نمایش پست تنها
  #88  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/12

یاشار خودش را روی تخت رها كرد دستش را داخل موهایش فرو برد و به ساعتی قبل اندیشید به آن لحظه ای كه بی اختیار آن چه را كه در دل داشت بیرون ریخته بود: (دوستت دارم.)
حقیقت همین بود و او از آن فرار می كرد همانطور كه لیلا را فراری داده بود. لیلا فرار كرده بود چون نه به او و نه به احساس او اعتماد داشت و خودش فرار می كرد چون از عاقبت این عشق می ترسید، از بیماریش كه هنوز معلوم نبود چه وقت ختم به درمان می شود آن هم قطعی، اصلا چه كسی تضمین می كرد كه بعد از یك مدت دوباره دچار همان حالات نمی شود؟ آمده بود فقط او را ببیند اما خودش نفهمیده بود آن ابراز عشق عجولانه را چطور انجام داده.

***


لیلا پارچ آب را برداشت و یك لیوان دیگر برای خودش آب ریخت. احساس می كرد از درون آتش گرفته و می خواست این حرارت درونی را با لیوانهای آبی كه پی در پی می نوشد خاموش كند، مریم لیوان را از دست او گرفت و گفت: - بسه دیگه، خاموش نشد؟
لیلا با غضب نگاهش كرد و گفت:
- باید خفه ات می كردم.
مریم با جدیت گفت:
- من باید تو رو خفه می كردم، چرا مثل دیوونه ها فرار كردی برگشتی خونه؟
لیلا گفت:
- باید می ایستادم تا بعد از ابراز عشق بیاد جلو و ... اصلا چرا به من نگفتی تو رو دیده، چطور تو رو پیدا كرده؟
مریم گفت:
- اگه می گفتم امروز می اومدی تا اونو ببینی.
لیلا گفت:
- دیدمش، چی گیر تو اومد؟
مریم با دلخوری پاسخ داد:
- هیچی، من خواستم عوض تو كه داری خریت می كنی و پشت پا به بختت می زنی درهای بخت و اقبال رو به روت باز كنم.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- بخت و اقبال! تو اصلا می دونی اون كیه؟
مریم گفت:
- تو چی؟ تو می دونی به خاطر تو چند تا از دبیرستانهای تهران رو زیر پا گذاشته؟
لیلا در عوض پاسخ نگاهش را از مریم گرفت و مریم ادامه داد:
- همه دخترهای دم بخت منتظر چنین آدمی هستند؛ پولدار، عاشق، دیگه چی می خواهی؟ بنده خدا كیلومترها راه رو كوبیده اومده اون وقت تو با اون چطور رفتار كردی ...
لیلا خواست چیزی بگوید كه مریم گفت:
- هیچی نگو لیلا، واقعا كه دیوونه ای، اگه تو رو نمی خواست می گشت تا پیدات كنه؟ بعد از این همه مدت می اومد سر وقتت؟ خودت ازش پرسیدی از جونم چی می خواهی؟ خب جوابت رو داد لیلا ... لیلا تا مامانم نیومده بهش زنگ بزنم؟
لیلا به گوشی تلفن نگاه كرد، به خودش كه نمی توانست دروغ بگوید. از وقتی برگشته بود یك لیلای دیگر شده بود. تمام مدت لحظه به لحظه روزهای رفته فكر می كرد؛ از لحظه آشنایی اش با او تا آن برخورد شدید لفظی، بارها از خودش پرسیده بود دوستش داری؟ و هر بار كه جواب داده بود(نه)، قلبش فریاد كشیده بود دورغ می گی، دوستش داری و انتظار می كشیدی با اون كه آدرسی از تو نداشته بیاد سروقتت ... و حالا كه آمده بود ...
مریم چون سكوت او را دید گوشی را برداشت و گفت:
- بگیرم؟
لیلا نفس عمیقی كشید گوشی را از دست مریم گرفت روی دستگاه گذاشت و گفت:
- نه مریم، مطمئنا یك خانواده ای داره، اون هم یك خانواده با اصل و نسب و سرمایه دار، خودت قضاوت كن این فاصله طبقاتی به قول خودت گل و گشاد رو قبول می كنند؟ مگه خود تو نبودی كه می گفتی این فاصله طبقاتی ...
مریم فورا گفت:
- من غلط كردم، اون روزی كه این حرف رو می زدم نمی تونستم باور كنم یك نفر پیدا بشه این فاصله رو دور خیز كنه و بپره این طرف جامعه، حالا كه شده باورم شده، حرفهام رو پس می گیرم، زنگ بزنم ... جون مریم زنگ بزنم؟
لیلا گفت:
- خیلی خب پس بذار یك بار دیگه امتحانش كنم، اگه دوباره برگشت ...
مریم گفت:
- چی فكر كردی دختر؟ توی این دوره و زمونه این همه ناز و ادا خریدار نداره. می ره سروقت یكی دیگه. سركه سفت شیرین تر از عسل.
لیلا گفت:
- من هم همین رو می خواهم بفهمم. می خواهم مطمئن بشم.
مریم گفت:
- واقعا كه سه فاز عقبی! نمی دونم چطور به تو بفهمونم اگه قصدش مزاحمت بود توی شهر خودش فراوان بودن كه با یك بوق زدن، هلاكش بشن؛ بی زحمت، بی منت!
لیلا گفت:
- تو اون شماره ای رو كه بهت داد بده من، كاری هم نداشته باش؛ یعنی فضول كارهای من نباش.
مریم زیپ كیفش را باز كرد كاغذ كوچكی را كه شماره همراه روی آن یادداشت شده بود، به سمت لیلا گرفت و گفت:
- خب اگه می ترسی بقاپمش چرا این همه ناز می كنی؟
لیلا شماره را گرفت و گفت:
- نمی ترسم بقاپیش، می ترسم نتونی زبونت رو نگه داری.
درست در همان لحظه صدای زنگ تلفن بلند شد لیلا فورا دستش را روی گوشی گذاشت و گفت:
- مریم اگه خودش بود بهش بگو برگرده به شهرش، فهمیدی؟ حرف زیادی نمی زنی.
مریم با حالتی قهرآمیز گوشی را برداشت و گفت:
- بفرمائید.
- سلام مریم خانوم، مزاحم كه نیستم.
مریم عمدا نگاهش را از لیلا گرفت و گفت:
- سلام آقای گیلانی، بفرمائید.
یاشار كمی مكث كرد و گفت:
- لیلا ... اونجاست؟
مریم بدون این كه به لیلا نگاه كند گفت:
- بله همین جاست اما نمی خواد با شما صحبت كنه.
یاشار گفت:
- آخه چرا؟
مریم گفت:
- گفت به شما بگم برگردید شهرتون.
یاشار گفت:
- گوشی رو بدهید به لیلا، خواهش می كنم.
مریم گوشی را به سمت لیلا گرفت و گفت:
- می گذارمش روی پخش، شما صحبت كنید.
گوشی را گذاشت و دكمه پخش را زد. صدای یاشار در اتاق طنین انداخت ...
- گفته بودی در مورد شما چه فكری كردم. از خودتون بپرسید چرا این همه راه اومدم اینجا؟ جواب سوال اولتون رو هم می گیرید. شماره همراهم رو دادم به دوستتون، همین امشب برمی گردم، حرفهای زیادی با شما دارم، منتظر تماستون هستم. هروقت اطمینان پیدا كردید كه نظر سوئی ندارم بهم زنگ بزنید، فقط زیاد طول نكشه ممنون می شم. خداحافظ. از شما هم ممنونم مریم خانوم.
و صدای بوق ممتد كه حكایت از قطع تماس می كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید