نمایش پست تنها
  #66  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/9
حسام در حال رانندگی نگاه كوتاهی به مادرش كه متفكر به نظر می رسید انداخت و گفت: - منتظر بودم عكس العملی با دیدن رنگ سفید از خودش نشون بده. خیلی نگران بودم.
مهتاج با مسرت گفت:
- خیلی تغییر كرده.
حسام گفت:
- شما هم متوجه شده اید؟
مهتاج گفت:
- متوجه؟! از همون اول كه از مسافرت برگشتم فهمیدم و وقتی پیشنهاد داد كه سمتی توی كارخونه داشته باشه مطمئن شدم كه كم كم به درمان قطعی نزدیك می شه.


حسام گفت: - فكر می كنید علت این تغییرات، بهبودی اوضاع روحی و جسمیشه؟
مهتاج گفت:
- بله مطمئنم. اما علت درمانش چیه؟ تجویزات و پی گیریهای دكتر هرندی؟!
حسام گفت:
- مطمئنا بعد ز این همه سال بله.
مهتاج گفت:
- نخیر، گفته بودم كه اون دكتر خرفت كاری نمی تونه از پیش ببره.
حسام معترض به اهانتهای مادرش نسبت به دكتر هرندی گفت:
- مامان ... دكتر هرندی تمام سعی خودش رو كرده. مقصر اون نیست اگر یاشار نخواسته كه درمان بشه.
مهتاج پوزخندی زد و گفت:
- باید وادارش می كرد كه درمان رو بپذیره، حالا هم وادار شده.
حسام با تعجب گفت:
- وادار شده؟ كی اونو مجبور كرده.
مهتاج با اطمینان گفت:
- عشق ... این قدرت عشقه كه اونو به سمت درمان قطعی هدایت می كنه. به اون انگیزه داده كه زندگی كنه و برای این زندگی تلاش كنه. اثرات داروها نبوده.
حسام با تردید گفت:
- پس باید به ویدا آفرین گفت!
مهتاج گفت:
- چرا ویدا؟!
حسام با جدیت گفت:
- منظورتون چیه؟
مهتاج گفت:
- تو منظورت از اون حرف چیه؟ از كجا مطمئنی كه یاشار به ویدا علاقمنده؟
حسام گفت:
- مامان ...! شما كه دیگه در جریان هستید. می دونید ویدا چقدر از وقتش رو صرف یاشار كرد؟ این همه فداكاری ...
مهتاج با تمسخر گفت:
- فداكاری؟! داشت روی یك پایان نامه خوب كار می كرد و از صدقه سر بیماری یاشار و استفاده از اون بود كه بهترین پایان نامه رو تحویل داد.
حسام ناباورانه گفت:
- شما می خواهید تمام محبتها و علائق ویدا رو نادیده بگیرید؟ مگر تحویل یك پایان نامه چقدر طول می كشد؟ چهار سال ...؟! نه مامان ... شما نمی تونید...
مهتاج با جدیت گفت:
- تو از اون خواسته بودی با یاشار به پاش افتاده بود كه بیا چهار سال از وقتت رو صرف درمان من كن؟ اون هم چه درمانی، چقدر نتیجه بخش بود!
حسام در نهایت ناباوری و ناراحتی گفت:
- یعنی شما می خواهید چشمتون رو به روی وجود ویدا و علائقش و از خود گذشتگی هاش ببندید؟!
مهتاج گفت:
- بله، در ضمن من از خودگذشتگی از ویدا ندیدم؛ هر كاری كرده اول به خاطر خودش بوده.
حسام با عصبانیت گفت:
- من نمی توانم ببینم خواهرم و خواهر زاده ام به خاطر خودخواهی من و پسرم و شما، ذره ذره آب می شن.
مهتاج با خونسردی كامل گفت:
- من هم اجازه نمی دم تنها وارثم، تنها امیدم بر خلاف میلش به خواسته شما تن بده.
حسام در اوج ناباوری گفت:
- اما مامان ...
مهتاج گفت:
- حواست به رانندگیت باشه، من حرفهام رو زدم.
حسام سكوت كرد. از قدرت و استبداد مادرش باخبر بود، ترجیح داد كوتاه بیاید چرا كه مطمئن بود روزی كه بفهمد نوه عزیزش تنها وارث ثروت و قدرتش، عاشق دختری بی اسم و رسم شده است خودش بر علیه آن عشق معجزه آسا و شفا بخش شورش خواهد كرد و به هر نحوی كه شده اسم آن دختر را از ذهن و خاطر یاشار پاك خواهد كرد و دیگری را جایگزینش می كند.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید