رمان لیلای من - فصل 1/13
ملكی، مهتاج را خوب می شناخت؛ زنی بود كه هروقت لازم می دید به خودش اجازه می داد به هركسی پرخاشجویانه اهانت كند، حتی فرزندانش. حالا نوبت او بود، باید ساكت پشت میزش می نشست و اهانتهایش را تحمل می كرد، اما او هم آدمی نبود كه صحبتهای مهتاج را بی پاسخ بگذارد. - شما به چه اجازه ای این كار رو كردید؟
ملكی گفت:
- اجازه لازم نبود خانم گیلانی، من در قبال حق اوكاله ای كه دریافت می كنم كار انجام می دهم، هنوز نمی دانید شغل من همینه؟
مهتاج با عصبانیت گفت:
- پس شما حق الوكاله می گیرید و هركاری كه از شما خواسته بشه انجام می دهید، حتی اگر به منافع یكی از موكلین دیگر شما ضروری وارد بشه.
ملكی صاف روی صندلیش نشست و گفت: - نخیرخانم، اصلا نمی فهم
مهتاج گفت:
- منافع مالی نه آقای ملكی، حیثیت خانوادگی من.
ملكی گفت:
- این خانم ساكن تهران هستن، نوه شما از من خواست فقط یك آدرس براش بیارم همین، در ضمن فكر نمی كنم این دختر جوان، زن بدنامی باشه، اینطور نیست؟
مهتاج گفت:
- این دیگه به شما ربطی نداره، فقط بهتره بدونید آدم بی لیاقتی هستید!
ملكی با عصبانیت از جابرخاست و گفت:
- ایرادی نداره خانم حالا كه بی لیاقتی من به شما ثابت شده می تونید كارهای حقوقی كارخانجاتتون رو ببرید و بسپارید به دست یك فرد بالیاقت!
بعد به سمت قفسه ها رفت و در حالی كه چندین دفتر را از آن بیرون می كشید گفت:
- نتیجه این همه سال خدمت صادقانه من به شما، توهینات شما بوده، دیگه ادامه نمی دهم خانم گیلانی.
و دفترها را محكم روی میز مقابل مهتاج كوبید و گفت:
- به سلامت خانوم گیلانی!
مهتاج كه انتظار چنین عكس العملی را از جانب ملكی نداشت كمی لحن صدایش را عوض كرد و آرامتر گفت:
- جناب ملكی شما باید قبل از این كه دنبال كار نوه من برید به من اطلاع می دادید، باید ...
ملكی فورا گفت:
- نوه شما خواستند قضیه محرمانه بماند، این حماقت من بود كه به شما اطلاع دادم البته اگه شما هم نمی خواستید كه آدرس این خانم رو براتون گیر بیارم محال بود حرفی بزنم. من اسرار موكلینم رو فاش نمی كنم خانم ...
مهتاج گفت:
- بسیار خب، كاری است كه شده، حالا لطفا آدرس این خانم رو به من بدهید.
ملكی پشت میزش نشست و برای این كه جواب اهانات او را داده باشد گفت:
- چرا از خودشون نمی گیرید؟
مهتاج سعی كرد خشمش را فرو دهد، با جدیت گفت:
- چون نمی خوام بفهمه كه من آدرس این دخترخانم رو دارم.
ملكی گفت:
- من هم اجازه این كار رو ندارم.
مهتاج تحكم آمیز گفت:
- آقای ملكی این مسئله حیاتی است، لطفا دست از لجاجت بردارید و آدرس رو به من بدهید و بعد از این هم فراموش كنید از چنین شخصی آدرسی دارید.
ملكی می دانست حسابی با غرور و اعصاب این زن خودكامه بازی كرده و اگر بیشتر از آن ادامه دهد ممكن است چیزی از دفتر وكالتش باقی نماند. روی برگه ای آدرسی را كه از لیلا داشت به همراه شماره تلفنش یادداشت كرد و به دست مهتاج داد. مهتاج از جابرخاست و به قصد ترك دفتر به سمت در رفت ملكی فورا گفت:
- خانوم گیلانی، دفاتر حقوقی را فراموش كردید.
مهتاج جلوی در ایستاد و به سمت او چرخید، لبخندی پیروزمندانه بر لب نشاند و گفت:
- آقای ملكی انسان جایزالخطاست، من هم چشمم را بر روی اشتباهات شما می بندم فقط سعی كنید دوباره دچار چنین خبطی نشوید.
و بدون آنكه منتظر پاسخی بماند دفتر را ترك كرد.
|