نمایش پست تنها
  #85  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/12

- سلام خانم گیلانی حالتون چطوره؟ - تماس گرفتم تا از شما به خاطر حضورتون توی مراسم تشكر كنم.
- خواهش می كنم خانم گیلانی وظیفه ام بود.
مهتاج با كمی تردید گفت:
- یاشار چطور بود؟
- ظاهرا از گذشته بهتره اما ... خانوم گیلانی مشكل نوه شما رو من نمی تونم حل كنم، حضور دوباره من توی زندگیش یادآور بعضی از خاطراتیه كه هنوز براش تلخ و غیرقابل باوره. نه من و نه اون، هیچ كدوم نمی تونیم مثل گذشته با هم رابطه ای صمیمانه داشته باشیم. نظر من اینه كه می تونه ضمن كار و به زودی یك دوست یا به قول شما محرم، پیدا كنه.
مهتاج دلش می خواست بگویداحتیاجی به نظرات فیلسوفانه شما ندارم، این تو هستی كه نمی خواهی با دیدن یاشار یادت بیاد زنت، مهشید یك روزی نامزد عقدی و عشق رفیقت بوده.)


اما از اتمام صحبتهایش فاكتور گرفت و با یك خداحافظی ساده به او فهماند كه حسابی از او دلخور و ناامید شده است. همانطور كه كنار میز تلفن ایستاده بود به حسام كه در حال پوشیدن كتش بود نگاه كرد و گفت: - یاشار می گفت داره می ره تهران.
حسام گفت:
- درسته، می رفت كمی استراحت كنه.
مهتاج گفت:
- اونجا، توی اون شهر شلوغ؟!
حسام گفت:
- توی اون شهر شلوغ، حتما جای دنجی رو سراغ داشته كه رفته.
- دیشب دمق بود، با هم حرفتون شده؟
حسام به او نگاه كرد و با كمی مكث گفت:
- نه ... نه حرفمون نشده.
مهتاج با جدیت گفت:
- حسام تو در مورد اون دختر چی می دونی؟
حسام با تعجب به او نگاه كرد و مهتاج ادامه داد:
- نگو كدوم دختر؟ خودت خوب می دونی كدوم دختر رو می گم.
حسام گفت:
- من هیچی از این عشق ناگهانی نمی دونم فقط می دونم این وسط سیمین و ویدا نابود می شن، سیمین به اندازه ویدا خوددار و تودار نیست ناراحتی رو توی چشمهاش می شه خوند. ویدا هم كه ... مامان شما با این پسره صحبت كنید.
مهتاج گفت:
- من این كار رو نمی كنم؛ یك دفعه توی ازدواج تو دخالت كردم نتیجه اش رو دیدم، سرزنشهاش رو هم هنوز دارم می شنوم برای هفت پشتم بسه!
حسام با جدیت گفت:
- حتی اگه بفهمی دختری رو كه تنها وارثشون در نظر گرفته لیاقت این ثروت رو نداره؟
- حتی اگه مطمئن باشم كه كثافت تر و آشغال تر از سونیاست!
مهتاج چنان با جدیت صحبت كرد كه خودش هم حرفهاش را باور كرد. حسام كمی مكث، و سپس سالن را ترك كرد. مهتاج بار دیگر گوشی را برداشت و شماره مورد نظرش را گرفت، بعد از برقراری ارتباط گفت:
- سلام آقای ملكی.
- سلام خانم گیلانی، حالتون چطوره؟
- خوبم، جناب ملكی، سوالی از شما داشتم.
- بفرمائید.
- چطور می شه شخصی رو پیدا كرد كه هیچ نشونی از اون به جز یك اسم نداری؟
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید