نمایش پست تنها
  #82  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 8/11

مهتاج پشت میز نشست و رو به سیمین كرد و پرسید: - پس وفا كجاست؟
سیمین پاسخ داد:
- كمی خسته بود رفت خونه استراحت كنه.
مهتاج پوزخندی زد و گفت:
- سیمین به پسرت بفهمون كه حسادت چیز خوبی نیست!
سیمین با ناراحتی گفت:
- وفا به كسی حسادت نمی كنه.
مهتاج گفت:
- اما رفتارش اینطور می گه.


سیمین گفت: - فكر می كنید داره به یاشار حسادت می كنه؟
مهتاج به سیمین نگاه كرد و گفت:
- خوب نیست مادر و دختر به خاطر بچه ها با هم جر و بحث كنند.
سیمین پاسخ داد:
- مامان ...! من قصدم جر و بحث كردن با شما نیست فقط دوست ندارم به بچه های من وصله ناجور بچسبونید!
مهتاج با خونسردی گفت:
- بچه های تو، نوه های من هم هستند فقط خواستم بدونی حسادت خود آدم رو داغون می كنه، ضرر زیادی به طرف مقابل نمی زنه.
و سپس به ویدا كه در آستانه ورودی به سالن بود گفت:
- ویدا جان برو ببین این پدر و پسر كجا غیبشان زد، شام از دهن افتاد.
ویدا جان از همانجا كه ایستاده بود به سمت كتابخانه بازگشت.
- شنیدم بلیط رزرو می كردی. به مین زودی قراره برگردی؟
یاشار سیگار حسام را برایش روشن كرد و گفت:
- نه، می خوام چند روزی برم مسافرت.
حسام گفت:
- مسافرت؟!
یاشار پاسخ داد:
- بله، از نظر شما ایرادی داره؟
حسام دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
- نه ... فقط می تونم بپرسم كجا؟
یاشار گفت:
- البته ... می رم تهران.
حسام با كمی تعجب گفت:
- تهران؟ برای دیدن جای به خصوصی می روی؟
یاشار گفت:
- نه، برای دیدن شخص بخصوصی می روم.
حسام بعد از كمی مكث با تردید گفت:
- من می شناسمش؟
یاشار گفت:
- هنوز نه، ولی به زودی شما رو با هم آشنا می كنم.
حسام صاف روی مبل نشست و با جدیت گفت:
- تو داری می ری سراغ اون دختره، درسته؟
یاشار با كمی مكث گفت:
- اگه اینطور باشه اشكالی داره؟
حسام با تغیر گفت:
- بله ... بله، همه اش اشكاله!
یاشار گفت:
- ولی من هیچ مانعی در این كار نمی بینم. من ...
حسام با صدایی نسبتا بلند گفت:
- یاشار تو اینجا ...
و بعد متوجه تن صدایش شد و آرامتر گفت:
- تو اینجا ویدا رو داری، درست نیست پای یك دختر دیگه به زندگیت باز بشه.
یاشار با جدیت گفت:
- خواهش می كنم بابا، من و شما در این باره قبلا مفصلا صحبت كردیم.
حسام گفت:
- درسته، اما به هیچ نتیجه ای نرسیدیم.
- چرا ... چرا رسیدیم یك نتیجه كاملا قانع كننده، من نمی تونم ویدا رو به عنوان شریك زندگی و همسر قبول كنم.
حسام با عصبانیت گفت:
- برای چی؟ ویدا خانومه، تحصیل كرده است، شناخته شده و از همه مهمتر تو رو دوست داره. پس دیگه چی می خواهی؟
- هیچی، اون همه چیز تمامه، عیب از منه، من نمی تونم ویدا رو دوست داشته باشم. نمی تونم به خودم و اون دروغ بگم.
حسام لحظاتی به او نگاه كرد و گفت:
- چطور می تونی اینقدر بی انصاف باشی؟ ویدا برای درمان تو سالها زحمت كشید.
یاشار گفت:
- من هنوز درمان نشدم.
حسام گفت:
- پس برای چی می خواهی به اون دختر پیشنهاد ...
یاشار گفت:
- فعلا قصد دارم برم دنبال دلم، فقط همین!
حسام گفت:
- بعدش چی؟ فكر می كنی صبر می كنه كه تو یك روزی درمان بشی؟ اصلا راجع به اون دختر چی می دونی؟
یاشار گفت:
- هیچ چیز و همه چیز.
حسام گفت:
- یعنی چی؟ تو دیوونه شدی پسر!
یاشار گفت:
- گفتم كه دارم به حرف دلم گوش می كنم.
حسام با جدیت گفت:
- پس عقلت چی؟ نمی خواد كمكت كنه؟
یاشار لبخندی زد و گفت:
- عقلم می گه به گمانم این عشقه كه در جسم و روحت رسوخ كرده.
حسام با تمسخر گفت:
- از خودت در مورد پیدایش این عشق ناگهانی چیزی پرسیدی؟
یاشار گفت:
- توی عشق صادق كه نباید چرا آورد و شك برد.
حسام با همان لحن تمسخر بار گفت:
- از كجا فهمیدی كه صادقه؟
یاشار بدون آنكه ناراحت شود پاسخ داد:
- هیچ كس نتوانسته تا به امروز اینقدر منو به زندگی و آینده امیدوار كنه.
حسام از جابرخاست و به سمت در خروجی رفت، لحظاتی ایستاد و بعد گفت:
- اینها همه اش چرنده یاشار، چشمهات رو باز كن و ببین چطور اون دختر تونسته اینقدر راحت تو رو فریب بده.
این بار یاشار با تغیر گفت:
- فریب ...؟! لیلای من ساده تر از این حرفهاست.
حسام با تمسخر گفت:
- لیلای من ...
در را باز كرد، ویدا با سرعت خود را عقب كشید. حسام با تعجب به او نگاه كرد می دانست كه تمام حرفهایشان را شنیده است. ویدا نگاه غم زده اش را به او دوخت و گفت:
- شام آماده است دایی جان.
و نگاهی گذرا به یاشار كه روی مبلی و
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید