رمان لیلای من - فصل 4/11
- وفا ... وفا ... تو هنوز آماده نشده ای؟ داره دیر می شه. ویدا كیفش را برداشت از پله ها بالا رفت پشت در ایستاد و چند ضربه به در نواخت دقایقی منتظر ماند و چون جوابی نشنید وارد اتاق شد. وفا روی تخت دراز كشیده بود و به موسیقی گوش می داد، ویدا با عصبانیت جلو رفت هدفونها را از گوشهای وفا بیرون كشید و با اعتراض گفت:
- پس من یك ساعت دارم با خودم صحبت می كنم؟
وفا با بی حوصلگی گفت:
- چیه؟ چه خبر شده؟
- فكر می كردم داری آماده می شی.
- آماده می شم؟! واسه چی؟
- وفا ...! فراموش كردی امروز سالگرد پدربزرگ برگزار می شه، من و تو الان باید اونجا باشیم، می دونی چقدر دیر كردیم؟
وفا روی تخت غلتی زد، روی شانه چپش خوابید و گفت: - من حال و حوصله این صحنه بازیها رو ندارم.
ویدا گفت:
- منظورت از این حرف چیه؟ كدوم صحنه سازی؟
وفا گفت:
- آدمی كه به فكر زنده های دور و برش نیست بر چه اساسی هر سال برای متوفایش، برای یك مرده، سالگرد می گیره؟
ویدا گفت:
- اون آدم كیه؟
وفا با كمی خشم گفت:
- خانوم مهتاج گیلانی!
ویدا گفت:
- خیلی خب جایی دیگه می توانی دق دلیت رو سرش در بیاری. حالا مامان چشم به راه ماست.
وفا با تمسخر گفت:
- مامان هم دختر همون زنه!
ویدا ناباورانه گفت:
- وفا تو چت شده؟ این حرفها چیه؟
وفا به سمت ویدا چرخید و گفت:
- مامان چقدر نگران آینده توئه؟
ویدا گفت:
- خب ... خب هر مادری .... خیلی زیاد.
وفا نگاه عمیقی به ویدا كرد و گفت:
- نه ... نه ویدا، یكی مهمتر از من و تو براش وجود داره، خیلی مهمتر كه حتی چشمش رو روی احساسات ما می تونه ببنده. به خاطر ...
ویدا لبه تخت وفا نشست و آهسته گفت:
- به خاطر یاشار ...؟
وفا با تردید به ویدا نگاه كرد و ادامه داد:
- من همه چیز رو می دونم وفا، پنهان كاری بسه، در ضمن از تو هم می خواهم دیگه اینقدر به خاطر من حرص نخوری.
وفا كه غافلگیر شده بود گفت:
- كی به تو خبر داده؟
ویدا گفت:
- خودش اومد اینجا ...
وفا با عصبانیت روی تخت نشست و گفت:
- اومد اینجا ...؟! كه چی؟ كه چه غلطی بكنه؟
ویدا مستقیما به وفا نگاه كرد و گفت:
- كه منو مطمئن كنه كه هیچ علاقه ای بهم نداره، ببین وفا من آدمی نیستم كه بخوام محبت گدایی كنم، تا حالا هم هر كاری براش كردم فقط ... فقط به خاطر احساسات اشتباهم به اون بود. حالا هم از تو می خوام دست از دلسوزی برای من برداری. این برادربازیها و غیرت بچه گانه رو هم بریز دور. من به هیچ كدام از اینها احتیاج ندارم، خودم می تونم مشكلاتم رو حل كنم.
و بعد از جابرخاست جلوی در ایستاد و گفت:
- بهتره زودتر آماده بشی، من پایین منتظرتم، فهمیدی؟
وفا با خشم مشت محكمی روی میز كنار تختش زد. ویدا را به خوبی می شناخت ظاهرش آرام، اما از درون رو به تخریب و نابودی بود.
|