نمایش پست تنها
  #479  
قدیمی 05-03-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض نوروز و قنداب،


نوروز و قنداب

عليرضا ذيحق





روزي كريم پاشا در خلوت ِپندارِ خويش، غمگين و افسرده، چشم در چشمه‌ي جوشاني داشت و به تاراج زمان می‌انديشيد. خاطره‌ها چون آهوان سبكپوي، در دشت خيال‌اش می‌تاختند و قطره‌هاي اشك به گلايه از بخت، تصوير پير او را در آب چشمه می‌لرزاندند.تا كه با آهي سوزان به كنجي خزيد و شبانگاهان با لباس مبدل، آشفته و پريشان از كوچه‌هاي " ديار بكر " گذشت و با ياد جواني‌ها، زد ش زير آواز. آوازي كه در آن هزار زخمِ نهان بود و از آن لا اُبالي‌ها و رندي‌هاي ايام سرمستي، هيچ خبري نبود.

كريم پاشا كه به قصر می‌آمد هميشه نسيمی‌شاد بود و اما امشب، گرم و تب افروز، پر ملال و بي حوصله زانوي غم بغل كرد و همسرش دلْ نگران او، با حريرنَفَس‌هايش جوياي احوال آن سرو ِ گرانپا شد. بغض كريم پاشا تركيد و گفت :

" سينه را تير اجل دير و زود نشان می‌رود و ما چون زورق پاييزي، بي پارو و فانوسي، در اين بحر تاريك، سرگشته می‌تازيم و درد بي فرزندي، دل‌هامان را سخت می‌فشارد نازنين!"

همسرش به دلجويي درآمده و گفت :

" باده‌ي كهن هم اگر باشيم هنوز از جوش نيقتاده ايم و وقتي كه هنوز از جواني، شوق و هوسي تو رگهامان می‌خروشد، چنين نااميد مباش! نذر و نيازي كن و هرچه فقير و بيچاره در اين ملك است را سر و ساماني بده كه شايد دعاي آنان، خداي را خوش آمد و مرهمی‌شد براي درد مندي مان."

به اين تدبير ؛ اميد محالشان جامه‌ي هستي پوشيد و بعد از سالي، صاحب پسري شدند كه قرص جمال اش فروزنده تر از ماه و خورشيد بود. اكسير مرادشان چون در حلول بهار، كامشان را شيرين ساخت اسم اورا " نوروز " گذاشتند.نوروز كه تا چهارده سالگي جز قصر و مكتب جايي را نمی‌شناخت، روزي گذرش به كويي افتاد كه آواي ساز و نغمه بلند بود و چون نزديك شد قهوه خانه اي ديد و خنياگري كه ساز بر سينه از داستاني سخن می‌گويد كه خضرِ نبي در آن، نويد ِ ماهرخي را در رويا به جواني داده بود و راه و رسم سفرَش می‌آموخت. از كيمياي عشق می‌گفت و اين كه بي ناز نازنيان، آرامشي دردلها نخواهد بود.

مهر و عشق در گوش نوروز افسانه اي شد و مونس شبهاي تارش فيض قرآن واوراق گلستان. آرزويش همه، ديدن روياي بيداري بود كه رعناي بخت اش را به او نويد می‌داد.

تا كه يك شب،‌ هاتف غيبي به خواب اش آمد و در خواب و بيداري، شاهدختي را در كاخي شاه نشين، نشان‌اش داد و گفت :

" نصيب تو آن خجسته لقاي آتشْ رخ است كه بايد تامصر، به رسم ِ وفا تا كوي آن دلبر بروي كه در مهرورزي و نوش لعل، گوهر پاكيست كه در عمق بحر، پنهان است. غواصي شو بي باك كه اين جميله، صيد توست و از نصيب و قسمت، گريزي نيست !"

صبح صادق دميد و عقربه چرخيد و باز شب شد و اما نوروز را خوابي گران رهايش نكرد. حكيمان و ساحران بر بالين اش آمده و گفتند كه او را خواب محبت ربوده و تا سه روز خواهد پاييد. روز سوم بود كه ديدند نوروز پاشد و سازي خواست و چون زخمه برآن زد، صد رساله سخن شد و از دلكشِ مرجاني گفت كه عينهو قند است و نبات و ساكن مصر.

كريم پاشا و قوم و تبار ديدند كه او شيدايي يار شده و می‌گويد كه بي عروس چمن اش، نه روز دارد و نه شب و همين فرداست كه راهي سفر خواهد شد.

نصيحت‌ها و اصرار‌ها، كارسازنشد و اوبا بوسه بر سرشك چشمان پدر و مادر، اسب اش را زين كرد و گفت:

" اگراين زمانه ي بد عهد، مهلتم داد و مرا باز گرداند، يقين كه بي عروس خويش، باز نخواهم گشت."

نوروز با رنج ومحنت و زيبايي‌هاي سفر آميخت و روزي در ميانه ي دريا، تندبادي وحشي با امواج بلند، آن كشتي كه سوارش بود را درهم كوفت و او به روي تخته پاره اي سرگردان، طعم مرگ را هر لحظه چشيد و با ياد خدا، از مكر زمانه امان خواست.

حالا بشنويم از " احمدِ غوّ اص" كه شبانه بي هوا از خواب پريد و به ياد آورد كه مغروقي او را صدا می‌كرد.

در نور نقره ي مهتاب، به ساحل دريا شتافت و در كمال حيرت، جواني ديد كه بي هوش افتاده و اما همچنان چسبيده از سازي كه درآغوش اش است. احمد اين را معجزه اي دانسته و شبستان دل اش منوّر شد. او را به خانه برد و به همراه دخترش " گلشن " به تيمار او برخاست و چون هفته اي گذشت و نوروز از لرز و تب به خود آمد، همه‌ي ماجراها به خاطرش آمد و اما اينكه الآن كجا بود و آن نازنينان كي‌ها بودند چيزي نمی‌دانست. تا كه از زبان " گلشن " فهميد كه شرمسار اين خوبان است وروزان و شباني دور، شمع بالين‌اش بوده اند. روزي احمد ِ غواص، به نوروز كه بر دشت ِ پر گلِ قالي نشسته و حديث دل گشوده بود گفت :

" دخترم گلشن را كه شبنمی‌پاكيزه است و در باغسار خيالش هزار غنچه‌ي عصمت عطر نجابت می‌افشانند، عروس اقبالت كن كه دلم را شاد سازي! "

نوروز دستان احمد غواص را فشرد و گلشن، طرفه نگار او شد و اما به حجله‌ي عشق كه در آمد، شمشيري برهنه درميان خود و گلشن نهاد و گفت :

" تو در رشته‌ي جان من، گوهري تابناكي و اما من به سوداي ياري آمده ام كه در لوح ازل، قسمت من نوشته شده و آن هم " قنداب " دختر جلال شاه است. تو دل افروزي و جانان من و اما روزي سراغ تو خواهم آمد كه سوگلي روياهايم نيز در برم باشد. تو و قنداب را يكجا به " ديار بكر " برده و جشن عروسي مان را آنجا به پا خواهيم كرد."

سحرگاهان بود كه بر جبين " گلشن " بوسه اي زد و به اذن احمد غواص، با اسبي كه كه زين اش چون بستر پرنيان بود چهار نعل تاخت و آنقد ر دور شد كه اسير باد و خاك در حجابي از غبار گم گرديد. در انديشه بود و می‌ديد كه دل اش با افيوني از جمال يار كه در جام آن‌هاتف غيبي ديده بود، سخت آميخته و در گذرش به گلستاني، ناگهان بلبلي ديد كه غنچه اي برچيد و داشت پرمی‌كشيد كه از نوك اش جست و بلبل در شتاب اش براي يافتن آن گل، بر تيغ ِگلي خورد و با سينه اش كه شكافته بود، خونين به پاي آن گل سرخ افتاد. نوروز ديد كه خاك ره ياربودن ، خون جگر می‌خواهد و آن بلبل از او، استادتر بود و با حالي گرفته، خار از سينه ي بلبل به در كشيد و با گلبرگ غنچه اي كه او چيده بود، در خاك اش كرد.

اما بشنويم از بارگاه " جلال شاه " و لشكري گران كه محمود پاشاي استانبولي ، آنها را از برّ و بحر گذرانده و به خواستگاري قنداب آمده است. هشدار هم داده كه يا بايد به اين وصال تن دردهند و يا كه ميدان جنگ خواهد آراست.جلال شاه هم جواب رد داده و میدان رزم بر پا شده است. هر پهلوانی نیز که از مصر به مصاف حریف می‌رفت مغلوب شده و در خاک و خون می‌غلطید.

جلال شاه و وزیران و وکیلان، ملول این واقعه تفرجی می‌کردند که دیدند بوی بره آهویی بریان در دشت پیچیده و دودی پیداست و از اینکه بر شکارگاه سلطان غریبه ای پا نهاده ، سپاهیانی فرستاد که آن گستاخ را ادب کنند. اما نوروز به یک ضربت همه را بر زمین انداخت و تا به خود آیند همه را بر درختان، طناب پیچ کرد. جلال شاه و یاران دیدند که از سپاهیان خبری نشد و رفتند ببینند که چه خبر است. تا رسیدند همه را در بند دیدند و چشمشان به دلیر مردی افتاد با سبیل‌های چخماقی و گرزو سپر و شمشیر و هیبتی از کوه آهن !

از او گویای اسرار شدند و وقتی نوروز از رویایش گفت جلال شاه قول داد که اگر کلّه ی محمود پاشا را بریده و خونین به زیر پاهایش بیندازد، او نیز قنداب را به او خواهد داد.

نوروز در سحر گاه فردا، چون اژدهایی غران سوار بر مرکب به میدان رفت و به هنگامه ی کارزار بند دست " محمود استانبولی " را میان زمین و هوا چنان گرفت و فشار داد که قطره‌های خون از نوک انگشتان اش فواره زد و در یک چشم به هم زدن، تیغی گران فروآورده و تا سر از پیکرش برچید، جنگ مغلوبه گردیده و طبل ظفر نواخته شد.

نوروز را با سرورو شادی به بارگاه جلال شاه بردند و وقتی نوروز دگرباره از عشق اش به قنداب گفت، جلال شاه بر آشفته و جلادان، شمشیران آخته بر گردن وی نزدیک کردند.

فرزانه ی پیری در دربار بود و حرمت کلام اش، حکم آخرین بود و او این کار را در شأن پادشاه ندید و گفت :

" از خونش بگذر و در زندانش افکن و او را به دست تقدیر بسپار!"

نوروز در مقابل دیدگان " قنداب " ، زنجیری سیاهچالها شد و " قنداب " هم در هجر او، نالان و گریان به بستربیماری افتاد و هیچ طبیبی، علاج درد او نفهمید.

روزی مادرش دید که دخترش در خواب به هذیان سخن از نوروز می‌گوید و چون هنگامه ی بهار بود به کنیزان گفت :

" دخترم هوای گل ِ نوروز کرده و به دشت و دمن رفته و با آغوشی از گل‌های نوروز برگردید !"

قنداب را ندیمی‌مهرورزو درد آشنا بود که به مادر وی گفت :

" بی خود همه را اسیر دشت و بیابان نکن که درد قنداب، درد عشق است و مفتون همان جوانیست که محمود پاشا را کشت و اکنون در سیاهچالهای قصر، محبوس است. "
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید