پيرزن: آخه اين جوون نصف شبي تو خونه من چه كار ميكرد؟ حاكم عصابي.
(حاكم: از اين شاخ به اون شاخ نپر پيرزن خرفت! مالك اين ميله لعنتي و چشم درآر تويي و بايد چشمت در بياد. به جلاد. چشم! چشم! چشم!
(پيرزن: قربانت گردم، اگه به خاطر يه ميله بايد چشم من در بياد، سقط فروش سر كوچه ما كه چندين جعبه از اين ميلهها داره بايد صدها چشم ازش در بيارين، تازه اين يكي را هم اون پدر سوخته به من فروخته.
(حاكم: هاي هاي! گناهكار اصلي معلوم شد، سقط فروش! سقط فروش! سقطفروش حاضر بشه! 3 جلاد جلوي صحنه مي آيد و در نقش نقال.
(جلاد: سقط فروش، تو دكه اش نشسته، مشغول چرت بعد از ظهره. ظهر، مثل هميشه، نان و پياز مفصلي خورده و هر وقت كه باد گلو ميزند، صورتش گل مياندازد و عرق زيادي روي دماغش مينشيند. فرستاده حضرت حاكم دم دكه ظاهر ميشود. سقط فروش به خيالش كه خواب مي بيند، مگه ممكنه بنده خدايي هم اين وقت روز دم بساط او ظاهر شود؟ چشمانش را ميمالد. نه خير، واقعيت داره، يك مشتري، اونهم چه مشتري پر زرق و برقي رو در روي او ايستاده. جلاد با صداي سقط فروش.
(جلاد: سلام عرض مي كنم قربان! سلام واقعي عرض مي كنم! جلاد با صداي مامور.
(جلاد: خواب غيلوله ميكردي پيرمرد؟ جلاد با صداي سقط فروش.
(جلاد: نه فدايت شوم، نه دردت به جونم، داشتم آماده خدمتگزاري ميشدم. جلاد با صداي خود. و بعد باد گلويي رها ميكند كه فرستاده حاكم چند قدم عقب ميرود. جلاد با صداي سقط فروش.
(جلاد: چي تقديم حضور حضرتعالي كنم؟ سه پايه، تله موش، زنجير، كفگير، نظر قرباني، مرگ موش، دواي زرد زخم، پرسياووش، طاس كلاه، دواي چشم؟ جلاد با صداي مامور.
(جلاد: همه را براي خودت نگردار پيرمرد. حضرت حاكم احضارت كرده و كار بسيار مهمي بات و داره. جلاد با صداي خود. سقط فروش دست و پا گم كرده، دور و بر خود ميچرخد. جلاد با صداي سقط فروش. (جلاد: با من؟ حضرت حاكم با من كار دارن؟ جون بچههات، نكنه داري اين پيرمرد بيچاره رو دست ميندازي؟ جلاد با صداي مامور.
(جلاد: زود باش و بجنب كه ديگه اوضاع و احوالت رو براس. جلاد با صداي خود. سقط فروش شلنگاندازان بيرون ميپرد، دست و پا گم كرده، وارد دكه عطاري ميشود و هداياي چشمگيري براي حضرت حاكم تهيه ميكند، دستي به سر و ريش خود ميكشد، در حالي كه پشت سر هم باد گلو رها ميكند، وارد بارگاه مبارك ميشود. سقط فروش، چند كيسه به دست، داخل بارگاه هل داده ميشود. بعد از چند تعظيم مفصل.
(سقط فروش: بزرگوارا، تصور اين كه بخت يك سقط فروش فقير و درمانده آن چنان بلند شود و اوج بگيرد كه يك روز به چنين بارگاه مقدس و مجللي راه يابد و جمال بي مثال حضرت حاكم را از چند قدمي زيارت كند، براي هيچ تنابندهاي قابل تصور نيست. من از شدت خوشحالي، نمي دانم با سر دويدهام يا با پا، ولي بهر حال دويدهام. و اكنون آن چنان احساس غرور و نشاط ميكنم كه انگار در يك آن، چند مشتري دم دكانم پيدا شده است. اجازه ميخواهم هداياي ناقابلي را كه آوردهام، تقديم حضور مبارك بكنم. حاكم با لبخند.
(حاكم: بسيار خب، بسيار خب، چه آوردهاي؟
(سقط فروش: يك كيسه حناي بسيار خوب و بسيار معطر و بسيار پررنگ براي ريش مبارك! كيسه را جلوي پاي حاكم مياندازد.
(حاكم: ديگه؟
(سقط فروش: و يك كيسه عناب درشت، براي موقعي كه وجود مقدس گرمي كرده باشند. كيسه دوم را جلوي پاي حاكم مياندازد.
(حاكم: و بعد؟
(سقط فروش: و يك كيسه نبات بسيار خالص براي روزهايي كه گرفتار سردي شده باشند.
(حاكم: بسيار خب، ديگه؟
(سقط فروش: ديگه؟ ديگه؟ دور و برش را نگاه ميكند و نميداند چه كار بكند، يك مرتبه به خود ميآيد. و ديگه جان ناقابل خودم را كه زير قدوم مبارك فدا كنم و معني جان نثاري را به تمام عالميان نشان دهم. جلو ميرود كه خود را به پاي حاكم بياندازد. ولي جلاد از پشت سر او را مي گيرد.
(حاكم: جان ناقابلت را لازم نداريم پيرمرد! سقط فروش دست و پا گم كرده.
(سقط فروش: لازم ندارين؟ پس… پس…
(حاكم: فعلاً يه دونه چشم لازمه. سقط فروش مبهوت.
(سقط فروش: چشم؟ چشم براي چي؟
(حاكم: بله، يه چشم كوچولو، اندازه چشم بيمصرف تو. سقط فروش با بهت بيشتر.
(سقط فروش: كه چطور بشه؟
(حاكم: كه عدالت اجرا بشه پيرمرد! به جلاد. منتظر چي هستي مرتيكه آشغال؟
(جلاد: منتظر فرمان مبارك.
(حاكم: صادر شد! جلاد سقط فروش را به زير مي كشد. سقط فروش دست و پا گم كرده.
(سقط فروش: قربان، قربان، آخه عدالت را چه كار به چشم من؟ يا اصلاً چه كار به خود من؟ يا چه كار به حرفه و كار و كاسبي من؟ خدا شاهده كه من اصلاً با چيزهاي خيلي خوب و خيلي عالي مثل نجابت و شجاعت و صداقت و ضيافت و عدالت سر و كاري ندارم. من يه گوشه نشستهام و دارم تله موش و پنجه ابوالفضل و دواي چشم و زرد زخم و نعل الاغ و يوغ گاو و شاهدانه و آتش گردان و بادبزن و دواي شپش ميفروشم قربان! من كه آزارم به احدي نرسيده قربان!
(حاكم: ببينم، تو غير از اون آت آشغالا كه شمردي، گاه گداري هم از اين چيزا ميفروشي يا نه؟ سقط فروش از دست جلاد رها شده جلو ميرود و به دست حاكم خيره مي شود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 05-01-2010 در ساعت 11:42 AM
|