
05-17-2010
|
 |
معاونت  
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان لیلای من - فصل 1/12
بعد از آن جنگ لفظی كه با پدرش داشت شب را با افكاری مغشوش سپری كرد. حالا كه آدرسی از لیلا بدست آورده بود به راحتی می توانست او را پیدا كند. برای دیدنش مردد مانده بود اگر به سراغش می رفت او را می دید و بعد از مدتی او را هم مانند خودش گرفتار می كرد می توانست آینده روشن و درخشانی برایش بسازد؟ مطمئنا می بایست با تمام افراد خانواده اش بجنگد. تا آن روز فقط پدرش از موضوع باخبر بود تمام سعی اش را كرده بود تا او را راضی كند و اما بعد ... بعد چی؟ و از خودش پرسید، (بعدش هم فقط باید با پدرت بجنگی؟ نه یاشار خودت رو كه نمی تونی گول بزنی. مهتاج، مادربزرگ راضی كردنش محاله. اگر تا به حال هم سكوت كرده فقط به این دلیله كه چیزی نمی دونه. تو كه با طرز تفكر اون آشنا هستی.
حاضره تمام اموالش رو بسوزونه ولی ... مادر بزرگ هم به كنار، عمه سیمین چی؟ مطمئنا در این جریان روابطش با پدر به هم می خوره. وفا هم كه معلومه، از همین حالا جبهه گیری كرده و ویدا ... سكوتش دردآوره! اگه به خاطر من مریض بشه. یعنی خودم رو می بخشم؟ ای كاش لب باز می كرد و حرف می زد، به من ناسزا می گفت اما سكوتش از فحش و ناسزا هم بدتره ... و تمام این اتفاقات وقتی می افته كه من با لیلا یك بار دیگه روبرو بشم، میزان علاقه ام به اون رو بسنجم و بهش پیشنهاد ازدواج بدم ... نه ... نمی تونم قیدش رو بزنم. سه ماه صبر نكردم، انتظار نكشیدم تا حالا با شك و تردید قید این ملاقات رو بزنم. هرچه باداباد!)
لحظه ای كه هواپیما به زمین می نشست تمام وجودش لرزید. و این فرودگاه تهران، در خروجی .... ازدحام ... مسافران، تاكسیها ...
- آقا ... آقا ... چمدونتون رو ببرم؟
بی اعتنا از كنار پسرك گذشت و از پله ها پایین رفت.
- آقای محترم، برسونمتون؟
یاشار به جوانی كه هم سن و سال خودش به نظر می رسید نگاه كرد. قابل اعتماد به نظر می آمد. دستش را داخل جیب كتش كرد آدرس را بیرون كشید و به سمت او كه منتظر ایستاده بود گرفت و گفت:
- می رم به این آدرس.
جوان را از دست او گرفت نگاهی سطحی به آن انداخت و گفت:
- دربست می برم، فكر نمی كنم مسافر دیگه ای برای اون حوالی به تورم بخوره.
یاشار آدرس را از جوان گرفت و گفت:
- مهم نیست.
جوان در ماشین را برایش باز كرد و گفت:
- پس بفرمائید.
لحظاتی بعد ماشین به سمت آدرس او حركت كرد. جوان بی مقدمه سر صحبت را باز كرد و گفت:
- از ته لهجه ای كه دارید معلومه كه تهرانی نیستید.
یاشار گفت:
- بله، گیلانی هستم.
جوان نیم نگاهی به او كرد و گفت:
- جسارتا می گم، اما سر و وضعتون جوری بود كه فكر كردم می رید اون بالاها. وقتی آدرس رو دیدم تعجب كردم. گویا اولین باره كه به این آدرس می رید.
یاشار گفت:
- درسته، دنبال یك نفر می گردم.
جوان گفت:
- كلاهتون رو برداشته؟
یاشار لبخندی زد و گفت:
- نه، اما بدجوری حواسم رو پرت كرده.
جوان خنده كوتاهی كرد و گفت:
- آهان، پس مسئله عشقیه! اما چطور اون پایین، مایین ها؟
یاشار نگاهی به جوان كرد و گفت:
- مگه ایرادی داره؟
جوان گفت:
- نه، ولی خب كمی غیر معموله، می فهمید كه؟
و پشت ترافیك متوقف شد. یاشار نگاهی به ساعتش انداخت گرمای كلافه كننده ای بود، كولر ماشین خراب بود راننده جوان شیشه ها را پایین داده بود تا از درجه حرارت بكاهد اما یاشار احساس می كرد نه تنها خنك نشده بلكه حرارتی سوزان از كف خیابان و آسفالت آن، دمای بدنش را بالاتر می برد.
- كی این ترافیك تموم می شه؟
جوان لبخندی زد و گفت:
- زیاد طول نمی كشه فقط ممكنه وقتی رسیدیم اون جلو، پشت یك چراغ قرمز طولانی تر از این ترافیك گیر بیافتیم.
یاشار گفت:
- كی قراره به مقصد برسیم؟
جوان لبخندی زد و گفت:
- مثل این كه اولین باره كه به تهران می آیید؟
یاشار گفت:
- بله، این همه شلوغی، ازدحام، شما اینجا چطور زندگی می كنید؟
جوان گفت:
- طبق عادت زندگی می كنیم، همه ما آدمها همین طور هستیم.
و یاشار به یاد حرف لیلا افتاد دلم برای شلوغی شهرم تنگ شده.)
جوان نوار ترانه ای داخل ضبط گذاشت و همراه خواننده چند بیتی خواند.
به هر طرف پر می كشم به شوق دیدن تو
تو هر خونه سر می كشم به شوق دیدن تو
عكسهای تو، رویای تو همیشه روبرومه
دیدن تو خنده تو یگانه آرزومه
- شرح حال خود شما بود نه؟
یاشار همراه جوان خنده كوتاهی كرد. شاید حق با او بود این همه انتظار كشیده بود این همه راه آمده بود فقط به شوق دیدن او كه در این چند وقت تمام رویاهایش شده بود.
ماشین سر كوچه متوقف شد و گفت:
- این هم كوچه، می خواهید بروم داخل كوچه؟
یاشار نگاهی به اطراف انداخت آن وقت از روز كوچه نسبتا شلوغ بود. در حالی كه از ماشین پیاده می شد گفت:
- چند لحظه صبر كنید.
جوان ماشین را خاموش كرد و به انتظار او نشست. یاشار قدم به داخل كوچه گذاشت؛ درست سر كوچه چشمش به مغازه كوچكی افتاد و به سمت مغازه تغییر مسیر داد. احساس می كرد با ورود به مغازه با لیلا روبرو خواهد شد. برخلاف تصورش مغازه یك خرازی بود كه لوازم التحریر هم در آن فروخته می شد. فكر كرد شاید آدرس را اشتباه آمده، اما صاحب مغازه او را متوجه خود كرد.
- چیزی لازم داشتید؟
و توجه مشتریهایش را هم به او جلب كرد.
- دنبال یك آدرس می گشتم، گویا اشتباه آمدم، خیابان ... كوچه ...
- همین جاست آقا، درست اومدید.
یاشار نگاه كوتاهی به مشتریهای كنجكاو انداخت و گفت:
- متشكرم.
و از مغازه خارج شد. قاعدتا آنجا باید با پدر لیلا برخورد می كرد اما نه آن مغازه، مغازه لبنیاتی بود نه آن مرد جوان می توانست پدر لیلا باشد. به دنبال پلاك، تمام پلاك ها را خواند و بالاخره پلاك مورد نظرش را یافت.
نفس عمیقی كشید و دستش به سوی زنگ كشیده شد و آن را فشرد. یك بار دیگر صحبتهایش را در ذهن مرور كرد،( خب اگر خود لیلا بیاید جلوی در مشكلی نیست اما اگر یكی غیر از اون اومد، اون وقت باید بگم آدرس رو اشتباه آمده ام و فردا دوباره ...)
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|