محب خواست كه بعين الیقين جمال دوست بیند، عمری در این طلب سرگشته میگشت، ناگاه بسمع سر او نداآمد:
آن چشمه كه خضر یافت زو آب حیات
در منزل تو است، لیكن انباشته ای!
چون بعين الیقين در خود نظر كرد، خود را گم یافت، آنگه دوست را باز یافت، چون نیك نگه كرد، خود عين اوبود، گفت :
ای دوست ترا بهر مكان میجستم !!
دیدم بتو خویش را، تو خود من بودی!!
هر دم خبرت از این وآن میجستم!!
خجلت زده ام كز تو نشان میجستم!!
این دیده هر دیده وری را حاصل است، الا آنست كه نمیداند كه چه میبیند هر ذره كه از خانه به صحرا شود،
ضرورت آفتاب بیند، اما نداند كه چه میبیند؟ عجب كاری همه بعين الیقين جمال او میبیند.
ز یك یك ذره سوی دوست راه است
و یا در چشم تو عالم سیاه است
چه در حقیقت جز آن ذات مجرد نیست، اما نمیداند كه چه میبیند، لاجرم لذت نمییابد، لذت آن یابد كه بحق الیقين بداند كه چه میبیند؟ و به چه میبیند؟ و بهر چه میبیند؟ و لكن لیطمئن قلبی، مگر اشارات بچنين یقینی
حاصل بود، اطمینان قلب و سكون نفس جز بحق الیقين حاصل نیاید.
در این ره گر بترك خود بگوئی
یقين گردد ترا كو تو، تو اوئی

لمعات فخرالدین عراقی (قرن هفتم)
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear