رمان لیلای من - فصل 1/9
صدای جار و جنجال، فضای خانه را پر كرده بود. از همه بیشتر صدای زورگویی ها و آزارهای لفظی زیور بود كه سكوت را می آزرد. - یك بار دیگه هم به تو حالی كردم كه چقدر از این خونه سهم توست.
لیلا در حالی كه فشار عصبی شدیدی را تحمل می كرد و سعی داشت قاب عكس مادرش را به دیوار بزند گفت:
- اگه سهم من از این خونه یك دیوار هم باشه اونو از عكسهای مادرم پر می كنم و به كسی هم ارتباطی نداره.
محبوبه با تمسخر گفت:
- من هم به تو گفتم از عكس مرده می ترسم پس نمی تونم عكس مادرت رو تحمل كنم.
لیلا قاب را روی دیوار زد و گفت: - مرده و عكس مرده ترسی نداره دختر خانم! این ترس رو باید از بعضی آدمهای زنده مثل شما داشت. در ضمن بهت گفته بودم من دارم تو و مادرت رو تحمل می كنم. خودتون رو نه عكسهاتون رو، پس وظیفه داری عكس مادر منو تحمل كنی.
زیور گفت:
- حواست رو جمع كن لیلا، داری با من لجبازی می كنی. تازگیها هم كه بلبل زبون شدی! كاری نكن كه شكایتت رو به بابات بكنم.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- می تونی شكایت منو به دادگاه ناصرخان ببری اما من یك چیزی رو فهمیدم این كه دیگه ناصرخان واسه تو ناصرخان اوایل نیست خیلی سعی می كنه بعضی از فرامینت رو نادیده بگیره.
زیور دستهایش را به كمرش زد و در حالی كه سعی داشت خشمش را از واقعیتی كه لیلا بر زبان آورده پنهان كند گفت:
- بابای پول دوستت رو كه می شناسی، می تونم گوشش رو بپیچونم و یادش بیندازم كه نصف بیشتر این خونه مال منه، موقعیت مالیش كه به خطر بیافته، جفتك پرونیهایش واسه من، یادش می ره، اون وقته كه شلاق رو می دم دستش تا ریز ریزت كنه.
لیلا نگاه عمیقی به او انداخت و آهسته گفت:
- یادت باشه زیور، چوب خدا صدا نداره، وقتی هم بخوری دوا نداره.
محبوبه خنده ای سر داد و گفت:
- پس الا كه كتكهای بابات دوا داره، بگذار عكس این میت همین جا بمونه، تا یك ساعت دیگه صدای تیریك، تیریك استخوانهایش رو هم می شنوی.
لیلا به خوبی می دانست زیور می تواند باز جنجالی دیگر درست كند، با مشتی دروغ كه هیچ گواهی جز خدا بر آن نبود. از این كه بهانه را از دست آنها بگیرد احساس حقارت تمی كرد، از این كه كتكی مفصل در برابر آنها می خورد خوار و حقیر می شد. مكثی طولانی كرد تمام وجودش خشم و نفرت بود. قاب عكس مادرش را از روی دیوار برداشت و در حالی كه اتاق را ترك می كرد صدای زیور را شنید:
- داره كم كم به این نفهم حالی می شه كه توی این خونه چه موقعیتی داره.
از پله های زیرزمین به سرعت پایین رفت و در را چنان با شتاب برهم زد كه منتظر فرو ریختن شیشه ها شد. صدای شكستن را با تمام وجودش احساس كرد، چیزی كه می شكست غرور و از پس آن بغضش بود كه فضای تاریك و ساكت زیرزمین را پر می كرد. بهانه برای گریستن بسیار بود آن روز به خوبی دریافته بود كه تنهاست. بهانه برای گریستن بسیار داشت بهانه های زیور، زخم زبان هایش، اذیتهای محبوبه و از همه مهمتر ...
مریم از او خواسته بود با برادرش وحید تماس بگیرد و از او خواهش كند برای او تقاضای وام دهد تا اگر در دانشگاه قبول شد برای پرداخت شهریه دست خالی نماند. لیلا هربار به بهانه های مختلف از این كار طفره رفته بود اما بالاخره مریم او را وادار به آن كار كرده بود. همان روز تماس گرفته بود طبق معمول وحید در منزل نبود و آن ساعت از روز را در كارخانه سپری می كرد تصمیم گرفت از طریق راحله مشكلش را با برادرش در میان بگذارد.
- می دونی راحله جون می خواستم ببینم اگر خدا خواست و توی دانشگاه قبول شدم وحید می تونه توی پرداخت شهریه كمك كنه؟
راحله گفت:
- وحید؟! آخه لیلا جون خودت كه می دونی وحید دستش خالیه ...
لیلا گفت:
- نه ... نه ... منظورم اینه كه می تونه برام یك وام جور كنه؟
راحله گفت:
- وام؟! خب كی قراره قسط های وام رو پرداخت كنه؟ بابات این كار رو می كنه؟
لیلا در پاسخ به راحله درماند. واقعا چه كسی اقساط وام او را پرداخت می كرد؟ و بار دیگر صدای راحله در گوشی پیچید:
- خب لیلا جون باید فكر اینها رو هم می كردی و بعد زنگ می زدی. حالا هم اول از بابات مطمئن شو كه قسط های وام رو پرداخت می كنه بعد با وحید تماس بگیر. من هم به وحید چیزی نمی گم خودت كه می دونی اگر بفهمه خودش رو توی قرض میندازه و جور می كنه. خب دانشگاه هم كه یك ترم و دو ترم نیست. خودم توی خونه وحید بودم كه بابام شهریه دانشگاهم رو پرداخت می كرد. الان هم اگر خودمون قرض و وام نداشتیم می شد یك كاریش كرد ...
و او با یك خداحافظی كوتاه تماس را قطع كرده بود. سرخورده و مایوس، كمی ناراحت اما از دست چه كسی؟ به راحله حق می داد و به مادرش ... به مادرش كه نخواسته بود موضوع بیماریش را با پسرش وحید درمیان بگذارد. گفته بود اگر وحید بفهمه به زندگیش چوب حراج می زنه. به كدام زندگی؟ زندگی مادی اش؟ نه ... به اصل زندگیش. مطمئنا برای درمان مادر پول جور می كرد اما به قیمت اختلاف و جدایی از همسرش. و مادر هیچ گاه به این كار راضی نبود و حالا آغاز همان لحظات بود، همان لحظاتی كه مادرش از آن صحبت كرده بود. در اوج غم احساس تنهایی كرد. چه كسی را داشت؟ صدای مادر در گوشش زنگ خورد.( خدا ... با توكل به خداست كه می توان لحظات سخت تنهایی را پشت سر گذاشت.) احساس دیگری هم داشت یك دلتنگی، دلتنگی خاصی بود. بعد از این كه حسابی اشك ریخت عكس مادرش را از خود جدا كرد و آن را بوسید و در حالی كه در تاریكی به آن خیره شده بود گفت:
- وای مامان، می بینی دخترت چقدر تنهاست! نمی خواهم به قول اون دختره ایكبیری، محبوبه رو می گم، به خاطر تنهایی من استخوانهات بلرزه. از پس این غصثه برمی یام اما یك چیز دیگه هم هست دلم امروز هوایی شده همیشه هوای تو رو داره اما امروز یك جور دیگه. این دلتنگی روزگارم رو سیاه كرده.
و به تصویر مادرش خیره شد گویا به او لبخند می زد لیلا هم اشكهایش را پاك كرد لبخندی زد و گفت،( تو روحت از همه چیز آگاهه. می دونم اگه حالا اینجا بودی و یا اگه می توانستی حالا به من چی می گفتی، بگم؟ می گفتی، به خودت دروغ نگو دختر، پیش خودت كه می تونی اعتراف كنی. راستش اینه كه از تصویر من حجابی ساختی برای چهره شخصی كه دوستش داری، من می دونم توی قلبت یك تغییراتی ایجاد شده.)
مكث كوتاهی و در حالی كه اشكهایش بار دیگر جاری می شد زمزمه وار گفت،( آره مامان ... آره ... من توی این تنهایی به یكی دیگه هم غیر از خدا دل بستم. نمی تونم به خودم دروغ بگم توی این دو سه ماه همه اش به فكرش بودم روح من هنوز اونجاست توی اون جنگل ... پیش مردی كه دیگه هیچ نقشی توی خاطراتش هم ندارم. من به اون فكر می كنم، در حالی كه ... می خوام با این خیال خوش باشم، نگو گناهه مامان، كه تنها دلخوشیم رو هم از من بگیری.)
|