رمان لیلای من - فصل 3/10
دكتر هرندی فنجانهای چای را روی میز گذاشت و نشست و به چهره مغموم و گرفته او نگاه كرد و گفت: - روی كاری كه بهت پیشنهاد دادم فكر كردی؟
ویدا سرش را بالا گرفت و به او نگاه كرد. رابطه آنها فراتر از رابطه استاد و دانشجو بود؛ همیشه دكتر هرندی پدرانه با او برخورد كرده بود.
- اون كار به درد من نمی خوره.
- تو باید درست رو ادامه می دادی یعنی انتظار داشتم تا مقاطع عالیه ادامه تحصیل بدهی اما تو به مدرك كارشناسی بسنده كردی، حالا هم دیر نشده می تونی ادامه بدهی.
- بهش فكر كردم اما اصلا حوصله درس و دانشگاه رو ندارم.
- اگر جویای كاری بهتر هستی باید ادامه تحصیل بدی. می تونی هم كار كنی هم درس بخونی. تو كه نمی خواهی باقی عمرت رو به بطالت بگذرونی.
ویدا مستقیما به او نگاه كرد و بعد از مكث كوتاهی گفت: - دكتر ... می خواستم یك سوالی از شما بپرسم، دوست دارم واقعیت رو بشنوم.
دكتر هرندی فنجان را مقابل ویدا گذاشت و گفت:
- چرا فكر می كنی ممكنه بهت دروغ بگم؟
- از یاشار خبر دارید؟
دكتر هرندی پاسخ داد:
- سوال تو همین بود؟ خبر كه نه، اما بی خبر بی خبر هم نیستم. تو كه باید بیشتر از من از حال اون باخبر باشی.
ویدا گفت:
- سوال من چیز دیگه ایه، چهار سال قبل یادتون هست؟ یادتون هست بهترین دانشجوتون یك موضوعی كه دلخواهش باشه رو برای پایان نامه اش پیدا نمی كرد؟
دكتر هرندی گفت:
- بله ... و من می خواستم كه به تو كمك كنم و موضوعی رو برات پیدا كنم.
- درسته اما شما بعد از این كه فهمیدید مشكل روحی روانی دایی زاده ام، بیمار خودتون رو می خوام پیگیری كنم این پیشنهاد رو به من دادید، اما چرا؟
دكتر هرندی در حالی كه سعی داشت از موضوع طفره برود گفت:
- ویدا من نمی فهمم چرا بعد از گذشت چهار سال اومدی و داری این سوال رو از من می كنی.
ویدا گفت:
- چون چهار سال پیش آنقدر از پیدا كردن یك سوژه زنده خوشحال بودم كه نفهمیدم باید در برابر ممانعت شما یك چرا بیارم. چرا نمی خواستید كه من با دایی زاده ام برای پایان نامه صحبت كنم؟ چرا نباید اونو موضوع پایان نامه ام قرار می دادم؟ مگه قرار بود چه اتفاقی بیافته؟
و چون سكوت دكتر هرندی را دید ادامه داد:
- شما از چی باخبر بودید؟ یعنی چطور از امروز من باخبر بودید؟
- من از هیچ چیزی باخبر نبودم فقط ...
- فقط چی دكتر؟! می ترسیدید دانشجوتون عاشق سوژه پایان نامه اش بشه؟ خب می شدم مگه چه اتفاقی می افتاد؟
- ببین ویدا ...
ویدا گفت:
- نه دكتر من فقط می خواهم بدونم چرا سعی داشتید موضوع دیگه ای رو برای پایان نامه ام در نظر بگیرم؟
دكتر گفت:
- چون فكر می كردم چیز خوبی از آب در نمی یاد. نمی خواستم دانشجوی خوب من یك پایان نامه بی خود تحویل بده. نه دكتر، نه ... شما می دونستید كه موضوع خوبه، اما یك اشكالی داشت.
دكتر هرندی گفت:
- درسته یك مشكلی وجود داشت اما حالا دیگه دونستن واقعیت هیچ فایده ای نداره. من خیلی سعی كردم تو رو از اون موضوع منحرف كنم اما تو راهی رو در پیش گرفتی كه ...
ویدا كنجكاوانه پرسید:
- كه چی؟
دكتر هرندی گفت:
- ویدا واقع بین باش زندگی پر از تجربیات تلخ و شیرینه، یك تجربه تلخ نباید ما رو از ادامه زندگی باز داره، نباید متوقف كنه.
ویدا گفت:
- این در مورد شكست در عشق صدق نمی كنه.
دكتر هرندی گفت:
- چه عشقی؟ عشق یك طرفه ...؟!
ویدا با لحنی ملتهب گفت:
- اما دكتر اون باید زودتر از اینها لب باز می كرد و منو متوجه اشتباهم می كرد، نه حالا كه ... حالا كه یك ...
دكتر هرندی گفت:
- نه ویدا اشتباه نكن، اون یك عشق تازه نیست، یاشار آنقدر غرق در بیماری خودش بود كه نمی فهمید رفتار تو، رسیدگیها و توجهات تو نشات گرفته از عشق تو به اونه، خودت هم خوب می دانی. كمی واقع بین باش.
ویدا مكث كرد و بعد گفت:
- قبول دارم دكتر اما فراموش كردنش احتیاج به زمان داره.
دكتر هرندی گفت:
- این گذشت زمان نباید زیاد طول بكشه سعی كن در روال عادی زندگی قرار بگیری.
ویدا گفت:
- جواب منو هنوز ندادید دكتر، این موضوع حسابی ذهن منو درگیر كرده.
دكتر هرندی كمی فكر كرد، چه عیبی داشت اگر چهره واقعی آن زن مستبد و خودخواه را حداقل برای نوه اش نمایان می كرد؟
- امیدوارم زیاد ناراحتت نكنم. دیگه علتی برای پنهان كاری نمی بینم. روزی كه تو آمدی اینجا و با خوشحالی از موضوع پایان نامه ات با من صحبت كردی حسابی جا خوردم چون چند روز قبل از اون، مادربزرگت مرا داخل مطبم ملاقات كرد یك ملاقات كاملا خصوصی. اول گفت دیگه نمی خواهد به خاطر یك اشتباه دیگه تا آخر عمر شنونده سركوفتهای اطرافیان باشه، از سونیا و انتخابش توسط خودش صحبت كرد و بعد ... بعد در مورد تو و پایان نامه ات صحبت كرد و در مورد یاشار كه بیماریش و آینده نامعلومش اونو حسابی نگران كرده و از من خواست تو رو به سمت اون سوق بدهم و ....
ویدا با آشفتگی ناباورانه گفت:
- دیگه بسه دكتر ... خودم همه چیز رو فهمیدم.
و در حالی كه سعی داشت بغضش رو فرو دهد سرش را در میان دستهایش گرفت و گفت:
- قرار بود كه یاشار عاشق من بشه و من عاشق اون ... اینطوری ... اینطوری تا هر زمان درمانش طول می كشید كسی بود كه با اون ازدواج كنه و نسلی دیگه از گیلانی ها رو بدون فوت وقت بسازه ...
دكتر هرندی با تاسف سری تكان داد و گفت:
- خیلی سعی كردم تو رو مجاب كنم، اما ... شاید باید همان زمان واقعیت رو به تو می گفتم.
ویدا در حالی كه سرش را بین دو دست می فشرد و نفسهایش از خشم و عصبانیت به شماره افتاده بود گفت:
- اون پیرزن خودخواه همه چیز و همه كس رو به خدمت ثروت و شهرتش می گیره، چشمش رو به روی انسانیتش بسته!
دكتر هرندی از جابرخاست و برای آوردن آب، از سالن خارج شد وقتی دوباره به سالن برگشت ویدا آنجا نبود. نفس عمیقی كشید و گفت:
( لابد می ره سراغ خانوم مهتاج گیلانی تا عواطفش رو زیر سوال ببره.)
ویدا در حالی كه به سرعت رانندگی می كرد با خودش كلنجار می رفت:
(برم اونجا كه چی؟ بگم تو یك حیوونی مادربزرگ! تو یك دیكتاتور بی احساسی، چه جوابی می شنوم؟ این خودت بودی كه خواستی دایی زاده ات رو موضوع پایان نامه ات كنی و بعد هم خیلی عجولانه كه نه ... خیلی احمقانه شدی. نه ... نه نمی تونم به تحقیراتش گوش كنم ... نمی تونم.)
و از سرعتش كاست.
|