
05-02-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ناز بر فلک
ناز بر فلک
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید / تبارک الله از این فتنهها که در سرماست
فلک، تقدیر، حکم ازلی، قضا و قدر در شعر حافظ بسامد بالایی دارد. همین امر بسیاری را بر آن داشته است تا به این نتیجه برسند که حافظ برای انسان قدرتی و اختیاری را باور نداشته و سر تسلیم در برابر تقدیر فرود آورده و تدبیر به شمشیر و تقدیر سپرده است. فلک و روزگار و چرخ و سرنوشت در فرهنگ ما جایی مهم دارد:
پناهی برای گریز از مسؤولیت.
زبان و ادبیات ما پر است از واژگان و ترکیبها و شعرها و داستانها در زمینهی وانهادن کار و انداختن بار بر دوش روزگار.
در آن زمانهی جهل و جادو ، نفرین و نفرت، دشنام و دشمنی، قدری بازی و جبریگری، اما ...
گسترهی اندیشههای حافظ چنین نبوده است.
حافظ بر فرهنگ پسمانده و سنگشده و دلمردهی زمان خویش شوریده است. فرمان او بر دانایی و دلآوریست. او بر فلک و ستاره میتازد و انسان را فرمانروای سرنوشت خویش میداند:
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین / که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
حافظ در رسیدن به آرزو و مراد خویش، چرخ و فلک را بر هم میزند و بر هیچ حکم ازلی سر فرود نمیآورد:
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد / من نه آنام که زبونی کشم از چرخ فلک
وی بر آن است تا دنیای دلمرده و کهنه و وامانده را در هم ریزد و طرحی نو بریزد و ما را و جهان را فرا میخواند تا با شادی و شور و شیدایی ...
... گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
رند گستاخ، بهشت عدن و حوض کوثر را در میخانههای شیراز میجوید و بر خاک مصلا و کنار آب رکنآباد بهشتی بر زمین میسازد. بر انسان بانگ میزند که تویی آفرینندهی بهشت بر خاک!
اگر شب تاریک و بیم موج و گردابی هائل است، ساحلنشین بیپروا مباش! اگر زمانه و حاکمان روزگار، رهزنان اندیشه و هنرند، برخیز و برخروش و بانگ بر زن و با سیاهی در آویز تا سپیدی رخ نماید:
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است / چون از این غصه نتابیم و چرا نخروشیم
اگر چرخ این روزگار بی سر و پا، بر مدار خودکامهگان میگردد، مباد که سر بر آستان نومیدی و دلمردگی و شکست و تسلیم فرود آرید، بلکه:
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست / در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
حافظ میگوید که نباید کوتاهی ما، نادانی حاکم، دردها و رنجهای زمانه را بر دوش فلک و روزگار و سرنوشت انداخت:
راز درون پرده چه داند فلک، خموش
و
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید / یا جان رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
و
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندر این کار دل خویش به دریا فکنم
جرعه ی جام بر این تخت روان افشانام
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
شاعر زبان پر زبانهی زمانهی خود است. در بیتهای زیر حافظ روزگار و زمانه را دشمن عاشقان و دانشورزان و هنرمندان میداند و بر روزگار و فلک میتازد که چنین خوارپرور است و این به جبری بودن او ربطی ندارد. شعر او اعتراضی رندانه در برابر کژپروریهای روزگار است و فلک در اینجا همان حکومت تبهکار زمان اوست. حافظ که دلآورانه بر محتسب و مفتی و زاهد و فقیه میتازد، مگر نمیداند که هماینان دشمان آزادی و آزادگیاند. میداند و نیک میداند و میسراید که:
فلك به مردم نادان دهد زمام مراد / تو اهل فضلی و دانش همین گناهات بس
و
ارغنونساز فلك رهزن اهل هنر است / چون از این غصه نتابیم و چرا نخروشیم
و
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند / تكیه آن به كه بر این بحر معلق نكنیم
و
هنر نمیخرد ایام و غیر از اینام نیست / كجا روم به تجارت چنین كساد متاع
و
سبب مپرس که چرخ از چه سفلهپرور شد
که کامبخشی او را بهانه بیسببیست
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبیست
و
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلات / به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
و
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد / من نه آنام که زبونی کشم از چرخ فلک
قضا و قدر، حکم ازلی و سرنوشت در شعر حافظ با رندی و طنز در آمیخته است. هر کجا که نیازی به پاسخی طنزگونه در پرسش میپرستی و رندی و عشقبازی باشد، حافظ حواله به تقدیر و حکم ازلی میکند و این طوق از گردن میاندازد. حافظ برای گریز از مسؤولیت و فرار از برابر سختیها نیست که سخن از قضای آسمان میکند، بلکه در پس پرده ی سخن جادویی خویش، بر این قصهها و خرافات میتازد:
مرا مهر سیهچشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
و
من ز مسجد به خورآباد نه خود افتادم / اینام از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
و
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنام که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
و
مرا مهر سیهچشمان ز سر بیرون نخواهد شد / قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
و
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند / گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
و
بارها گفتهام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه به خود میپویم
در پس آینه طوطیصفتام داشتهاند
آن چه استاد ازل گفت بگو میگویم
و
در خورآباد طریقت ما به هم منزل شویم / کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
ادامه دارد ...
محمود کویر
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|