دوباره مجنون ،دوباره بيقرار ، مثل گردباد وحشي بيابانگرد چرخ مي زنم و به گرد و خاك ، پيراهن خود را مي سايم و مي روم و مي آيم ... ميان مروه و صفاي اين بيابان بي انتها هروله مي كنم و « عشق » تنها تنديس يك شعار كودكانه است كه از ذهن جستجوگر من آويزان شده است !
كاش دنيا رنگش مثل قلب من سفيد بود يا كه سبز ! من همان مسافر اعتدال ربيعي ترديد و هجوم هستم ... و امروز فاتح از نبرد خويشتن با خويشتن به سوي تو دست دارز كرده ام .... ببين مرا ! به خاطر ديدنت تمام لحظه هاي سوختن درآتش خشم و بيداد تو را به جان خريده ام ! عشق در خانه چشمان من مثل يك اشك حلقه زده است و من پيوسته مي پرسم : « خانه دوست كجاست ؟ ... »
|