
05-03-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
همه ي اهل شهر از اين واقعه باخبر شده بودند و سرداري بنام كيوان كه در خفا دسته اي مخفي و مسلح داشت و دنبال فرصتي بود كه روزي شيرويه را از بند رهانيده و با ياراي او تاج و تخت را از كف سرهنگ به در آورد اين حادثه را غنيمت شمرد و شبانه صد سوار نقابدار با جانفشانيها و رزمي جانانه، شيرويه را نجات داده و به مخفي گاه خويش بردند.
شيرويه كه توش و تواني يافت و زخم و جراحتي بر پيكرش نماند دلش هواي چمنگاهي كرد و نغمه ي سازي و خيال چنبر زلف يار دلبندش سيمين عذار و خاطره ي همسرش گلچهره و فرزندي كه به رهايي اش تا پاي مرگ آمده بود. كيوان كه شيرويه را ملول مي ديد از ياران خواست كه با لباس مبدل شيرويه را به تفرجگاهي برده و خنياگري را كه نام اش "عاشيق قافلان" است و از ياران جهانگير، در مجلس اش حاضر كنند تا مرادبخش دل بيقرار او باشد. عاشيق قافلان كه چشم اش به شيرويه افتاد و زخمه بر ساز زد چنين گفت: "غبار غم از دل برافشان كه در دليري نور خورشيدي و "جهانگير" ماهِ آينه دار تو. صد هزار تير جفا بر دل داري و اما فكر آن سيه چشم يمني، تاج انديشه ات است. صنم ات پاك و مطهر است و اگر هم آب حياتي بوده نصيب اسكندر نشده و هنوز چراغ دل به راه تو آويخته است كه از در بيايي و با لب خندان، قدح در قدح برزنيد و هماي آشيان عشق را بر شانه هاتان بنشانيد. از ديده ي سيمين عذار صد جوي جاريست و يوسف مهرويش را ترانه ي عمرش ساخته است تا كه از چرخ مينايي، گشايشي در بخت سياهش بيفتد."
عاشيق قافلان از شيرويه و دلاوري هايش و عمر رفته بر باد و تاراج سراي سپنج، گلبانگ ها بر پرده هاي "ساز" اش نشاند و اين آواز خنياگري، شيرويه را چنان بر سر حال آورد كه در دشتِ مشوّش دلش، اميدها و آرزوها صف بستند و مسرور و خندان به همراه ياران به مخفي گاه برگشت. عاشيق قافلان همچنين مژده اي به شيرويه داد و اينكه جهانگير، جان به در برده و برق آسا سوي يمن رفته و هر لحظه اين اميد است كه با لشكري گران دروازه هاي شام را تسخير كند. قيام قامت او، ظفر را ارمغان خلق خواهد ساخت تا امنيت و آرامش و رفاه همه جا سايه گستر باشد و به قول و غزل و ترانه از مردانگي هاي او ياد شود.
القصه روزي شد كه جهانگير با قشون و سپاه به مرزهاي شام رسيد و پهلوان قافلان مژده به جهانگير برد كه شيرويه زنده است و از تير و گرز و كمان و عمود و زوبين و نيزه هر چه بوده آزموده و حتي با شبيخوني كه زده اسب اژدها خور را نيز از چنگ سرهنگ به در آورده و حالا قبراق و چالاك با دسته اي از دلاوران آماده ي پيوستن به شماست.
شيرويه به ديدار آن ششماد خرامان، آهنگ سپاه كرد و پدر و پسر در سراپرده اي كه همسرش گلچهره و خجند وزير نيز بودند همديگر را در آغوش گرفته و از همسر ماهرخ و زهره جبين اش كه عهد به جاي آورده و در اين سالهاي دوري، رشته مهر و محبت نگسيخته بود سپاس كرد و به دستور شيرويه قرار شد كه سحرگه فردا طبل جنگ برزنند.
دو لشكر چون دف درياي خروشان رو در روي هم صف كشيده و چشم به ميدان جنگ دوختند كه ببينند پهلوانان چه مي كنند. شيرويه نهيب زد و حريف خواست و سرهنگ، پهلواني را كه به هيكل، غولي مي ماند و رعد نام داشت به ميدان فرستاد و در نبردي سهمناك، شيرويه چنان عمودي بر سر او كوبيد كه دو دست رعد، به همراه سپر بر سرش فرود آمد و چنان كله اش متلاشي شد كه با تمام هيكل اش، مثل آواري بر زمين ريخت. طبل بشارت زدند و تا سحرگه فردا هر دو لشكر به استراحت پرداختند كه ببينند تقدير چه رقم مي زند.
شبانگاهان شيرويه را هواي سيمين عذار بر سر زد و دل نگران احوالش، از راهي باريكه به پنهاني تا قصر نازنينان رفت و وقتي كمند انداخت و خود را بالا كشيد به زير آمد و حاجبان و مأموران را با ضربت شمشير به دو نيم كرد و وارد تالار قصر شده و سيمين عذار را صدا كرد. سيمين عذار به استقبال او شتافته و چون خلوتي حاصل شد فهميد كه واقعاً هم ماه جبين خود را به جاي سيمين عذار جا زده است تا در اين سالها شهزاده از دست اهريمن در امان باشد.
سيمين عذار دو صد جوي از نگاهش روان شد و ماه جبين با سبو و ساغر مينايي به ساقي گري پرداخته و غم كه از دل شيرويه به درآمد با چيچك نيز آشنا شد و سفيده ي صبح كه رسيد از آنها وداع كرد و گفت: "اگر امروز ديديد كه سپاه ما بر سپاه سرهنگ چيره گشت و طبل ظفر نواخته شد، سريع خود را به خيمه و خرگاه لشكر يمن برسانيد كه كنيزان و غلامان و سلحشوران به انتظار شما خواهند بود و خنياگري به نام عاشيق قافلان نيز كه چيچك او را نيك مي شناسد از دور هواي شما را خواهد داشت كه آسيبي به شما نرسد."
در زرافشاني آفتاب جهانتاب، وقتي كه طبل هاي جنگ از هر دو طرف به نوازش درآمدند، جهانگير از پدر خواست كه او را اجازه ي رزم دهد و چون شيرويه پذيرفت جهانگير دامن يلي بر كمر پُردلي استوار كرد و با مركب اش كه چون پاره كوهي مي ماند به ميدان شتافت و نهيب برزد. غدّار نامي پيل سوار به ميدان آمد و چون صدها طعنه نيزه بين آنها ردّ و بدل شد دست به گرز و عمود بردند و باز ظفري حاصل نشد. تا كه دست بر قائمه هاي تيغ بردند و از ضربت شمشيرها چنان صاعقه اي برخاست كه چشم ها را خيره كرد و به يكباره فواره ي خوني ديدند و سري كه تا بلنداها پر كشيد و داشت به خاك مي افتاد.
هر دو لشكر مات و حيران مانده بودند كه آن سر مال غدّار است يا جهانگير كه به ناگه نعره ي جهانگير برخاست و به دستور شيرويه، دريايي از لشكر به سوي قشون شام هجوم برده و نبردي درگرفت كه حتي سرهنگ نيز مي خواست در برود كه جهانگير مثل رعدي خروشيد و با سرپنجه ي پهلواني كمربند سرهنگ را گرفته و در ميان زمين و آسمان او را در چنگ خود داشت كه سرهنگ با خنجري كمربندش را بريد و بر زمين افتاد و از ميان دست و پاي اسبان راه گريزي يافت و خود را به پناهگاهي رساند كه براي روزهاي مبادا، به زير كوهي كنده شده بود و راه ورودش را فقط او خود مي دانست و عياري به نام ماهر.
حالا چند كلمه بشنويم از عاشيق قافلان كه خبر آورد گروهي از نازنينان كه در ميانشان سيمين عذار و چيچك نيز بود وقتي كه از راه بيشه به طرف سراپرده ها مي آمدند يكهو غيب شدند و او و سربازان هر چه گشتند آنها را نيافتند.
شيرويه و جهانگير تاج و تخت شام را به كيوان دلاور سپرده و چون خجند وزير "منظرشاه" را كه بعدها دستگير شده و در زندان سرهنگ بود، از بند رهاند و به حضور شيرويه آورد، شيرويه شادمان گرديد و او را جامه هاي زربافت و تاج شاهي هديه كرد و خواست كه سپاه را نيز برداشته و عازم يمن شوند كه آنها با نازنينان از قفا خواهند آمد.
شيرويه و جهانگير هر چه گشتند از زيبارخان خبري نيافتند و اما در جستجوهايشان به بيشه اي رسيدند كه به آنجا بيشه ي مهلكه مي گفتند و صداهاي عجيب و غريبي از آنجا به گوش مي رسيد. توكل به خدا كرده و راهي شدند و اما هر چه جلو مي رفتند باز هزار بانك مهيب آنها را تعقيب مي كرد. تا كه خسته شده و پاي چشمه اي زلال رسيدند و در نگاهشان به آب، پري وشي ديدند كه چهره اش در آب انعكاس داشت و چون در آب دست زدند، چهره اش موج برداشت و در يك چشم به هم زدن پرنده اي شد و از چشمه به فراز آسمان جست.
شيرويه و جهانگير در امتداد پرواز او به حركت درآمده و به كوهي رسيدند كه شعله هاي آتش از آن برمي خاست.
جهانگير و شيرويه را در اين وادي پر آتش رها كرده و به شما بگويم از سيمين عذار و چيچك كه به دست فولادپري گرفتارند و فولادپري چنان با چوگان هوس بر گوي عشق آن گلرخان تاخته كه هر دو زيبا، با خنجر در كمين خود نشسته اند كه چنانكه دست چپاول بر گنجينه ي آنان رسيد خود را بكشند.
فولادپري نيز كه از اين واقعه توسط دخترش ريحانه باخبر است، خود را به چهره ي يك قدّيس پيرسال در آورد تا به حريم آنان دست يازد و وقتي از سيمين عذار پرسيد: "از چه رو با فولادپري از در دوستي برنمي آييد كه از طلسم اين بيشه كسي را ياراي گريز نيست و فقط اوست كه مي تواند شما را از اين مهلكه برهاند!"
سيمين عذار گفت: "من و چيچك، سوگلي مرداني هستيم از تبار دليراني كه اگر باد نيز خبر ما را به گوش آنها برساند و بفهمند كه كجا هستيم و چه نيتي در سر نامردمان مي رود كوه قاف را چنان بر سر آنها و ديارشان مي كوبند كه جز گرد و خاكي هيچ به جا نمي ماند."
قديس گفت: "آدميزاد هر چه باشد آدم است و با ديو و جن و پري نمي تواند درافتد و لذا شما هم جان خود را گرامي داريد كه فولادپري، هر لحظه اراده كند شما را به وردي سنگ مي كند و با وردي رام."
قديس اين بگفت و در جلوي چشمان سيمين عذار و چيچك همچون ماري خزيد و دور شد.
فولادپري در جلد مار به قصر خويش بازگشت و چون از جلوش درآمد ديد كه پينارپري در سيماي شاهيني، بلبل هاي قفس را مي ترساند. فولادپري، نهيبي به شاهين زد و شاهين، پري وشي شد و گفت: "شيرويه و جهانگير در راهند و حالا به اطراف كوه آتش سرگشته اند."
فولادپري به پينار آفرين گفت و از او خواست كه چنانچه آنان از كوه آتش گذر كردند و بدين سو آمدند فريبا دختري شو و آنان را به طرف قصر بياور كه در راهشان هفت طلسم ناگشودني است كه حتماً به يكي گرفتار مي آيند و دستشان به سيمين عذار و چيچك نمي رسد.
شيرويه و جهانگير هر چه كردند رخنه اي بر كوه نيافتند كه از هر چهار سو تا چشم كار مي كرد چنبر آتش بود.
شيرويه گفت: "پسرم من اسم اعظمي بلدم كه شايد بتوانم با گفتن آن از اين آتش بگذرم و اگر فيض روح قدسي مددكارم بود هر طلسمي بود بشكنم و با سيمين عذار و چيچك بازگردم. اما به تو حكايت خويش مي گويم و اينكه برادري دارم ارچه نام در سرزمين مغرب كه از بخل و حسادت پادشاهي من، به قصد مرگ مرا به چاهي انداخته بود و مدتهاست كه سلطان مغرب است. به يمن برو و وقتي لشكر توش و تواني يافت و آذوقه اي فراهم آمد، با قشوني عظيم عازم مغرب شو كه شايد ارچه را مغلوب كني و تاج و تخت از دستش بگيري. اما تا من نيامده ام او را نكش و فقط با تشنگي و گشنگي آزارش بده!"
شيرويه دست در گردن جهانگير انداخت از او وداع كرده و با گفتن اسم اعظم، خود را در كام آتش انداخت. با اسم اعظم شعله هاي آتش چون نسيمي وزان شد و بي آنكه آسيبي به او برسد از فراز كوه به زير آمد و فرارويش دشتي گسترده ديد و دختري سيم اندام و دلربا كه بر درختي طناب پيچ بود.
شيرويه طناب از دست و پاي او باز كرد و در نگاه به قرص جمال او، فهميد كه همان دختري است كه از قعر چشمه به شكل شاهيني پر گرفته بود و بي آنكه به روي خود بياورد از او پرسيد: "كيستي؟" دختر گفت: "اسم من پينار است و حتماً شما هم شيرويه هستيد. سيمين عذار آنقدر از قد و قامت و برازندگي شما تعريف كرده كه ناديده نيز شما را مي شناختم. من نيز همچون سيمين عذار و چيچك در دست فولادپري اسيرم و ديروز كه كام از او دريغ داشته ام مرا طلسم كرده است."
شيرويه گفت:"اگر از آنها چيزي مي داني و راهي بلدي با من همراه شو كه با نجات دادن آنها تو را نيز از مهلكه به در ببرم."
پينار و شيرويه راه افتادند و در راه، شيرويه ديد كه هزار گرگ گرسنه دارند به او هجوم مي آورند و در حال دست بر چله ي كمان نهاد و هر چه تير داشت بر پيكر آنها دوخت و چون تيري نماند دست به قبضه ي شمشير برد و همه را از پاي انداخت. شيرويه غرق در درياي خون جلو رفت و اما نعش هيچ گرگي بر زمين نبود. به سوي رودخانه اي رفت و وقتي رخ و جامه از خون بشست و ساعتي سر بر زانوان پينار نهاد و خستگي از تن اش در رفت همراه پينار راه افتادند و با قطع مراحل به محلي رسيدند كه پيرزني با دختري مه سيما، آلبالوهاي قرمز را از درختان چيده و در سبد مي ريختند. دختر پيرزن به كرشمه و عشوه قدحي سبو بريخت و تا شيرويه خواست بر سر كشد ناگه زيرچشمي، نگاهش به چشمان پيرزن افتاد كه از آن آتش مي جهيد و شياطين در آن به رقص بودند. قدح بر زمين زد و چنان با قبضه ي شمشير پيرزن و دخترش را چهار پاره كرد كه تا بجنبد دود شدند و هوا رفتند.
از باغ درآمده و در گامي كه برداشتند درياي بيكراني در مقابلشان سبز شد و تا پا بر آب گذاشت و اسم اعظمي خواند دريا ناپديد شد و بياباني ديد كه اژدهايي سر راه كمين كرده بود. از حلقوم اژدها شعله هايي زبانه مي كشيد كه هر لحظه بيم آن مي رفت شيرويه را در آتش خود خاكستر سازد كه شيرويه با دو تيري كه بر چله ي كمان نهاد چشمان او را نشانه رفت و اژدها مثل دودي ناپديد شد.
در ميان دود و مه باغ سيبي نمودار شد و پيرمردي ديد كه سيبي درشت و قرمز هديه ي او مي كند و چون سيب را گرفت و گازي زد ديد كه حتي بوي سيب گيج اش مي كند و نخورده دست به قبضه شمشير برده و پيرمرد را از فرق سر تا به پا دوشقه اش كرد. شيرويه كه نيك مي دانست اينها همه زير سر پينار و فولادپري است به نا چار سكوت مي كرد كه شايد در فرجام راه، سيمين عذار و چيچك را بيابد. آنها به اتفاق هم دوباره راهي شدند كه ناگهان رعد و برقي برخاست و ابري سياه آسمان را فرا گرفت. در سنگلاخي كه از آن مي گذشتند ديدند دودي عظيم راه افتاد و هر لحظه بالاتر مي آيد و كم مانده كه غرق شوند كه با اسم اعظمي كه از دل بر آورد، باران بند آمد و فرارويشان بيشه زاري گسترده شد و پينار هم شاهيني شد و تا اوجها بال گرفت.
فولادپري، دخترش ريحانه را كه شاهدخت پريان بود و در لعلِ نوشين و ابرو و غمزه اش هزار ناز خفته بود، سر راه شيرويه قرار داد تا او را به قصر آورد. شيرويه كه چشم جادو و لطف خط و خال ريحانه را ديد پشت سر او راه افتاد و وارد قصري شد كه از هر سو هزار چشمه ي خورشيد مي جوشيد و تالارها چنان در روشنايي غرق بودند كه چنان شكوهي را در بارگاه هيچ سلطاني نديده بود.
فولادپري به شيرويه خوش آمد گفته و در باغ كاخ، بزمي و ضيافتي آراست و خيمه اي زرين را نشان داد و گفت: "سيمين عذار و چيچك و كنيزانشان در آن سراپرده هستند و هر لحظه انتظار تو را مي كشند كه باز آيي و نجاتشان دهي. هر چند كه آدميزاده اي را ياراي شكستن اين طلسم ها نبود تو شكستي و مرا در حيرتي شگفت فرو بردي. پيشنهادي به تو دارم و آن هم اينكه دخترم ريحانه كه در حُسن و دلبري نظيري به گيتي ندارد هديه ي تو مي كنم و چيچك و سايرين را نيز افتخار كنيزي ريحانه مي دهم كه با تو بروند و اما به شرطي كه از سيمين عذار بگذري كه بدجوري دلبسته ي زلف آن نگار شده ام و بي خط و نقش چهره ي او، كوكب طالع ام سخت تاريك است."
شيرويه برآشفت و خواست از گريبان فولادپري بگيرد كه فولادپري، بال گرفت و ميان زمين و آسمان سوي خيمه ي نازنينان رفت و با وردي، خيمه را با خود به هوا برد.
شيرويه را چاره اي نماند و هر چه گشت از قصر و ريحانه نيز اثري نديد. خسته و مبهوت، زير درختي دراز كشيد و غمگين سرنوشت اش شد و امن و آسايشي كه از گرفته شده بود و در همين حال نيز خوابي عميق سراغش آمد و زماني چشم برگشود كه ديد بالش زرين به زير سرش است و تو خيمه اي اطلسي و فاخر در رختخوابي از پر قو آرميده و ريحانه هم بالاي سرش مي باشد.
ريحانه كه هلاك عشق شيرويه شده بود گفت: "اگر با من از سر وفا درآيي و مهر مرا در دل و جانت جاي دهي راز طلسمي را به تو خواهم گفت كه سيمين عذار و نازنينان را نجات دهي كه در غير اينصورت آن طلسم ناشكسته خواهد ماند و تو نيز عمري دربدري خواهي كشيد."
شيرويه كه چشمان عابد فريب ريحانه را زيبا و دلكش مي ديد گفت: "نمي دانم از چه روست كه با كيمياي مهر تو نيز احساس خوشبختي مي كنم. اما سرود عشقي ساز نمي كنيم تا به روزي كه سيمين عذار و چيچك از طلسم رها شوند."
ريحانه گفت: "قول مردان جان دارد و من نيز با تكيه بر شرطي كه گذاشتي، عمل خواهم كرد و هرگز پشيمان نخواهي شد. طلسم رهايي عروس و سوگلي است در لوحي نوشته كه در قلب پلنگي ديوچهر جاي دار و با كشتنِ اوست كه مي تواني لوح از قلب او درآوري و با عمل به گفته هاي آن، خيمه ي نازنينان را كه معلق در هواست بر خاك بنشاني! من تو را به كنام آن پلنگ مي برم كه اگر بر آن ظفر يابي از طلسم بيشه ي مهلكه، همگي خواهيم رَست."
ريحانه او را به ميدان كارزاري برد كه ديوان و پريان هر كدام در سويي بودند و در ميانه ي ميدان پلنگي بود كه رعد آسا مي غرّيد. شيرويه همچون اژدهايي دمان بر آن پلنگ ديوچهر حمله آورد و در نبرد تن به تن، وقتي كه آفتاب سر به چاهسار مغرب مي كشيد، شيرويه چنان نعره اي برآورد و خنجري به قلب آن پلنگ زد كه چون قلب او شكافت لوحي بر زمين افتاد كه در دست زدن به آن لوح، نه پلنگي ماند و نه لشكري كه از هر چهار طرف، صداشان بلند بود. ريحانه را ديد كه با سبويي سوي او مي آيد تا لوح خونين را بشويد و چون لوح از خون پاك شد، لوحي سيمين ديدند به خط و امضاي فولادپري. در لوح خطاب به شيرويه نوشته شده بود:"من در جام جهان نما، ريحانه را نصيب تو ديده بودم و با همة عشقي هم كه به سيمين عذار داشتم، عشق او را به تو بحري ديدم كه هر آن امواجش به سوي تو روانه بود و از من فاصله مي گرفت.
به شوق تبسمي كه در لبهاي ريحانه شكوفه خواهد كرد و شكوفه هايي عشقي كه همچون قباي نازي آينه ي دلش را شفاف خواهد ساخت، چشمان خود را ببنديد و وقتي كه طنين ساز عاشيق قافلان به گوشتان رسيد، چشمهايتان را باز كنيد كه آخر كار، گيتي به كام شما خواهد گرديد."
شيرويه و ريحانه دست در دست هم ديده بربستند و گلبانگي به گوششان رسيد كه با ساز و نواي عاشيق قافلان، گوش فلك را نيز نوازش مي كرد. دو سوگلي چون چشم بر گشودند و خيمه اي ديدند و گام بر آن نهادند سيمين عذار و چيچك را ديدند كه شاد و خرامان به استقبال آنها مي شتابند. سيمين عذار و شيرويه چون جان شيرين، همديگر را بغل كرده و به هنگامي كه از پرتو روي هم صفايي يافتند، حكايت ريحانه نيز گفت و اينكه به او قولي داده است و تو هم بايد راضي باشي. سيمين عذار، ريحانه را نيز كنارش نشاند و از مه جبين خواست كه ساغر بگرداند. شبانگاهي سپري شد و سحرگاهان، عاشيق قافلان شيرويه را به كناري كشيد و گفت: "جهانگير در مرزهاي مغرب لشكري عظيم آراسته و امروز نوبت ارچه و جهانگير است كه به مصاف هم بروند. اما ارچه را رفيقي است بنام عنقاديو كه برادرش پلنگ ديو چهر را كشته اي و اگر دير جنبي او نيز وارد ميدان مي شود و داغ جهانگير را بر سينه ات خواهد گذاشت."
شيرويه پرسيد: "ما الان كجاييم و تا آنجا چقدر راه است؟" عاشيق قافلان گفت: "پشت اين كوه ديار مغرب است و اسب اژدهاخور بيقرار فراق تو مدام شيهه مي زند و اگر از كوه به زير آيي ميدان جنگ فرارويت گسترده خواهد شد."
شيرويه راه افتاد و وقتي جهانگير را ديد كه آماده ي رزم است و مي خواهد به ميدان برود، او را در آغوش گرفت و گفت: "من خود به ميدان مي روم كه مي ترسم اين وسط، بلايي سر تو و ارچه بيايد و اين كاري است كه خود شروع كرده و خود نيز تمام اش مي كنم."
شيرويه با اسب اژدهاخور غرق در درياي آهن و فولاد به رزم ارچه رفت و وقتي كمند بر گردن ارچه افكند و تحويل جهانگير داد، زمين و آسمان به يك آن چنان تيره و تاريك شد كه تا شيرويه چشم باز كند و ببيند چه خبر است ديد در چنگالهاي ديوي خرچنگ سر در هوا معلق است و او را به طرف كوههاي قفقاز مي برد. شيرويه كه فردايي براي خود نمي ديد و اگر از اوج به زير مي افتاد استخوانهايش را طوطياي چشم زيبارخان مي كردند، نگاهي به زير افكند و دريايي ديد. اسم اعظم كه بر زبان آورد و دست به خنجر برد، چنگالهاي عنقا را شقه كرده و از فراز آسمانها به دريايي افتاد و تا خود را پيدا كند ديد كه يك ماهي گاوسر او را به ساحل رساند و به يك طرفه العين در عمق آبها ناپديد شد."
ريحانه كه در سحر و جادو دستي حاذق داشت و همگي نگران سرنوشت شيرويه بودند، از زير قباي نازش آيينه اي جهان نما برآورد و با خواندن وردي شيرويه را ديد كه فولادپري در جلد ماهيِ گاوسري او را از مرگ رهانده و به ساحل افكنده است. با پاي آدميزاد بايد ده سال مي رفتي تا بدانجا مي رسيدي و اما ريحانه به شرط آنكه سيمين عذار هرگز حسادت او را نكند راضي شد كه شيرويه را در يك چشم به هم زدن همين جا حاضر كند.
سيمين عذار گفت: "اما اين وسط گلچهره اي هم هست كه همسر شيرويه و مادر جهانگير است و اگر جهانگير قول دهد كه گلچهره نيز با ما مهربان باشد من حرفي ندارم."
جهانگير و چيچك از ته دل بخنديدند و ريحانه سيمرغي شد و در ميان آتش و صاعقه چنان بال بر گرفت كه انگار دودي بود و هوا رفت.
ريحانه شيرويه را بر بالهايش نشاند و چنان به شتاب آمد كه با آمدن او طوفاني بپا شد و وقتي اندكي بگذشت در ميان گرد و خاك شيرويه و ريحانه را ديدند كه دست در گردن هم به سوي سراپرده ها مي آيند..
شيرويه بر تاج و تخت مغرب بنشست و برادرش ارچه را نيز بخشود و گفت: "برادركشي از من بر نمي آيد و لذا بي هيچ منتي آزادت مي كنم. به يمن مي روي كه خجند وزير، يك مغازه ي زرگري برايت دست و پا مي كند و با اهل و عيالت آنجا زندگي مي كني."
مردم مغرب از اينكه شيرويه نامدار بر تخت سلطنت نشسته است روزها و شبها شادي كردند و تا شيرويه بود و قلبي در سينه اش مي تپيد امنيت و عدالت را هديه ي خلق كرد. بعد از شيرويه نيز پسرش جهانگير، سلطان مغرب شد و او نيز عدل و برابري و امنيت را از مردم دريغ نداشت. براي تربت عاشيق قافلان نيز كه در عروسي او با چيچك و جشن با شكوه وصال پدرش با ريحانه و سيمين عذار و گلچهره، با ساز و نوايش سنگ تمام گذاشته بود و شرح قهرماني هاي او و پدرش را در قالب شعر و داستان، در سينه هاي مردم و خنياگران عصر به وديعه نهاده بود، گنبدي از طلا بساخت و بدينسان گردش فلك، با تلخي ها و شيريني هايش ادامه يافت و هنوز هم دارد و خواهد داشت و وفايي نيز به كسي نخواهد كرد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|