رمان لیلای من - فصل 5/12
زیور جلوی در آشپزخانه ایستاد و خطاب به لیلا كه مشغول كم كردن شعله زیر قابلمه بود گفت: - نمی فهمم این ناصر چرا اینقدر سر به هوا شده، اینقدر بی فكر شده كه اجازه داده جنابعالی با اون دوست خلافت بیافتد توی خیابونها و ولگردی كنید.
لیلا به سمت زیور چرخید و گفت:
- به همون دلیلی كه این اجازه رو به محبوبه می ده و ...
زیور گفت:
- محبوبه با تو فرق داره، تو درست مثل آدمهای سابقه دار می مونی.
لیلا گفت:
- شاید فهمیده یك آدم رذل اون سابقه رو برام درست كرده!
زیور از جلوی در كنار رفت و به او كه به سمت در سالن می رفت گفت: - پس مواظب باش این دفعه همون آدم رذل یك سابقه بزرگتر واست درست نكنه! در ضمن زود برگرد ممكنه غذات بسوزه.
لیلا جلوی در مكثی كرد، خیلی دلش می خواست جواب زیور را بدهد اما به یاد روزی افتاد كه پدرش در برابر چشمان حیرت زده او التماس كرده بود:
(لیلا جان، غلط كردم، به خدا اشتباه كردم، خریت كردم، نفهمیدم دارم چی كار می كنم و این زن ولگرد رو وارد زندگی خودم و مادرت كردم. حالا كه شده، نمی تونم به این راحتی از سرم بازش كنم، با همون خریت مهریه اش رو سنگین كردم. حالا اگه بخوام بفرستمش بره باید حاصل سالها زحمت كشی ام رو دودستی تقدیمش كنم. پس باهاش راه بیا می دونم تقصیر تو نیبست اما تحملش كن باور كن وقتی می رسم پشت در خونه، مثل بید می لرزم، باید بیام و به شكوه و شكایاتش گوش كنم پس ... كوتاه می آم.)
سالن را ترك كرد. هنوز پله ها را تا انتها نرفته بود كه صدای در حیاط بلند شد از پله ها بالا رفت. در كه باز شد چهره همیشه خندان مریم ظاهر شد.
- سلام ... تو كه هنوز آماده نشدی!
لیلا از جلوی در كنار رفت و گفت:
- بیا تو، الان آماده می شم.
مریم به همراه لیلا وارد زیرزمین شد و گفت:
- انگار دیگه درست و حسابی نقل مكان كردی اینجا.
- این نونی بود كه تو، توی دامن گذاشتی، خدا ازت نگذره دختر!
مریم گفت:
- من فكر تو رو كردم، اگه خواستی با محبوبه هم اتاق بشی، هر روز جنگ و مرافعه داشتی، اصلا تقصیر منه، اومدم كمكت كردم اینجا رو مثل دسته گل تر و تمیز كردم، مستقلت كردم ...
لیلا گفت:
- بسه ... بسه دیگه. بیا بریم باید زود برگردم.
مریم جلوی لیلا ایستاد و گفت:
- جون من این دفعه رو عجله نكن حالا كه ناصرخان آدم شده ...
لیلا با جدیت گفت:
- چی گفتی؟
مریم گفت:
- منظورم این بود كه سر به راه شده ...
و در حالی كه مقنعه لیلا را مرتب می كرد گفت:
- تو دیگه غر نزن، زود باش، شب شد، دیر شد ... یك امروز رو حال بده.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- درست حرف بزن دختر، تا دیر نشده بریم.
یاشار نگاهی به ساعتش انداخت؛ نیم ساخت زودتر از قراری كه با مریم گذاشته بود به پل هوایی رسیده و در انتظار آنها به ماشینهایی كه با سرعت از زیر پل عبور می كردند چشم دوخته بود. كمی دچار سرگیجه شده بود، روی پل قدم می زد و بی اعتنا از كنار دختران و پسران جوانی كه گهگاهی متلكی نثارش می كردند می گذشت. حالا كه به آنجا رسیده بود مانده كه به او چه بگوید، چرا آمده بود؟ از او چه می خواست؟ و به یاد مهشید افتاد ... و آن عشق جنجالی و صحبتهای مهشید در آخرین روز، واقعیات تلخی كه در تار و پود وجودش نقس بسته بود.
(یاشار تو بیماری، نمی تونی یك زندگی زناشوئی كامل و سالم داشته باشی نه با من نه با یكی دیگه، تو فقط می تونی دوست دختر داشته باشی.)
و بعد صدای لیلا را به وضوح شنید:
- در مورد من چی فكر كردی؟
به سمت صدا برگشت؛ دختری جوان با حالتی عصبی این جملات را بر زبان جاری می كرد و سعی داشت خود را از دست جوان مزاحم یا شاید هم دوستش رها كند. وقتی متوجه نگاههای خیره یاشار شد با همان حالت عصبی و تهاجمی گفت:
- چیه؟ به چی نگاه می كنی، همه شما آشغالید، دروغگوئید؟
و توجه رهگذران را به خود جلب كرد و با سرعت در حالی كه پسر جوان را سردرگم رها كرده بود از پله ها پایین رفت.
هنوز ذهنش به دنبال جوابی برای این سوال می گشتL در مورد من چی فكر كردی؟)
كه اول مریم و لحظه ای بعد به دنبالش لیلا آخرین پله را بالا آمدند. لیلا اصلا متوجه او نبود و این فرصت را به او می داد كه نگاهش را از تصویر او پر كند. قلبش به شدت می زد درست مثل آدمی كه قصد دارد دست به كار خلافی بزند در تردید بود. نگاه سماجت بار مریم به او می گفت كه( بیا جلو ... چرا معطلی؟)
چرا به نگاه نمی كرد؟ چرا متوجه حضور او نمی شد؟ این همه بی تفاوتی اش نسبت به اطراف و آدمهای اطرافش از كجا سرچشمه می گرفت؟ وقتی به خودش آمد كه مریم برگشت و ملتمسانه نگاهش كرد و با صدایش او را كه چون كودكی وحشت زده به گوشه ای از وجودش پناه برده بود بیرون كشید.
هیجان زده و بلند گفت:
- لیلا ...
لیلا ناخواسته به پشت سرش نگاه كرد و با دیدن یاشار ناباورانه ایستاد، این بهت و حیرت به یاشار فرصت داد كه جلو برود.
لیلا با حیرت و ناباوری گفت:
- شما اینجا چه كار می كنید؟
- می خواستم شما رو ببینم.
لیلا هر آنچه در ذهنش نقش می بست را به زبان می آورد:
- منو؟! ... اینجا ...؟ برای چی؟!
- می تونیم بریم جایی كه با شما صحبت كنم؟
- صحبت راجع به چی؟ خدای من چطور اومده اینجا؟ اصلا از كجا ...
و بعد به مریم نگاه كرد. مریم فورا خودش را بهت زده نشان داد و گفت:
- لیلا ... این آقا ...
و ساكت شد. می دانست دروغ گفتن و نقش بازی كردن فایده ای ندارد و با جدیت ادامه داد:
- خیلی خب برات توضیح می دهم اما نه حالا، همه نگاهمون می كنند بهتره بریم یك جایی كه بشه صحبت كرد.
لیلا نگاه گذرایی به یاشار كرد كه در انتظار به سر می برد و گفت:
- من ... من توی شمال یك جوری جدی داشتم باید می فهمیدید كه من ...
و مستقیما به او نگاه كرد و گفت:
- چرا دست از سرم برنمی دارید، از جون من چی می خواهید؟
یاشار گفت:
- هیچی، فقط دوستت دارم.
|