نوشته هاي تنهايي دلم مي خواهد امشب شعر گويم برايت اي عزيز من
نمي دانم تو مي داني ز احوالم يا نمي داني
نمي دانم چه مي خواهم ولي سر در گريبانم
ميان اين همه افكار پريشان و حيرانم
نمي دانم چه بايد كرد ، ولي مي دانم كه بايد رفت
تو قف را براي لحظه اي حتي جايز نمي دانم
دلم فرياد ها دارد نمي دانم به كي گويم
نمي داني چنان پر مي كشد اين دل بسوي تو
كه هر لحظه درافغان شيدايست
ولي افسوس كه بايد منتظر مانم
نمي دانم چرا افسوس بايد گفت
كه اين انتظار خود زنده گي و رنگ زيبايست
ميان انتخاب واژه هايم هم مات و حيرانم
نمي دانم كدام واژه به وصف حال خويش رانم
ولي اين را بدان اي عشق كه از عشق تو نالانم
ميان سردر گريباني تويي تنها دليل رفتن من
نمي دانم چه بايد گفت كه شايد هم نبايد گفت
ولي اين را بدان اي عشق كه از عشق تو مي خوانم
مران اي دل مرا بيش ازين سوي رسوايي
كه رسوا است حالم در اين تنهاي تنهايي
بخوان اي دل دمي را همدمي كن
ز وصف يار برايم روشني كن
بگواخر خدايت مهربان است
خدايت خداي صابران است
بگو گفتا كه هر كه صبر كند بيشه
دهم نعمت همانگونه كه مي خواهم برايش
بخوان اي دل برايم همدمي كن
دل تاريك تنگم را كمي هم روشني كن