نمایش پست تنها
  #70  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/9
مهتاج گفت: - نه گوش بده. هنوز حرف دارم، تو به جای این كه بر سر من فریاد بكشی و یاشار رو بی عاطفه و بی وجدان بنامی باید بری و به دخترت یاد بدی كه چطور روی احساساتش كنترل داشته باشه، چطور اقدامات خیرخواهانه انجام بده، بدون چشم داشت و دریافت حق الزمه، باید بدونه یك پرستار نمی تونه به هر بیمارش دل ببازه و ...
- مامان بس كنید ... بس كنید ... اینقدر بی رحم و بی انصاف نباشید. هیچ كس از ویدا نخواسته بود كه وقتش رو صرف پسر دایی بیمارش كنه اما این حرفهای شما ...
مهتاج از جا برخاست و با جدیت گفت:
- نمی خوام ازدواج یاشار با جار و جنجال صورت بگیره.


سیمین در حالی كه احساس سرما می كرد و از درون می لرزید گفت: - پس شما اومدید اینجا كه با من اتمام حجت كنید؟ نیامده بودید كه به دخترتون از روی محبت سر بزنید.
مهتاج گفت:
- هر طور دوست داری فكر كن، اما بهتره یك چیز رو به ویدا بفهمونی، این كه یاشار قصد ازدواج با اونو نداره. بهتره فكری برای آینده اش بكنه.
صدای برهم خوردن در موجب شكسته شدن بغض سیمین شد. مهتاج پشت رل نشست مقصد بعدی اش مطب دكتر هرندی بود. باید به او یادآوری می كرد تقاضای او كه سالها پیش صورت گرفته بود را به فراموشی بسپارد. وقتی ماشین را روشن كرد خدا را شكر كرد كه هیچ كس بجز خودش و دكتر هرندی از چگونه انتخاب شدن یاشار برای پایان نامه ویدا خبر ندارد. در ذهنش حوادث چهار سال قبل مرور كرد.
قبلا با دكتر هرندی هماهنگ كرده بود نوبتی به او بدهد كه آخر وقت مطبش باشد و همان تعداد اندك بیمارانش هم در مطب نباشند. او چهره ای شناخته شده داشت و این احتمال می رفت كه یكی از مراجعین حتی منشی دكتر او را شناسایی كند. ماشینش را دورتر از مطب پارك كرد و آن فاصله را پیاده طی كرد. وارد مطب كه شد منشی هم آنجا را ترك كرده بود. در اتاق دكتر هرندی باز بود. میز، مقابل در قرار گرفته بود و به محض ورود وی، دكتر هرندی متوجه حضورش شد و از جا برخاست با احترامی خاص با او احوالپرسی كرد و او را به اتاقش دعوت كرد و خودش با چای و بیسكویت عصرانه از او پذیرایی كرد، مقابلش نشست و بعد از سكوتی كوتاه مدت سوال كرد:
- به نظرم موضوع مهمی پیش اومده كه خواستید حتی منشی ام، هم از حضور شما در اینجا بی اطلاع باشه.
- درسته دكتر، سالها قبل كه به پسرم پیشنهاد ازدواج با سونیا رو دادم فكر نمی كردم تا آخر عمر باید پاسخگوی اون پیشنهاد باشم.
خودش هم می دانست ازدواج با سونیا پیشنهاد نبود بلكه به حسام تحمیل كرده بود و همه در جریان بودند.
دكتر هرندی با توجه به واقعیت كتمان شده از جانب مهتاج، آن زن مستبد و مقتدر، سرش را تكان داد و گفت:
- پس موضوع پیشنهاد برای یك ازدواج دیگه ست!
مهتاج گفت:
- تقریبا ... البته نه در مورد حسام، شما خودتون دكتر معالجه یاشار هستید؛ از مشكل اون باخبرید و این كه نمی تونه ازدواج كنه. از نظر شما تا وقتی معالجات روانكاوی اثر نبخشه یاشار سلامت جسمانی اش رو هم بدست نمی آره. من از همین موضوع می ترسم. شاید سالها طول بكشه و بعد ... بعد كه درمان شد آیا به فكر ازدواج می افته؟ می خوام از همین حالا اونو آماده كنم، یعنی بهش انگیزه بدم كه بلافاصله بعد از درمان ازدواج كنه.
دكتر هرندی هم به خوبی می دانست او نگران چیست، ارثیه اش با تنها وارث بیمارش كه نمی توانست نسل دیگری را بوجود آورد.
- چطور می خواهید به اون انگیزه بدهید؟ یا ساده بگم از پیش همه چیز رو براش آماده كنید؟
- شنیدم تنها دانشجوی شما كه هنوز موضوعی مناسب برای ارائه پایان نامه اش دست و پا نكرده ویدا نوه منه.
دكتر هرندی با تردید پاسخ داد:
- درسته و شما می خواهید كه ...
- بله، یاشار و بیماریش رو پیشنهاد بدهید.
دكتر هرندی به افكار او می اندیشید و این موضوع را از طرز نگاه كردنش می فهمید. مهم نبود. حتی اگر فكر می كرد این زن چقدر خبیث است. از نظر خودش یك سیاستمدار بزرگ بود.
- ویدا زیاد با دایی زاده اش در ارتباط نیست یعنی در اصل این مشكل روانی یاشاره كه اونو از همه دور نگه داشته. می خوام ویدا رو به اون نزدیك كنم، می خوام با هم در ارتباط باشند و خلاصه و واضح بگم ویدا رو می خوام برای آینده نامعلوم یاشار نگاه دارم.
در چشمان دكتر هرندی هزاران فحش و ناسزا را دیده بود؛ این نهایت رذالت است. اما فقط اندیشید.
- از كجا اینقدر مطمئنید كه ویدا به یاشار علاقمند می شه؟
- من نوه هام رو می شناسم، ویدا مسحور آدمهای خوش چهره می شه و یاشار جزو این دسته از آدمهاست. خوش چهره، خوش بیان و سنگین و متین. اگر تا به حال هم ویدا متوجه نشده به خاطر حضور كم رنگ یاشار در جمع خانواده است.
- و اگر یاشار بعد از درمان ویدا را نخواست ....
- فقط به یك دلیل این اتفاق می افته و اون این كه عاشق دختر دیگری بشه كه دیگه مشكلی نیست ...
دكتر ناباورانه گفت:
- پس نوه تان ... ویدا ... احساسش ... برایتان ...
- دكتر نیامدم اینجا كه به من یادآوری كنید كه همه انسانها احساس دارند. می دونم و نمی خوام راجع به این كه آینده چه اتفاقی می افته صحبت كنیم. می خوام بدونم این كار رو می كنید یا نه؟ اگر نه، از یكی دیگه كمك بخوام.
دكتر هرندی فكر كرد و بعد با تردید گفت:
- بسیار خب ولی امیدوارم كه به خواسته تان نرسید.
این آرزوی دكتر هرندی گرچه برآورده نشد اما موجبات نفرت او را از آن دكتر به ظاهر خرفت فراهم آورده بود. و حالا می بایست به ملاقات او می رفت و یادآوری می كرد این موضوع همچنان محرمانه است.
صدای كشیده شدن لاستیكها بر سطح آسفالت خیابان، صدای بر هم خوردن در ماشین و سوزشی كه در پشیمانی اش در اثر ضربه به شیشه احساس كرد، او را از آن سالها به زمان حال كشاند.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید