رمان لیلای من - فصل 2/9
حسام از حضور یاشار در اصفهان و شنیدن این خبر كه او قصد همكاری در اداره كارخانجات با آنها را دارد، آنقدر غافلگیر و هیجان زده شد كه اختلاف نظری را كه مدتی بینشان رخ داده بود، به دست فراموشی سپرد. گر چه حسام معتقد بود یاشار نباید به خاطر مشكل روانی اش تنها در اصفهان ساكن شود اما اصرارهای یاشار او را متقاعد ساخت كه باید یك زندگی كاملا مستقل را شروع كند. بعد از بحث و مشورت سه نفره به ریاست كارخانه نساجی شماره یك منصوب شد. صبح روز بعد مراسم معارفه یاشار به عنوان ریاست جدید كارخانه در بین كاركنان و كارگران و مدیران تولید صورت گرفت. عرصه برای قدرت نمایی اش باز شد و دریافت از آن روز به بعد وظیفه سنگینی به او محول شده و او می بایست با استفاده از تحصیلات عالیه و تجربیات اندك خود، كارخانه نساجی نسبتا عظیمی را اداره و در راه پیشرفت منافع و سوددهی آن نهایت سعی و كوشش خود را بكند.
بعد از مراسم معارفه به اتاقش راهنمایی شد. فضای سفید اتاق، مبلمان تمام چرم سفید رنگ، پرده های حریر سفید! با خودش گفت،(اولین كاری كه می كنم تغییر دادن رنگ این دكوراسیون است.) نگاه دقیق تری به اتاق بزرگ و روشنش انداخت. چرا وقتی این رنگ می توانست به آدم آرامش دهد او از آن هراس به دل می داد و متنفر بود؟ (اگر قراره یك زندگی جدید رو شروع كنم باید رنگ سفید رو به لیست این تغییرات اضافه كنم. اینجا همین طور می مونه. باید به این رنگ عادت كنم.)
مهتاج و حسام هر دو به حساسیت او نسبت به رنگ سفید آگاه بودند. حسام با دل نگرانی و مهتاج كنجكاوانه او را زیر نظر داشتند. بعد از اندكی سكوت مهتاج گفت:
- خب عزیزم، اتاقت رو می پسندی؟
یاشار به سمت آنها چرخید و خطاب به آن دو گفت:
- بهتر از این نمی شه!
مهتاج لبخندی از رضایت بر لب نشاند و جلو رفت، صندلی بلند ریاست را از پشت میز مجلل اتاق عقب كشید و در حالی كه به آن اشاره می كرد گفت:
- نمی خواهی امتحانش كنی؟ به آدم قدرت می ده.
یاشار یك ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- چی؟! جدا ... من كه اینطور فكر نمی كنم.
مهتاج گفت:
- امتحانش كن ...
و عقب رفت. یاشار با اطمینان خاطر پشت آن نشست و در پاسخ به نگاه پرسش آمیز مادربزرگش با لبخندی گفت:
- بیشتر به آدم احساس مسولیت می ده تا قدرت!
مهتاج و حسام لبخند زنان روی مبل مقابل میز او نشستند. حسام كه تا آن لحظه ساكت بود و حركات او را زیر نظر داشت، گفت:
- یك ساعت دیگه مهندس بهزاد و كاشانی دو تا از مدیران تولید و توزیع به دفترت می یان تا تو رو با روند كارها آشنا كنند. یك لیست هم از اسامی تمامی كاركنان و كارگران به علاوه وظایفی كه بعهده دارند داخل كشوی میزت قرار داره، می تونی تا آمدن اونها، نگاهی به اون لیست بندازی. در مورد كارهای حقوقی هم كه خودت با آقای ملكی آشنایی داری، قراره تا آخر همین هفته سفری به اصفهان داشته باشه، تو رو در جریان كارهای حقوقی شركت قرار می ده. من و مادربزرگ باید به كارخانه دو هم سركشی كنیم. اگر به مشكلی برخوردی با همراه من یا مادربزرگ تماس بگیر و ....
مهتاج از جا برخاست و گفت:
- دیگه كافیه حسام، اون كه بچه نیست. نكنه فراموش كردی در این زمینه تحصیلات عالیه داره. خودش می دونه چه كار كنه احتیاجی به این همه سفارش نیست.
سپس رو به یاشار كرد و گفت:
- از این به بعد تمام مسولیت این كارخونه به عهده توئه، خودت می دونی و كارخونه ات!
یاشار هم از پشت میز برخاست و با لبخندی آنها را تا جلوی در بدرقه كرد. با رفتن آنها نفس عمیقی كشید به سمت پنجره رفت و از ورای پرده های حریر به ساختمان بزرگ كارخانه چشم دوخت. هیچگاه نفهمیده بود كه چه وقت این كارخانه به این مرحله رسیده است، اما حالا می توانست در جریان كارهایش قرار بگیرد، در اصل خودش نخواسته بود اما حالا می خواست و این تمایل از زمانی صورت گرفت كه با او آشنا شد ... با لیلا!
دوباره پشت میزش نشست و لیست چند برگه ای اسامی را از داخل كشوی میزش خارج كرد و به مطالعه اسامی پرداخت اول مدیران، بعد كارمندان و سپس كارگران، همانطور كه اسامی را نگاه می كرد ناگهان با دیدن یك نام خانوادگی بر جایش میخكوب شد، یكی از انباردارن،( وحید فهیمی.) اشتباه نكرده بود مطمئن بود كه این اسم را از زبان لیلا شنیده است.
|