رمان لیلای من - فصل 1/10
گویی از حجم بی قراریهایش با دیدن وحید كاسته می شد اما دیگر نباید ادامه می داد. وحید حق داشت كه از رفت و آمد هر روزه او به انبار دل نگران شود. به دقایقی قبل و ملاقاتش با وحید اندیشید، می توانست برای بیان آنچه در دل دارد فشار روحی زیادی را تحمل می كند همراه او طول انبار را قدم زده و به حرفهایش گوش داده بود. ( می دانید جناب گیلانی این كه هر روز شما را اینجا زیارت می كنم باعث افتخار من است اما ... حمل بر بی ادبی و گستاخی نباشد در حقیقت كارخانه متعلق به خود شماست و هر زمان به هر جای آن كه دوست داشته باشید می توانید سر بزنید، ولی رفت و آمد بیش از حد شما یه قسمت باعث شك و شبهه عده ای از كارگرها شده، حتی شایعاتی هم درست شده.)
( چه شایعاتی؟!)
وحید با كمی تردید پاسخ داده بود:
( حق دارند خب قبلا ماهی یك بار یا حتی دو ماه یك بار به انبار سركشی می شده ولی حالا با آمدن من و انتصاب شما به عنوان رئیس كارخانه این بازدیدها بیشتر شده.)
و او خیلی آرام سوال كرده بود: ( می خوام بدونم چه شایعاتی شنیده ای، نترس من با كسی كاری ندارم فقط می خوام بدوم.)
وحید گفت:
( این كه من و شما قصد داریم پارچه های انبار رو ...)
همراه با لبخندی جمله او را تمام كرده بود:
( بدوزدیم؟! اما چه لزومی داره من این كار رو بكنم وقتی این كارخانه متعلق به خودمه؟)
وحید با كمی مكث ادامه داد:
( و یا این كه شما به من اعتماد ندارید و من قصد دزدی دارم.)
و او باز هم خنده كوتاهی كرده بود:
( بسیار خب طبق روال قبل به اینجا سركشی می كنم، راستی فهیمی تو قبلا كجا كار می كردی؟)
و وحید با كمی دلواپسی گفته بود:
( یك كارخانه فرش ماشینی. من سوابقم رو ارائه كردم و ...)
( بله ... بله منظوری نداشتم.)
صدای زنگ تلفن او را به سمت میزش كشاند صدای منشی در گوشی پیچید:
- جناب گیلانی آقای ملكی پشت خط هستند وصل ...
- بله ... بله لطفا وصل كنید.
نمی توانست باور كند ملكی به آن سرعت لیلا را پیدا كرده.
- سلام جناب گیلانی، وقتتون بخیر، ملكی هستم.
یاشار كمی روی صندلیش جابجا شد و در حالی كه نمی توانست هیجانش را پنهان كند گفت:
- سلام آقای ملكی، حالتون چطوره؟ امیدوارم كه خبرهای خوبی برام داشته باشید.
- خوبم قربان، خبرهای خوب هم برایتان دارم.
با همان هیجان پرسید:
- پیداش كردی؟
ملكی پیروزمندانه پاسخ داد:
- بله ... الان آدرسش هم مقابلم روی میز است. خانوم لیلا فهیمی سال گذشته ترك تحصیل كرده ...
هیجانات درونی یاشار ناگهان فروكش كرد و خاموش شد.
- صبر كنید آقای ملكی، این خانمی كه مد نظر منه هنوز در حال تحصیله، یعنی سال آخر دبیرستان و رشته تجربی درس می خونه.
ملكی هم كه از این تلاشش بی ثمر بوده، با ناراحتی گفت:
- شما باید تمام این اطلاعات را در اختیار من هم قرار می دادید، به هر دبیرستان كه رفتم اول از دادن اطلاعات طفره می رفغتند، بعد كارت شناسایی می خواستند، بعد علت جستجو رو می پرسیدند، تازه آخرش سوال می كردند، شما مطمئنید كه رشته تحصیلی شان همین است كه در دبیرستان ما تدریس می شود؟
یاشار گفت:
- معذرت می خوام آقای ملكی حق با شماست. من باید تمام اطلاعات رو در اختیار شما می گذاشتم.
ملكی گفت:
- به هر حال من كارم را دنبال می كنم اما فردا باید برگردم، یك كار مهم برام پیش آمده. بعد از انجام كارهام دوباره به تهران سفر می كنم.
یاشار با تشكر از او خداحافظی كرد و گوشی را روی دستگاه قرار داد. بعد به یاد هیجانات درونی چند لحظه قبل افتاد؛ این همه اشتیاق برای پیدا كردن دختری كه فقط چند روز بیشتر او را ندیده بود برای خودش هم تعجب آور بود، از طرفی افسوس می خورد كه نمی توانست آدرس او را از نزدیكترین اقوامش كه به آسانی به آنها دسترسی داشت بگیرد. در حالی كه به نقطه ای خیره شده بود زمزمه كرد،
( بعد از این كه آدرسش رو گرفتی و اونو دیدی چه كار می كنی؟ اصلا می خواهی به او چی بگی؟ من كه شماره تماسم رو برای اون نوشته بودم اگر می خواست با من در ارتباط باشه حتما ... اما نه لیلا تماس نمی گیره!)
|