
05-03-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان اصلي و كرم
داستان اصلي و كرم
عليرضا ذيحق
داستان عاميانهي آذربايجان
در شهر گنجه كه سبز و كهنسال بود اربابي عادل و باخدا به اسم" زياد خان" بود كه فرزندي نداشت. او بارعيت از هر كيش و مذهبي كه بودند مهربان بود و حتي خزانهداري داشت مسيحي به نام " قارا كشيش" كه چون دوچشم خويش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نيز فرزندي نداشت.
روزي دومرد سفرهاي دل میگشايند و عهد میبندند كه اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندي شوند و يكي دختر باشد و ديگري پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب میگردد و بعد از نه ماه و نه روز هركدام صاحب فرزندي میشوند. زياد خان صاحب پسري به نام " محمود " میگردد و قارا كشيش صاحب دختري به اسم مريم.
آنان دور ازچشم هم بزرگ میشوند و محمود به مكتب میرود و مريم پيش پدرش به در س و مشق میپردازد. پانزده سالشان میشود و براي يكبار هم شده همديگر را نمیبينند.
روزي محمود هوس شكار كرده و با لله اش" صوفي " از كوچه باغي میگذشت كه شاهين از شانه اش پر میگيرد و در هواي صيد پرنده اي سوي باغي میرود و محمود هم به دنبال اش كه ببيند كجا رفت.
محمود خود را به باغ میرساند و وقتي شاهين را رو شانه ي دختري میبيند و نگاهشان درهم گره میخورَد ، محمود از اصل اش میپرسد و او میگويد :
" اصل ام از تبار زيبايان و قبله ام قبله ي نور و يك عالم از قبيله ي شما جدا. مريم هستم دختر قارا كشيش." كَرَم "كن و بيا شاهين خود ببر !"
محمود میگويد : « از اين به بعد تو ا" اصلي " باش و من " كَرَم ".»
كرَم انگشتري اش را به اصلي و اصلي هم دستمال ابريشمیاش را به كَرَم میدهد.
كرم تا باشاهين اش از باغ بيرون میآيد ، مدهوش و بي طاقت از از پا میافتد و " صوفي " میشتابد تا ببيند چه خبر است كه میفهمد درد عشق به جان اش افتاده است.
كَرَم به صوفي میگويد :
" چشمانش در روشني، ستاره هاي آسمان بود و شرر هاي نگاهش شعله ي آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و اين تب مرا خواهد كشت."
كَرَم در بستر بيماري میافتد و هر حكيمیكه به بالين اش میآيد چاره ي دردمندي اش را دوايي نمیيابد.
طبيبان در درمان اش عاجزمیشوند و اما پيرزني عارف ، از درد عشق میگويد. صوفي هم كه تا حالا مُهرِ سكوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمیدارد.
زياد خان ، قارا كشيش را فرا میخواند و میگويد :
" بي آنكه ما درفكرش باشيم ، تقدير كار خودرا كرده است. عشق مريم ، آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است كه به عهد و پيمان خود عمل كنيم."
قارا كشيش از اين حرف برآشفته شده و میگويد:
" ميداني كه كار محالي است ! شما مسلمانيد و ما ارمني. دين و آيين ما فرق میكند."
زيادخان از اين حرف يكّه خورد و گفت :
" ارمني و مسلمان كدامه ؟ همه بنده ي خداييم و هر كاري راهي دارد. مرد است و عهدش !"
قارا كشيش مهلتي سه ماهه خواست كه سورو سات عروسي را جور كند و مژده به كَرَم بردند كارها روبه راه است."
سرِسه ماه ، كرم از كابوسي شبانه برخاست و افتاد به گريه و زاري و تا پدر ومادرش آمدند گفت :
" خوابي ديدم كه بد جوري مرا ترساند. ديدم طوفان شده و اصلي اسير گرد و غبار ، مرتب ازمن دور میشود. در جايي بودم كه درختان شكسته بودند و باغها همه ويران. هيچ جا و مكاني برايم آشنا نبود."
صبح كه شد رفت اصلي را ببيند وداخل ِباغ ، دختري ديد كه فكر كرد اصلي است و شعري برايش خواند. اما دختره كه روبرگرداند ديد اصلي نيست و وقتي از زبان اوشنيد كه شبانه از اينجا گريخته اند طنين ساز و نوايش
گوش فلك را پر كرد :
" برف كوها آب و آبها سيل شود و زمين را در خودببلعد كه در چشمانم ، عالَم همه تيره است. میتقدير و ساقيِ فلك در گردش و بزمند و اين باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشيد و برايم دعا كنيد كه شاهين نازنينم را از آشيان دزديده اند. من دنبالش میروم و اما اين سفررا آيا برگشتي نيز خواهد بود ؟ "
پدر هرچه اصرار و التماس كرد از سفر بازنمانْد وو رفت كه ازمادرش " قمر بانو " حلاليت بخواهد.
لحظه ي وداع بود و صوفي و كرم آماده ي راه. آنها گاهي تند و گاهي آرام میرفتند و نه شب حاليشان بود و نه روز كه كه روزي از كارواني سراغ گرفته و فهميدند كه قارا كشيش و عائله اش در گرجستان اند. در راه به دسته اي درنا برخوردند كه دل آسمان را پركرده و میرفتند طرف " گنجه " كه كَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت.
به گرجستان كه رسيدند خبر كشيش را از " تفليس " گرفتند. نزديكي هاي تفليس بودند كه كنار رود" كور چاي " به عده اي جوان برخورده و آنها وقتي گوش به ساز و آواز كرم دادند نشاني كشيش را از او دريغ نداشتند.
كشيش كه از ديدن كرم جا خورده بود گفت :
" از كاري كه كرده ام پشيمانم. اصلي آنقدر ازدوري تو دررنج است كه لحظه اي آرام نمیگيرد."
اصلي و كرم همديگر را ديدند و و قتي شرح عشق و فراق گفتند كرم گفت :
" فردا به عقد هم درخواهيم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا میداند !"
كرم و صوفي شب را آرام و مطمئن میخوابند و اما شبانه ، باز كشيش ، اصلي را زوركي با خود میبرد.
سحرگاهان كه كرم میفهمد باز رودست خورده است از راه و بيراه میروند كه شايد خبري ازآنها بگيرند. كرم لباس خنياگري به تن داشت به هر جا كه میرسيد ساز و نوايش را كوك كرده و از دلداده ي دلبندش میپرسيد.
صوفي و كرم ردپاي آانها را از شهرهاي " قارص "و " وان " میگيرند و تا میپرسند میگويند كه تازه راه افتاده اند.
اما بشنويم از كشيش كه به " قيصريه " میرسد و از پاشاي آنجا امان میخواهد و از او قول میگيرد كه نشاني او وخانواده اش ، مخفي بمانَد.
كرم و صوفي سرگشته و آواره ي شهرهاهستند و هيچ خبري از اصلي ندارند كه روزي در گردنه اي گير افتاده و مرگ را درجلوي چشمان خود میبينند. برف و بوران كم مانده بود آنها را از بين ببرد كه ناگهان ، يك مرد نوراني میبينند كه از مِه در آمد ه وبه آنها میگويد :
" غم نخوريد و چشمانتان را يك لحظه ببنديد."
آنها تا چشم بر هم میزنند خود را در محلي باصفا ديده و هر چقدر میجويند خبري از آن مرد نوراني نمیيابند. در اين هنگام يك آهوي زخمی، هراسان و گريزان خود را به كَرَم میرسانَد و كرم اورا پناه داده و از تير رس صياد دورش میكند و باز به همراه صوفي راه میافتند. بين راه به قبرستاني میرسند و كرم ، كله ي خشكيده اي میبيند و با او راز دل میگويد. همانطور كه با دشتها ، كوهها ، و چشمه ها درد دل میكرد. میرسند به " ارزروم " و میفهمند كه كشيش و خانواده اش در قيصريه اند.
دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آميخته. كرم كه غبار و خستگيِ راه به تن اش بود و لباسهاي مندرس و زلفان بلندش با ريش و پشم صورتش قاطي شده بود ، به همراه صوفي در كوچه باغهاي قيصريه بودند كه بگو بخند نازنينان اورا متوجه آنها نمود و ناگاه در ميان آنان "اصلي " را ديد. در نگاه اول اصلي اورا نشناخت و اما به يكباره فهميد كه اوست و مدهوش بر زمين افتاد. وقتي به خود آمد و از آن خنياگر خبر گرفت گفتند : " ژنده پوشي بود كه از در باغ رانديمش. "
كرم كه سوگلي اش را باز يافته بود رو به حمام و بازار قيصريه نهاد و با ظاهري آراسته و لباسهايي فاخر ، برگشت منزل كشيش و با اين بهانه كه درد دندان دارد مادر اصلي او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگيرد تا دندان او را اگر كشيدني است بكشد و اگر مرهمیمیخواهد دوا و درمان كند. اصلي هم بي آن كه به رويش بياورد چنين كرد و اما از احوال آنان حالي اش شد كه اين بايد كَرَم باشد. مادر اصلي گفت :
" تو دردت چيزديگري است و دندان را بهانه كرده اي. اما نوشداروي تو پيش من است و همين حالا بر میگردم. "
مادر اصلي سراسيمه از خانه بيرون زد و رفت كليسا كه قاراكشيش را خبر كند. اصلي و كرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگي آنقدر گفتند و گفتند كه زار گريستند و آخر سر " اصلي " گفت :
" حكم است كه سر از گردنت بزنند و اما من نامه اي به سليمان پاشا مینويسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخي كه داشتيم سخن میگويم. او شاعر است و شايد كه عشق را بفهمد. "
اصلي نامه اش را تازه تمام كرده بود كه فرّاش هاي پاشا سر رسيده و اورا كت بسته بردند به قصر قيصريه. سليمان پاشا كه به قارا كشيش قول داده بود كرم رابخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات كند تا نامه ي اصلي را ديد و خواند ، درنگي كرد و گفت :" ماجرا را ازاوّل بگو كه من خوب بفهمم."
كرم كه همه را گفت پاشا خواست امتحان اش كند و پرسيد :
" مگر قحطي دختر بود كه زمين و زمان را به دنبالش تا اينجا آمده اي ؟"
كرم هم در پاسخ ، بانغمه ي ساز و نواي سحر انگيزش چنين گفت :
" اي سروران ، اي حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمیگردد. آتش شوري در دلم افتاده كه من از بيم آن میگريزم و اما دل با لهيب شعله هايش میآميزد و هيچ ترسي ندارد. گناه من نيست ، گناه دل است !"
پاشا خواهري داشت " ساناز" نام و خيلي باتدبير. از پاشا خواست كه به او نيز فرصتي دهد تا اين خنياگر عاشق را بيازمايد.
او دسته اي دختر و نوعروس با قد و قواره ي يكسان و لباسهاي همسان آماده كرد وبه قصر آوردكه اصلي نيز بين آنها بود. چهره ي دختران همه پوشيده بود و چشمان كرم بسته و يك به يك از جلو او میگذشتند و او در ميان تعجب همگان، بانغمه و نوا و الهام غيبي ، نام و رسمشان را يك به يك میگفت و نوبت اصلي كه شد اورا هم شناخت. همه احسن و بارك الله گفتند و نوبت رسيد به امتحاني ديگر. اورا به گورستاني بردند كه مردم پشت ميّت به نماز ايستاده بودند و از كرم خواستند كه نماز ميّت را تو بخوان. كرم به نماز ايستاده و گفت :
" حالا من نماز زنده ها را بخوانم يانماز مُرده را ؟ "
سليمان پاشا و وزير و اعيان همه يكصدا آفرين گفتند. كرم فهميده بود مرده اي در كار نيست و آن مرد كفن شده زنده اي بيش نيست و سوگواري ها همه ساختگي اند.
ساناز از پاشا خواست كه هر چه زودتر ترتيب عروسي اصلي و كرم را بدهد كه اين همه جور و ظلم بر عاشقان روا نيست. پاشا به كشيش گفت اين عروسي بايد سر بگيرد و كشيش نيز باروي خوش پذيرفت و اما مهلتي سه روزه خواست. او باز شبانه گريخت و كرم از نو ، آواره اي غريب كه به دنبال اش تا شهر حلب رفت. كشيش كه میدانست كرم دست بردار نيست و باز خواهد آمد اين بار تصميم گرفت كه تار سيدن كرم ، اصلي را شوهر دهد و خيال اش تخت شود كه او هم از اين گريزها و سفرها ، تا بخواهي خسته و آزرده بود.
كرم در حلب میگشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و ميدان ها مینواخت و میخواند كه روزي " گولخان " يكي از سردارهاي پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزي در خانه مهمان كرد. از شنيدن سرنوشت اش حالي به حالي شد و سوگند خورد كه اگر سوگلي اش اينجا باشد حتما اورا به دلداده اش خواهد رسانيد. از پيرزني مكّار خواست كه از زنده و مرده ي اصلي خبر بياورد وهزار درهم طلا بگيرد. تا كه روزي پيرزن خبر آورد و گفت :
" اگر ديربجنبيد كار از كار گذشته و اصلي را شوهر خواهند داد. "
گولخان پيش پاشا ي حلب رفت و حكايت اصلي و كرم كه گفت يك ديوان عدالت تشكيل گرديد و بعد از شور و مشورت ، رأي به وصال عاشقان دادند. قارا كشيش اما مهلتي يكروزه خواست كه پاشا گفت :
" اصلي امشب را در قصر میماند و تو نيز فقط فردا را فرصت داري كه سورو سات عروسي را جوركني !"
قارا كشيش ، كه در آيين اش تعصب داشت به مكر و جادو ، يك لباس سرخ عروسي حاضر كرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادي ، از دخترش خواست كه لباس عروسي را به تن كند كه همين امشب عروس خواهد شد.
به امر پاشا عروسي سر گرفت و و وقتي اصلي و كرم به حجله میرفتند از خوشبختي و خوشحالي در پوست خود نمیگنجيدند. عاشقان در حجله بودند كه اصلي گفت :
" پدرم سفارش كرده كه دگمه هاي لباسم راحتما تو بازكني !"
كرم اما هر چه كرد دگمه ها باز نشد كه نشد. با سِحرِ سازو نوايش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها يكي باز شد و اما تا دگمه ي بعدي راخواست باز كند دگمه ي فبلي چفت شد. ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط يك دگمه مانده بود بازش كند كه آتشي جست و به سينه ي كرم افتاد. كرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلي ، مادرش به به اتاق زفاف آمد و ديد كه از كرم جز خاكستري بر جا نمانده است و فوري ، خبر به كشيش برد.
چهل روز و چهل شب ، اصلي از كنار خاكسترها ي كرم جُم نخورد و فقط يكسر گريست. چهل و يكمين روز ، گيسوان اش را جارو كرد و خاكستر ها را داشت جمع مینمود كه آتش زير خاكستر ، زلفانش را شعله وركرد و او هم به يكباره سوخت و خاكستر شد. خبر كه در شهر حلب پيچيد دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا كشيش و زن اش را بخاطر طلسمیكه كرده بودند گردن زدند.
خاكسترهاي اصلي و كرم را نيز در صندوقچه اي ريخته و در جايي مصفا به خاك سپردند. گنبدي از طلا نيز بر مزارشان ساختند و زيارتگاه دلهاي باصفا گرديد.
روايت اين است كه تا صوفي زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|