رمان لیلای من - فصل 2/13
حسام با تعجب در اتاق یاشار را باز كرد یاشار در حال تعویض لباس به سمت او چرخید و گفت:
- سلام.
حسام وارد اتاق شد در را بست و گفت:
- معلوم هست چت شده پسر؟ هنوز نرفته برگشتی؟
یاشار دكمه های پیراهنش را بست و گفت:
- كارم تموم شد.
حسام كه قصد داشت مفصلا با او صحبت كند روی مبلی نشست و با كمی تردید گفت:
- دیدیش؟
یاشار نگاه گذرایی به او كرد و در پاسخش به یك بله بسنده كرد. حسام با جدیت گفت:
- تو داری بدون مشورت با خانواده ات مهمترین تصمیم زندگی ات رو می گیری. یاشار پرده های اتاقش را كنار زد. بعد از جواب صریح لیلا، حال و حوصله برایش باقی نمانده بود، با صدایی آهسته گفت:
- من با شما مشورت كردم یعنی خواستم مشورت كنم اما شما نخواستید به حرفهای من گوش كنید.
حسام گفت:
- گوش نكردم چون می دونستم كه در اشتباهی.
یاشار گفت:
- چرا فكر می كنید اشتباه می كنم؟ چون نمی تونم دختری رو دوست داشته باشم كه محبتهای بی دریغش رو به پام ریخت، یا به قول شما عشق صادقانه اش رو ...
حسام گفت:
- خیلی خب، از ویدا هم فاكتور می گیریم. ویدا هم به كنار، اما تو باید دختری رو انتخاب كنی كه با ایده آلهای خانواده ات مطابقت داشته باشه.
یاشار به سمت او چرخید و گفت:
- ایده آلهای خانواده من چیه؟ پول، قدرت، شهرت ... من هیچ كدوم رو نمی پسندم، دختری رو كه انتخاب كردم هیچ كدام رو نداره.
حسام گفت:
- عاقلانه فكر كن، همه اینها رو هم كه نداشته باشه لااقل در یك مورد باید با ما سنخیت داشته باشه. فكر كردی ازدواج یعنی عاشق شدن، عاشق موندن، یك روز كه این عشق از حالت دیوانه وارش خارج بشه، می فهمی كه برای ازدواج ملاكهای دیگری هم وجود داشته پس لازمه كه بهت یادآوری كنم این انتخاب یا بهتر بگم، تصمیم عجولانه عواقبی هم داره.
یاشار گفت:
- این یادآوری نیست، این مخالفت شماست.
حسام گفت:
- حالا كه حرف از مخالفت زدی بهتره یادت بندازم كه مادربزرگت روی همسر آینده تو خیلی حساسه و امید بسته و من از همین حالا می تونم به جرات بگم با این وصلت اصلا موافقت نمی كنه.
یاشار لبخند تمسخرباری بر لب نشاند و گفت:
- بله، من هم مطمئنم با معیارهایی كه مادربزرگم در نظر گرفته لیلا رو نمی پذیره، اما این من هستم كه می خوام با اون زندگی كنم و این لیلاست كه قراره با بیماری من كنار بیاد.
حسام گفت:
- قراره؟! پس در مورد تو همه چیز رو می دونه.
یاشار نگاه عمیقی به پدرش كرد. لیلا هیچ علاقه ای به او نشان نداده بود به كسی كه او را حسابی درگیر خوددش كرده بود، آن همه انتظار كشیده بود تا آدرسی از او به دست بیاورد، لیلا او را قبول نداشت اما چرا؟ فرسنگها راه را رفته بود تا عشق و علاقه اش را نثارش كند آن وقت او آن همه علاقه را نادیده گرفته بود و او را از خود رانده بود چرا؟ شاید به همان دلیلی كه خودش نمی توانست ویدا را دوست بدارد.
- نه ... اجازه نداد باهاش صحبت كنم.
حسام با تعجب پرسید:
- یعنی ...
یاشار پشتش را به او كرد و گفت:
- یعنی نه مرا خواست و نه پولم را و نه اسم و رسمم را، همه اون چیزهایی كه شما فكر می كنید دخترها براش، برای به دست آوردنش دام می گذارند، لیلا چشمش رو روی همه اینها بست و گفت دست از سرم بردار.
مدتی سكوت فضای اتاق را پر كرد حسام از جابرخاست نزدیك به یاشار پشت سرش ایستاد و پرسید:
- خب ... خب حالا چی كار می كنی؟
یاشار گفت:
- همون كاری كه شما می خواهید؛ سعی می كنم فراموشش كنم.
حسام گفت:
- سعی می كنی؟!
یاشار به سمت او برگشت و با آشفتگی گفت:
- توقع داشتید می گفتم فراموشش كردم؟ برای فراموش كردن شخصی كه این همه روی من تاثر گذاشت چند هفته یا چند ماه كافی نیست.
حسام گفت:
- منظورت از چند ماه چیه؟ خب ... خب ایرادی نداره، وقتی برگردی سركارت ...
یاشار با پوزخندی گفت:
- كارم؟! كدوم كار؟ من فعلا حال و حوصله هیچی رو ندارم حتی خودم. اون وقت شما می خواهید برگردم سركارم؟
حسام احساس كرد یاشار سعی دارد از طریق لجاجت در مقابل او جبهه گیری كند. در حالی كه به سمت درمی رفت گفت:
- به خودت مربوط می شه. تو ریاست اون كارخونه رو بعهده گرفتی و تو مسئول ضرر و زیان آن هستی تو باید پاسخگو باشی.
یاشار با قاطعیت گفت:
- از حالا به بعد دیگه هیچ مسئولیتی رو قبول نمی كنم می تونید ...
حسام به سمت او چرخید و با عصبانیت گفت:
- نكنه فكر كردی اداره اون كارخونه بچه بازیه كه یك روز امور مربوط به اونو قبول كنی و چند روز بعد شانه خالی كنی.
یاشار گفت:
- نخیر بازی نیست اما من آدم دم دمی مزاجی هستم یك روز شاد و شنگولم، یك روز ناراحت و عصبی، یك روز دیوانه زنجیری!
حسام گفت:
- یاشار ...
یاشار پشتش را به او كرد و با همان لحن گفت:
- تنهام بگذارید.
|