رمان لیلای من - فصل 2/10
باز هم تقاضای یك وقت، كاملا خصوصی و كاملا محرمانه! درست مثل چهار سال قبل و این بار بیشتر كنجكاو بود تا مشتاق، می خواست هر چه زودتر بفهمد باز این زن مستبد و خودكامه از او چه تقاضایی دارد. برای ساعت هفت شب با او قرار گذاشت، ساعت شش و سی دقیقه منشی اش را مرخص و كمی به سر و وضع اتاقش رسیدگی كرد. در حال گذاشتن ظرف شیرینی روی میز بود كه از راه رسید. زیر چشمانش كمی گود افتاده بود. می توانست نشانه ای از چهار سال گذر زمان باشد اما چسبی كه گوشه پیشانی اش خودنمایی می كرد به او بفهماند كه حادثه ای باعث آن ضعف و لاغری شده. گذر زمان نتوانسته بود از او زنی رنجور و از كار افتاده بسازد. صلابت هنوز در لحن و كلامش موج می زد. - سلام دكتر.
- سلام سركار خانم گیلانی. از دیدار مجدد شما بعد از گذشت چهار سال خوشحالم.
این بار بدون این كه به او تعارف شود وارد اتاق شد و روی مبل نشست. - اجازه می دهید یك شربت خنك براتون بیارم؟
مهتاج گفت:
- نه متشكرم عجله دارم.
دكتر هرندی مقابل او نشست و گفت:
- اتفاقی براتون افتاده؟ به نظرم ضعف دارید و اون پانسمان بالای ابروتون ...
مهتاج گفت:
- چیز زیاد مهمی نیست دیروز قرار بود سری به شما بزنم اما متاسفانه یك تصادف كوچك مانع از این امر شد.
دكتر هرندی گفت:
- گویا به خیر گذشته، خب چه خبر از نوه تون؟
مهتاج لبخندی بر لب نشاند و با لحن كنایه آمیز گفت:
- به لطف خدا روز به روز بهتر می شه؛ دیگه احتیاجی به اون قرصها و پرستاریهای مسخره نداره!
دكتر هرندی بدون توجه به لحن نیش دار او گفت:
- خدا را شكر، خب خانم گیلانی این بار چه امر مهم و ضروریی شما رو به ملاقات این حقیر كشونده؟
مهتاج گفت:
- فكر نمی كنم ملاقات چهار سال قلبمون رو فراموش كرده باشید.
دكتر هرندی پاسخ داد:
- نخیر فراموش نكردم.
مهتاج گفت:
- پس به یاد دارید كه چه آرزویی كردید!
دكتر هرندی با مكث كوتاهی پاسخ داد:
- بله و متاسفانه دعایم مستجاب نشد.
مهتاج گفت:
- پس خبر دارید؟
دكتر هرندی گفت:
- بله ویدا دانشجویی من بود اما اونو بیشتر از شما می شناختم.
مهتاج خنده كوتاه و تمسخرباری كرد و گفت:
- به خاطر همین هم بود كه فورا پیشنهاد منو به اون ابلاغ كردید؟
این بار دكتر هرندی با لحنی تمسخر بار گفت:
- اشتباه می كنید سركار خانم، چهار سال پیش من خواسته شما رو قبول كردم چون می دونستم اگه نپذیرم به حرف خودتون عمل می كنید و یكی دیگه رو برای این كار در نظرم می گیرید. قبول كردم و قصد داشتم هرگز یاشار رو به ویدا پیشنهاد ندم، اما دو روز بعد از ملاقاتمون ویدا شاد و سرحال به سراغ من آمد و گفت،( استاد بالاخره یك موضوع مناسب پیدا كردم، یكی از بیماران شماست، دایی زاده خودم یاشار گیلانی!) دنیا دور سرم چرخید. اون گفت خیلی ناگهانی به ذهنش خطور كرده. اون وقت می دانید من چه كار كردم؟
مهتاج كنجكاوانه به صحبتهای او گوش فرا داده بود، دكتر هرندی ادامه داد:
- به ویدا گفتم فكر نمی كنم موضوع مناسبی باشه، خودم برات یك موضوع بهتر دست و پا می كنم. خیلی سعی كردم برخلاف قولی كه به شما دادم اونو از این كار منصرف كنم حتی كمی به ممانعت من از این كار شك برد، اما باز هم با سماجت و پافشاری از من خواست موضوع را با خود یاشار در میان بگذارم و در نهایت ناباوری دیدم سرنوشت همان را انجام داد كه شما انتظارش را داشتید.
مهتاج با عصبانیت گفت:
- شما حق نداشتید به من قول دروغ بدهید.
دكتر هرندی لبخند تلخی زد و گفت:
- بله حق نداشتم، شما هم حق نداشتید به خاطر آینده ثروت و شهرتتون با احساسات دو جوان بازی كنید خب حالا فكری به حال فاجعه به بار آمده كنید. حالا چه نقشه ای دارید؟
مهتاج گفت:
- به قول خودتان این سرنوشت بود كه یاشار را سر راه ویدا قرار داد به من هیچ ارتباطی نداره. در ثانی فاجعه ای ببار نیامده.
دكتر هرندی با ناراحتی گفت:
- درسته این هم خوش شانسی شما بود كه ویدا خود به خود به سمت یاشار كشیده شد كه حالا شما در چنین روزی دچار عذاب وجدان نشوید. می دانم چرا اینجائید. آمده اید تا به من یادآوری كنید آن موضوع هنوز هم كاملا محرمانه است، به من یادآوری كنید كه نباید كسی از نقشه های جالب و حساب شده شما بویی ببرد، اما فهمیده اید كه دیگر احتیاجی به تشویش و نگرانی نیست و همه چیز بر وفق مراد است. اما خانم عزیز، ویدا هم نوه شماست. بهتر نیست كمی هم نگران او و آینده اش باشید؟
مهتاج گفت:
- بهتره خودتون رو كنترل كنید، اصلا شما می دونید بیمارتون یاشار گیلانی چطور اینقدر ناگهانی از نظر روحی بهبود پیدا كرد؟
دكتر هرندی با قاطعیت پاسخ داد:
- بله خانم اطلاع دارم.
مهتاج گفت:
- پس مطلعید ... خب شما اگر جای من بودید چه كار می كردید؟ فكر نمی كنید اگر یاشار رو از دختر مورد علاقه اش دور كنم باز هم دچار همون مشكلات می شه؟
دكتر هرندی سكوت كرد، حقیقت همان بود. در عین حال مطمئن بود این زن فقط و فقط به فكر منافع خودش است.
- حالا من از شما یك سوال دارم، شما واقعا نگران یاشار هستید؟
مهتاج در حالی كه از جواب خودش زیاد هم مطمئن نبود با قاطعیت گفت:
- بله ... بله ... من واقعا نگران آینده یاشار هستم.
دكتر هرندی با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
- نه ... نه ... اون كسی كه واقعا نگران حال یاشار بود سالها قبل با فهمیدن بیماری و مشكل نوه اش دق مرگ شد.
مهتاج با یادآوری همسر متوفایش با كمی عصبانیت گفت:
- منظورتون چیه؟
دكتر هرندی گفت:
- منظور منو خوب درك می كنید. شما نگران ثروت و شهرت گیلانیها هستید، امانتی كه به دست شما سپرده شده و شما هم برای آن بعد از پسرتون وارثی نمی بینید.
مهتاج سعی كرد آرام باشد، خنده عصبی كوتاهی كرد و گفت:
- افكار شما واقعا احمقانه است، دروغ محض است!
دكتر هرندی گفت:
- واقعا؟! یعنی اگر بفهمید دختری كه نوه شما به او علاقمند شده یك دختر از طبقه پایین جامعه، به قول شما، بی اسم و رسم است باز هم همین قدر برای این ازدواج پافشاری می كنید؟ باز هم دل نگران آینده یاشار هستید، باز هم نگران بازگشت بیماریش هستید، باز هم ویدا و علائقش براتون بی اهمیت می شه؟
مهتاج بدون این كه از شنیدن آن خبر عكس العملی نشان دهد گفت:
- شما در مورد اون دختر چی می دونید؟
دكتر هرندی یك روانشناس با تجربه و به خوبی از تغییر حالات روحی شخص مقابلش باخبر بود. با لبخند تلخی گفت:
- هیچی ... هیچی نمی دانم فقط به شما توصیه ای دارم؛ اول برید سراغ ویدا و اونو از وضع بوجود آمده كاملا آگاه كنید، دوستانه با اون صحبت كنید به جای دلسوزیهای بی مورد، اونو با حقایق آشنا كنید. كاری كنید كه از فشار روحی و روانیش كاسته بشه، بهش بفهمونید كه اون و احساساتش رو درك می كنید. ویدا دختر تحصیل كرده و باشعوریه، همین كه بفهمه اطرافیان به جای دلسوزی یا بی توجهی غیر منصفانه، اون و احساساتش رو درك می كنند واقعیت رو می پذیره. بعد نوبت یاشاره، بعد از تحقیقات اساسی در مورد اون دختر بدون در نظر گرفتن موقعیت اجتماعی اش و با توجه به اصالت و نجابتش و گفتن واقعیت بیماری یاشار به اون دختر، به خواسته یاشار احترام بگذارید.
مهتاج كیفش را برداشت از جابرخاست و گفت:
- آقای دكتر یك خواهشی از شما دارم؛ بهتره سرتون توی كار خودتون باشه و اینقدر در زندگی خصوصی بیمارانتون علی رغم این كه روانشناس هستید، سرك نكشید!
و قبل از آنكه پاسخی از او بشنود آنجا را ترك كرد. داخل ماشین كه نشست نفسش را بیرون داد افكارش كاملا آشفته بود. اول باید به آن ذهن آشفته انسجام می بخشید و بعد رانندگی می كرد. با خودش زمزمه كرد:
( وفا گفت یك دختر پاپتی، حسام هم در مقابل من زیاد پافشاری نكرد، اون همیشه سعی می كرد تا آخرین توانش با من مبارزه، اما اون روز زیاد با من كلنجار نرفت چرا؟ به خاطر یاشار؟ نه مطمئنا به خاطر اون نبود، می دونست كه خودم بالاخره كوتاه می یام، چون اون دختر باب طبع من نیست. امروز هم این دكتر مزخرف گو در مورد موقعیت اجتماعی صحبتهایی كرد. ویدا زیاد ناراحت نیست سیمین هنوز با حسام روابطی دوستانه داره، در نتیجه همه اون دختر رو به خوبی می شناسند جز من ... خب حالا كه گذاشتند خودم بفهمم، خودم از همه چیز سردر می آورم. دیگه سراغ سیمین و ویدا نمی رم اگر اون دختر اونی كه من می خوام نباشه به وجود ویدا احتیاج هست. اول باید با اون دختر آشنا بشم اما چطوری؟ حتما راهی هست باید راهی باشه، این همه سال تلاش نكردم تا یك دخترك بی سر و پا نام و ثروتم رو به ننگ بكشه. من دنبال یك زن مقتدر هستم نه یكی مثل ویدا ... اگر شد بهتر از اون!)
|