
05-03-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عروس ِ پوستين پوش
عروس ِ پوستين پوش
عليرضا ذيحق
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيشكي نبود . جهودي بود تاجر و روزي به قصد سفر ، از خانه خارج میشود و تا برود و برگردد پانزده سال طول میكشد . تاجر كه میرفت زنش پابه ماه بود و سرِ سه ماه صا حب دختري میشود . اما تاجركه از سفر برمیگردد و میخواهد با زنش سلام و روبوسي كند دختري میبيند بالغ و زيبا كه سوي او پر میگيرد و مرتب ماچش میكند .تاجر میپرسد اين دختر كيه كه زنش میگويد :
" آلماست . دختر خودت كه وقتي میرفتي تو شكمم بود و حالاشده اين قَده !"
جهوده كه روزبه روز عاشق دخترش میشد و عقل و هوشش همه پيش او بود روزي به زنش گفت :
" عوض اينكه بخواهم آلما را به كس ديگري بدهم خودم میگيرمش !"
زن كه بهتش گرفته بود گفت :
" عقل از سرت پريده و چيزهايي كه ميگي گوشهات نمیشنوند ! جواب خدا و پيغمبر را چي ميدي مرد ؟ در و همسايه ها چي میگند ؟ تا حالا كدام پدري دخترش را گرفته كه تو دوميش باشي؟ "
زن هرچه گفت تو كَتِ شوهره نرفت و تا كه روزي آلما وسط حرف پدرش دويد وگفت :
" زنت میشوم و اما شرط و شروطي داره !ده انگشتر برليان میخوام ويك گردنبند زربافت . گوشواره ها و النگوهام نيز بايد از طلاي سفيد باشند و هر رجش پوشيده از الماس هاي درشت ."
جهوده آلما را به بازار برد و او هرچه مِيلش میكشيد گرفت و وقت شد ، شب حجله و دختره گفت :
" تو يك لحظه باش كه من دستي به آب برسانم و برگردم !"
با اين بهانه دختره از خانه دررفت و بي آنكه بداند مقصدش كجاست ، سرگشته دويد خارج از شهر و تاصبح تو دشت و بيابان راه رفت . هوا كه روشن شد ديد تو يك شهر غريبي يه و يك ارسي دوز تو دكانش نشسته و دارد كفش میدوزد . میرود پيش ارسي دوزو ارسي دوز تا او را میبيند با خود میگويد :
" اين تكه تكه ي ما نيست و حتما كه سر صبحي اومده ايز گم كني . اين كه ميگن مكر زن صد ريشه داره هيچ هم دروغ نيست ."
تا ارسي دوز بخواهد چيزي بگويد آلما پيش دستي كرد و يكي از انگشتري هاي برليانش راگذاشت كف دست او و گفت :
" برايم از چرم و نمد پوستيني بدوز كه وقتي تنم میكنم بشوم عينهو يك خرس و كسي فكر نكنه كه با آدميزاد طرفه !"
ارسي دوز كه چشمانش از ديدن انگشتري برق افتاده بود و میديد كه حتي يك نگين آن به دارو ندار او میارزد ، فوري دست به كار شد و همه ي هنرش را به كار بست و پوستيني كه دختره میخواست حاضر كرد .
آلما پوستين را كه از سر تا نوك پاش را میپوشاند تنش كرد و سريع از شهر دور شد و رسيد به چوپاني كه واسه بز و گوسفندهاش آواز میخواند .
چوپان تا او را ديد دست به چماقش برد و اما آلما گفت :
" چيكار میكني مَرد ؟ من از اوناهاش نيستم كه آزار و اذيتي به كسي داشته باشم . درسته كه شبيه خرسم و اما منم نوعي آدمم. از آدمهايي كه تا حالا راهشان به اين ورا نيفتاده . دارم از گشنگي هلاك میشم و يه چيزي بيار كه بخوريم . "
چوپان ديد كه راس راستكي مثل آدمها حرف میزند و فوري رفت سراغ " دَسترخوان " * اش و سفره را كه چيد و آلما شكمیاز عزا در آوُرد ، ديد كه آلما ظرف و ظروف را برداشت و رفت سرچشمه و حسابي انها را شست وبرق انداخت . چوپان با خود گفت : " اين همه حيوان تو خونه داريم و اين هم روش و میبرمش كه كمك دست ِ مادرم باشد ."
غروب كه شد چوپان گله اش را هي داد و رفت منزل و تا چشم مادره به آلماافتاد گفت :
" اين غول بياباني كيه كه با خودت برداشتي آوردي ؟"
چوپان میگويد :
" اين حيوون خيلي زبان فهمه و آنچنان سليقه و سهمان سرش میشود كه لازم نيست تو حتي دست به سياه و سفيد بزني . هر كاري داشتي به او بگو كه انجام بده !"
آلما سه چهار روزي را پيش آنها بود كه روزي ديد چوپان آمد و گفت تو را براي شاه پيشكش میبرم . نزديك عيد نوروزه و هر كسي به قدر وسعش هديه اي به شاه میبره و منم عقلم رسيد كه تو را هديه كنم .
شاه تا آلما را ديد جا خورد و فكر كرد كه چوپان دستش انداخته و گفت :
" اين كيه كه برداشتي با خودت آوردي و هر كي میبينه از ترس زهره ترك میشه ؟ "
چوپان گفت :
" منم نمیدانم كيه و اما هر چه هست و هركي هست هوش و حواسش بهتر ازمن كار میكنه.اصلا چرا از خودش ا نمیپرسي كه بگه آدمه ديوه جنه يا اينكه خرسه ؟"
آلما به رسم بزرگان تعظيم و تكريمیبجا آورد و گفت :
" يا قبله ي عالم ، منم يك شكل هايي مثل آدمام . فقط پوستيني به تنمه كه چسبيده به بدنم و فقط دهن و چشمیبرايم با قي گذاشته . هر كاري كه بگيد بلدم و حتي براتان آشپزي و كاتبي هم میكنم . "
به دستور پادشاه او را به مطبخ سپردند و شد وردست سر آشپز. شاه میديد كه چند روزي است طعم و لذت غذاها عوض شده و هرچه كه میخورد انقدر به دهنش خوشمزه میآيد كه نگو . سرآشپز را خواست و داشت از او تشكر میكرد كه آشپزه گفت :
" تصدق وجودت گردم كه اينقدر نمك شناسي و حرمت و عزت چاكران را بزرگ میشماري. ولي راستش اينه كه غذاهاي اين چند روزه دست پخت همان پوستينه پوشيست كهفرستاده ايد وردست من . هم حساب كتاب میفهمه و هم از خواص خوراكيها سرش میشه . سليقه اش راهم نپرس كه يكپارچه خانمه !"
شاه از اين خبر خوشحال شد و به سرآشپز سپرد كه هوايش را خوب داشته باشد .
آلما كه كارش همه تو مطبخ بود و همانجا هم میخورد و میخوابيد ، روزي با صداي پايي از خواب پريد و اما هرچه گشت كسي را نديد .فكر كرد كه شايد زده به سرش و هوايي شده . اما بعدها ديد كه نه ، هر از چندگاهي اين صداها میآيد و اما از كجا ، هيچ نمیدانست . روزي هم از خواب برخاست و ديد كه همه سياه پوشند و وقتي پرسيد چه خبره گفتند :
" ده سال پيش ، درست همين روزها ، "هِيوا " پسر پادشاه گم شده و و از آن وقت به بعد ، اين روزها كه ميرسه همه سياه میپوشند ."
آلمابا اين خيال كه شايد كاسه اي زير نيم كاسه باشه آن شب دستش را بريد و لاي زخمش نمك گذاشت كه خوابش نبره . نصفه شب بود كه ديد صداي پايي میآيد و چشمهايش را درويش كرد . سايه اي روديوارديد و پاورچين پاورچين ردش را گرفت و از هفتاد پله پايين رفت و رسيد به چهل سردابه . آن سايه كه كه حالا میديد مرد بلند قامتي است ، درِيكي از سردابه ها را بازكرد و رفت تو . آلما هم دزدكي سرك كشيد و ديد جوان رعنايي را به صليب كشيده اند و اما رمقي از او نمانده . بعدش صداي آن مرد را شنيد كه گفت :
" چطوري شاهزاده ؟ بالأخره فكرهايت را كردي يانه ؟ امشب آخرين فرصته ؟ فردا كه آمدم يا بايد دامادم بشي و با دختر عموت عروسي كني و يا كه آنقدراينجا میماني كه از تشنگي و گشنگي تلف بشي ! اين خورد و خوراك راهم كوفت كن كه فردا يا بله را میگي و يا كه طعمه ي عقربها و موشها ميشي ! "
آلما كه همه چي حاليش شده بود فوري دررفت و انگار كه اصلا بيدار نبوده گرفت و خوابيد . صبح كه شد به سرآشپز گفت :
" امشب خوابي ديده ام كه حتما بايد به پادشاه بگويم !"
آلما را به داخل قصر بردند و وقتي رخصت حضور يافت خيلي آرام به پادشاه گفت :
" اين رازي يه كه فقط شما بايد بدونيد و به همه بگوييد كه بيرون بروند ."
شاه كه كنجكاو شده بود و میخواست هر چه زودتر اين راز را بداند دستور داد كه همه از اندروني خارج شوند . آلما هم فوري وقت را غنيمت شمرد و هرچه را كه ديده و شنيده بود براي پادشاه گفت . بعدش شاه آلما را مرخص كرد و گفت :
" اگه حرفات درست باشه وشاهزاده هِيوا راصحيح و سالم ببينم هرچه كه ازمن بخواهي دريغ نخواهم كرد . "
لحظه اي بعد پادشاه آلما را هم برداشت و با چند مأمور رفتند ته چهل سرداب و دري را كه آلما نشان داد ، زدند شكستند و ديدند كه شاهزاده بر دار است و سوسك ها از سر و بدنش بالا میروند . شاهزاده را نجات داده و به قصر میآورند و پادشاه هم ازآلما م میخواهد كه مراقب شاهزاده باشد كه شايد پا و جاني دوباره بگيرد . مخصوصا كه شنيده بود از راز و اعجاز خواركيها هم خيلي حاليش است . بر بالين فرزندش حكيم و طبيب نيز جمع كرد و آلما كارش شد اينكه هر چه آنها از معجون و شربت تجويز كرده بودند را در وقت و دقيقه اش به دست شاهزاده برساند . همچنين پادشاه دستورداد كه برادر خائنش را دستگير كرده و به دم استرها ببندند و به جرم خيانت روي خاك و خل آنقدر بكشند كه زجر كش شود .
شاهزاده كه حالش كمیخوب شده بود روزي چند ساعتي میرفت به باغ قصر و بعد از سياحت و قدم زدن ، وقت ناهاربر میگشت به قصر و به اين خاطر هم يكي از روزها به محض رفتن شاهزاده به باغ ، آلما كه كم كم داشت از خودش عقش میگرفت واز آن پوستين لعنتي ، چندشش میگرفت ، رخت و لباسهايش را كَند و لخت و پتي رفت به حمام شاهزاده كه خزينه اش داغ بود و مدتها بود كه حسرت يك همچنين روزي را میكشيد . لباسهايش را تو بقچه اي پيچيد و با خود برد داخل حمام و اما طلا و جواهراتش را فرموش كرد و ماندند رورف رختكن . آلما كه زلفهايش تا پركمرش ريخته بود و داشت آنها را شانه میكرد و صابون میكشيد يكهو دلش واسه خاطراتش پر زد و از ترانه هايي كه يادش بود چند تايي آمد نوك زبانش . پسر پادشاه كه تو عالمِ خودش بود و داشت به قساوت و ظلمیكه بر او رفته بود فكر میكرد ، ناگهان آوازي شنيد و هرچه جلوتر رفت مفتون آن بانگ مليح شده و ديد كه ترانه از قصر خودش است . رفت تو و هرچه آلما- آلما گفت صدايي نشنيد وجلوتر كه رفت ديد صدا از سربينه ي حمام اوست و با گوشه ي چشمش نظري كرد وديد كه حوروشي مه لقاست و انگار كه ازباغ جنت آمده و اينجا آب تني میكند . اما او كي بود و از كجا پيداش شده بود مانده بود تو حيرت كه ناگهان چشمش افتاد به مشتي طلا و جواهررو رف كه لنگه ي آنها تو قصر شاهي نيز پيدا نمیشد .
شاهزاده هينطور مات و حيران مانده كه ديد دختره با بقچه اي میآيد طرف رختكن وبه همين خاطرهم فوري يكي از انگشترهاي او را برداشت و گوشه اي كزكرد . دختر كه رخت و لباسهاي زربفتش را پوشيد و دست برد به جواهراتش كه انها را نيزبردست و گردنش كند ديد كه يكي از انگشتري هاش نيست و همينجور كه داشت امتحان میكرد گفت :
" اين مال اين يكي و اون هم مال اون يكي و اين هم مال اين و يكي راهم كه دادم ارسي دوزو پس آن يكي كو؟ "
كمیاين برو آن بر را گشت و بعدش دست برد به بقچه و تا پوستينش را درآورد ، هِيواشستش خبردار شد كه او آلماست و اما چه رازي در اين پنهان كاري بود عقلش به جايي قد نداد .
شاهزاده كه از عشق الما تاب و توان از دست داده بود همان شب او را صدازد و گفت :
" اين مال اين و اون هم مال اون ويكي راهم كه دادم به ارسي دوزو پس آن يكي كو ؟"
آلما ديد كه پته اش ريخته رو آب و اما به روي خود نياورد و گفت :
" من كه نمیفهمم تو چي ميگي ؟ "
در اين لحظه بود كه شاهزاده انگشتري را گذاشت كف دستش و گفت :
" آن پوستين رانيز بركن و دور بنداز و اگر مرا دوست داري بگو كه همين فردا عروسي كنيم . "
آلما از سير تا پياز زندگيش را براي هِيوا تعريف كرد و شاهزاده ، بي قرار آن همه زيبايي ، همان شب رفت سراغ پدرش وگفت : " آمده ام كه بگويم همين فردا قصد عروسي دارم . "
شاه كه از خوشحالي دست و پاي خود را گم كرده بود گفت :
" حالا اين دختر خوشبخت كيه كه تو را چنين از خود بيخود كرده و اين وقت شب آمدي كه به من خبر بدهي ؟"
شاهزاده گفت : " راستش میخوام با آلما عروسي كنم ؟ "
پادشاه كمیرفت تو فكر و گفت :
" درسته كه زبان آدميزاد حاليشه وادب و نزاكت را میفهمه و ازصداش هم معلومه كه زنه و اما آن پوستيني كه به تنش چسبيده را چكار میكني ؟"
شاهزاده خنديد و گفت :
" آن پوستين هم سرنوشتي داره كه بايد برات بگم . آلما ، دختري يه كه ازهر انگشتش ده هنر میباره و در وجاهت و زيبايي بي همتاست . آن پوستين را هم به تنش كرده كه به دست ناكسان نيفته ! "
پادشاه همسرش را نيز صداكرده و يك تُك پا رفتند به قصر شاهزاده ووقتي حقيقت را فهميدند و آلمارا چنان قشنگ و دلربا ديدند قول دادند كه همين فردا سوروسات عروسي را بچينند .
دختر پوستين پوش شد عروس قصر و دو دلداه يعني آلما و هيوا يك عمر كنار هم به خوبي و خوشي زندگي كردند. به اين خاطرهم هست كه میگويند تو سر انگشتي هرچه خواستي حساب كن و اما حساب اصلي ، دست آن خداييست كه من و تورا آفريده و سرنوشت ما دست اوست
• دستر خوان يا " دسترخان " اصطلاحي است كه در زبان تركي آذري به معني " سفره " به كار میرود .
• " آلما " و " هيوا " هرچند اينجا اسم خاص هستند اما در تركي به " سيب " " آلما " میگويند و به " بِه " ، " هِيْوا " .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|