رمان لیلای من - فصل 5/9
مریم سنگ جلوی در را برداشت و در را بست و گفت: - به این زیور و دخترش هشدار بده كه اگر از این به بعد بیشتر از دو دقیقه پشت در بمونم پوست از سرشون می كنم...
و به لیلا كه در چادر نماز مادرش رو به قبله نشسته بود نگاه كرد. هر روز بیشتر از گذشته شبیه مادرش می شد وحید هم شبیه مادرش بود هیچ كدام به ناصر نرفته بودند فقط محبوبه ... چرا تا به حال كسی متوجه این شباهت ظاهری عجیب و مرموز نشده بود؟ هنوز هیچ كس در محل از جریان زیور و محبوبه باخبر نشده بود فقط مادرش بود كه او هم از طریق خبرنگاریهای خودش باخبر شده و زیاد هم تعجب نكرده بود. شاید قبلا مادر لیلا خودش همه چیز را به او گفته بود. تا جایی كه به یاد داشت روابطشان صمیمی بود درست مثل خودش و لیلا، وقتی جریان را برای مادرش تعریف كرده بود او را سرزنش كرد.
- ببینم لیلا از تو نخواسته كه این موضوع را به كسی نگی؟ - چرا ولی مامان شما كه كسی نیستی.
- یعنی گفته بود به كسی جز مادرت نگو؟!
- نه ... ولی ...
- ولی می تركیدی اگر به من نمی گفتی! سعی كن از این رازدارتر باشی. دختر وقتی كسی به تو اعتماد می كنه بهتره كه سعی كنی معتمد خوبی باشی. فكر نمی كنی اگر لیلا بفهمه كه همه چیز رو واسه من تعریف كردی ناراحت بشه؟
- نه، ناراحت نمی شه، شما و مادرش ... راستی مامان تو می دونستی كه زیور زن ناصرخان ...
- نه از كجا باید می دونستم؟
- جون من راستش رو بگو مامان، پس چرا تعجب نكردی؟
- دِهِ ... بلند شو دختر اینقدر منو سین جیم نكن، بلند شو.
- مریم چرا در رو بستی؟!
لیلا با چادر نماز مقابلش ایستاده بود.
- هیچی همین طوری، بستم كه موشهای گنده اون بالا استراق سمع نكنند.
لیلا چادرش را درآورد و گفت:
- دستگیره در خرابه، در رو كه می بندی از اون طرف دستگیره می افته و دیگه باز نمی شه.
مریم به سمت در رفت در را به سمت خودش كشید و گفت:
- ای وای ... راست می گی ها ... حالا چطوری بریم بیرون؟
لیلا گفت:
- فعلا كه تا یكی دو ساعت دیگه درس می خونیم، برای بعد هم یا باید اینقدر در بزنیم تا زیور رو كلافه كنیم و بیاد در رو باز كنه یا باید مثل گربه ها از پنجره بریم بیرون.
مریم كنار لیلا نشست و گفت:
- حالا شاید احتیاج به كار پیدا شد و ...
لیلا لبخندی زد و گفت:
- تو هم هر وقت می یای اینجا كارت رو می آری!
مریم خنده كوتاهی كرد و پرسید:
- راستی لیلا به وحید زنگ زدی؟
لیلا كتابش را برداشت و گفت:
- نه، وقت نشد.
مریم گفت:
- دروغگوهای خوب آدمهایی هستند كه چشمهاشون هم دروغ می گه، اما چشمهای تو حقیقت رو فریاد می زنه، خب ...؟
لیلا كتاب را باز كرد و با چشمانش سطری را به پایان رساند و گفت:
- یكی باید باشه كه قسط این وامها رو پرداخت كنه یا نه؟ تازه اگه دانشگاه قبول بشیم.
كتابش را روی زمین انداخت و ادامه داد:
- اصلا ولش كن كی حوصله دانشگاه رو داره؟
مریم با تعجب گفت:
- لیلا چت شده؟ یكی دو هفته است كه خیلی دمغی، اتفاقی افتاده؟ ببین اگه واسه شهریه است كه به قول خودت هنوز نه بباره نه بداره، ما هنوز امتحانش رو هم ندادیم.
به ردیف چهارتایی تله موشهایی كه خودش كار گذاشته بود نگاه كرد لبخندی زد و ادامه داد:
- نكنه ... توی دام افتادی؟
لیلا فورا به او نگاه كرد و گفت:
- منظورت چیه؟
مریم نگاه موشكافانه ای به او كرد و پرسید:
- لیلا راستش رو به من بگو، هنوز درگیرش هستی؟
لیلا محتاط پرسید:
- درگیر ...؟! درگیر چی؟
مریم گفت:
- چی شد كه یك دفعه تصمیم گرفتی بكوب درس بخونی و دانشگاه قبول بشی؟
لیلا گفت:
- جواب منو ندادی گفتم درگیر چی؟
مریم گفت:
- درگیر همون مرد جنگل!
لیلا پوزخندی زد و در حالی كه می دانست از حقیقت با تمام قدرت می گریزد گفت:
- دیوونه شدی؟ اصلا تو یك دفعه به كله ات می زنه! می دونی چند ماهه كه داره از اون قضیه می گذره من فقط كلافه ام از دست زیور و محبوبه، هر روز یك بهانه، هر روز یك جار و جنجال، بابا هم مثل اولها نیست فقط گوش می ده به این كه ... لیلا غذا رو سوزوند، لیلا امروز دست به سیاه و سفید نزد، لیلا با محبوبه دعوا كرد، لیلا ... لیلا ... لیلا ... اگه اوایل یه فریادی، یه اعتراضی می كرد لااقل شرشون رو تا دو سه روز از سر من كم می كرد اما این بی محلیهای بابا به شكایاتش روزگار منو سیاه تر كرده، از طرفی فكر می كنم دارم این همه خرخونی می كنم كه چی؟
مریم گفت:
- خب این كه بابات داره سر عقل می یاد و چهره واقعی زیور رو می بینه خیلی خوبه اما در مورد درس خوندنت، بهتر نیست یك تماسی هم با پدربزرگت بگیری، اونا خرج زیادی ندارند مطمئنم می تونند كمكت كنند.
|