نمایش پست تنها
  #33  
قدیمی 05-23-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آستین لباسم کمی خونی و پاره شده بود. بهدرخت تکیه دادم . احساس گناه می کردم. رامین و فرهاد را با هم مقایسه کردم. چقدررامین شکوفه را دوست داشت. چقدر هر دو به هم احترام می گذاشتند . اگر شکوفه زندهبود الان آنها خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بودند . وقتی آن روز در پارک رامیندرباره شکوفه صحبت می کرد عشق از چشمهایش خوانده می شد. صدایش به وضوح می لرزید . او دروغ می گوید که شکوفه را فراموش کرده است. عشق هیچ وقت فراموش نمی شود. مخصوصامحبت شکوفه هیچ وقت از یادش نرفته است.
می دانم رامین هم مانند من هنوز او رادوست دارد و نمی تواند محبت او را فراموش کند.
یک لحظه احساس کردم کسی بالایسرم است . نگاه کردم فرهاد بود. به بهانه اینکه سیگار را از داخل ماشین بردارد آمدهبود ببیند که چرا آنجا نشسته ام. وقتی دید آستین لباسم کمی خونی است ناراحت شد . آمد و کنارم نشست.
گفتم : خوب سبک شدی؟
نگاهی با خشم به من انداخت و گفت : هنوز نه.
به شوخی دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم : اگه هنوز از دست منناراحتی بیا شاهرگم را بزن تا خیالت راحت شود.
دستم را با اخم کنار زد و گفت : من مثل تو بیرحم نیستم . تو برای اینکه اعصاب مرا خرد کنی دست به هر کاری می زنی. حتی با اون پسره غریبه...
حرفشرا قطع کردم و گفتم اسمش آقا سامان است.
نگاهتندی به من انداخت و گفت : آره با همون پسره غریبه بازی کردی قدم زدی خندیدی ولیمن این کار را نکردم . در صورتی که می توانستم نورا خوب اذیت کنم و مانند تو که حرصمرا درآوردی حرصت را دربیاورم. حالا تو مرا بیرحم می دانی . ببینم با اون پسرهدرباره چی صحبت کردی؟
گفتم : هیچی درباره شغلش و چیزهای دیگه
فرهاد با اخمگفت : درباره ازدواج با تو صحیت نکرد؟
گفتم : نه اجازه این کار را به او ندادم. چون فهمیده است چقدر دوستت دارم.
فرهاد نگاهی به من انداخت . بلند شد و یک ظرفآب از داخل ماشین برداشت و برایم گرفت تا بازویم را بشویم .
لبخندی زده و گفتم : می خواهم آثار جرم تو را به مادرت نشان دهم که هنوز عروسش نشده ام پسرش چه بلاییسرم آورده است.
فرهاد لبخندی زد و گفت : جقت بود . حالا خودت را لوس نکن و دستترا بشور . دستم را شستم.
فرهاد گفت: آستین لباست خونی شده . بهتره لباست را عوضکنی.
گفتم : نمی خواد آخه با خودم لباس نیاورده ام.
فرهاد به طرف ماشین رفتو ئر حالب که در ماشین را باز می کرد گفت : وقتب حون لباست را می بینم وجدانمناراحت می شود و اینکه خجالت می کشم مادرت و برادرت ببینند که منن باعث زخمی شدنتشده ام.
و بعد یکی از بلوزهای خودش را آورد و به دستم داد و گفت : این را ببپوش . بهتر از لباس خونی خودت است.
نگاهی به بلوز ائداختم و گفتم : وای من که تواین لباس گم می شوم .
غرهاد لبخندی زد و گفت : حالا اینقدر ایراد نگیر . بایداین را بپوشی . دایی محمودت خیلی از دستم ناراحت است وای به روی خودش نمی آورد . فکر کنم تو به او گفته ای که چیزی به من نگوید.
در خالی مه به طرف ماشین میرفتم تا داخل آن لباسم را عوض کنم گفتم : به هیچکس اجازه نمی دهم به تو توهین کند. و بعد داخل ماشین شدم . فرهاد به درخت تکیه داده بود و پشتش به ماشین بود . آرامزیر لب شعری را زمزمه می کرد .
از ماشین بیرون آمدم و رفتم پشت فرهاد ایستادم . فرهاد به طرفم برگشت و با دیدن من زد زیر خنده.
گفتم : چیه مثل مترسک سز جالیزشدم .
فرهاد با خنده کفت : اتفاقا چقدر بهت می یاد . تو اینقدر خوشگل هستی کههر چه بپوشی زیبا تر می شی.
فرهاد کمی نزدیکتر شد . خجالت کشیدم و سرم را پایینانداختم .
دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و گفت : از اینکه تو راهول دادم ناراحت نیستم . ولی چون دستت خون آمد واقعا متاسفم و دیگه اجازه نداریبرام قیافه بگیری و یا اخم کنی.
گفتم : شانس آوردی که دوستت دارم . گرنه تا بهحال بین ما همه چیز تمام شده بود.
فرهاد لبخندب زد و گفت : تو هم شانس آوردی کهدیوانه ات هستم وگرنه مانند یک غریبه با تو رفتار می کردم و بعد هر دو به روی هملبخند زده و با هم به طرف مادر و بچه ها رفتیم.
شیما تا مرا دید زد زیر خندهو گفت : دختر این لباس چقدر برازنده ات است . خیلی خوشگل شدی.
فرهاد لبخندی زدو گفت : متاسفانه اندازه ایشون لباسی نداشتم وگرنه با دل و جان می دادم.
مادرگفت : دخترم چرا لباسهایت را عوض کریدی؟
تا آمدم جواب بدهم فرهاد پیش دستی کردو گفت : لباسش همه گلی شده بود و من هم لطف کردم بهشون یکی از لباسهایم را دادم .
لحظه ای چشمم به سامان افتاد.
سامان داشت نگاهم می کرد. لبخندی به من زد واین لبخند از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند.
فرهاد من را صدا زد و با عصبانیتگفت : کنار مادرت بشین.
گفتم : آخه... حرفم را قطع کرد و گفت : آخه بی آخه.
سکوت کردم و رفتم کنار مادر نشستم.(بی عرضه)
دایی محمود نیش خندی تحویلمداد که حرصم درآمدو مسعود هم وقتی سکوت مرا در برار فرهاد دید به خنده افتاد و بهشوخی سری به عنوان تاسف برایم تکان داد.
دیگه همه مارا به چشم نامزد نگاه میکردند چون از احسساس من به فرهاد خبر داشتند.
پروین خانم چشم غره ای به فرهادرفت تا اینقدر مرا تحت فشار نگذاردو
سامان مانند یک برادر مرا نصیحت کرده بود واگه تصیحت او نبود هنوز من و فرهاد قهر بودبم. ولی سامان من را متوجه اشتباهم کرد.
سفره را پهن کردیم و من کنار مادر شروع کردم به غذا خوردن و خیلی گرسنه ام بود. بعد از اتمام غذا وقتی سفره را جمع کردیم آرام رو به فرهاد کردم و آهسته گفتم : ببخشید قربان اجازه می دهید بروم بلوزم را آب بکشم.تا موقع رفتن بتوانم این لباسکذایی را در بیاورم.
فرهاد لبخندب زد و گفت : اجازه ما هم دست شماست. مواظبخودت باش.
داشتم کنار رودخانه لباسم را اب می کشیدم که سامان به کنارم آمد وکنارم نشست.
قلبم شروع کرد به طپیدن و نگران شدم. با خود گفتم : اگه فرهادسامان را اینجا ببینه درباره...
در همان لحظه سامان با متانت گفت : تبریک می گمانگار اشتی کردید.
جواب دادم : اره بالاخره او کوتاه آمد و اگه الان شما را پیشمن ببینه دوباره شروع می کنه.
در همان موقع فرهاد با عصبانیت به طرف ما آمد وبا خشم رو کرد به سامان و گفت : شما اینجا فرمایشی داشتید.
به جای سامان منگفتم : ایشون دبیر ریاضی هستند...
فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت : شما ساکت باش. من دارم با این آقا حرف می زنم.
سامان با متانت گفت : نه کاری نداشتم می خواستمحالشان را بپرسم. چون چند لحظه قبل دیدم از دستشان خون می آید.
فرهاد باعصبانیت یقه سامان را گرفت . ناخودآگاه بلوز از دستم رها شد و آن را آب با خودشبرد. توجهی نکردم و به طرف فرهاد رفتم. دستش را گرفتم تا یقه سامان را ول کند. گفتم : فرهاد ولش کن.
فرهاد فریاد زد : مرتیکه به تو چه ربطی داره که می خواهی حالشرا بپرسی .
داد زدم : فرهاد بس کن. چرا مثل پسرهای گردن کلفت رفتار می کنی. انگار نه انگار یک وکیل متشخص هستی و برای خودت شخصیت داری.(خوب بابا همه فهمیدننامزدت وکیله)
فرهاد یقه سامان را ول کرد و رو کرد به من و گفت : تو دیگه برایمن شخصیت گذاشته ای که من آن را حفظ کنم.
پدر و برادر سامان به سرعت به طرف ماآمدند.
سامان آنها را آرام کرد و گفت : چیزی نشده. سوء تفاهمی ایجاد شده است.
مسعود و دایی محمود آمدند و فرهاد را آرام کردند. من از سامان با خجالت معذرتخواهی کردم.
تمام آدمهایی که برای تفریح آمده بودند دور ما جمع شده بودند. خیلیخجالت می کشیدم.
دایی دست فرهاد را گرفت و گفت : مرد حسابی تو چرا اینقدر زوداز کوره در می ری . عاشقی هم حدی داره . مگه فقط تو عاشق شده ای که اینطور برایمردم شاخ و شانه می کشی.
فرهاد نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت . کنارم امدو آرام گفت : ببخشید افسون. می دانم چه کار زشتی کردم. یک لحظه منترل خودم را ازدست دادم.
سکوت کردم.
فرهاد با نگرانی گفت : افسون اینطور سکوت نکن. خواهشمی کنم منو ببخش. وقتی دیدم او به طرف تو می آید حرصم درآمد و کنترل خود را از دستدادم.
باز سکوت کردم. از دست او کلافه شده بودم . رفتم کنار مادرم نشستم. همهساکت بودند و فرهاد در فکر فرو رفته بود و گاهی با نگرانی به من چشم می دوخت و منبا ناراحتی لحظه ای او را نگاه می کردم و بعد سرم را پایین می انداختم.
مادرجلوی فرهاد چای گذاشت و گفت : پسرم اینقدر ناراحت نباش همه تقصیر افسون است که شمارا ناراحت می کند. و بعد چشم غره ای به من رفت.
یکدفعه فرهاد بدون مقدمه رو بهمادرم کرد و گفت : منیر خانم اجازه بدهید همینجا دوباره خودم از دختر شما خواستگاریکنم. من افسون را می خواهم و او هم مرا دوست دارد . ببخشید که بدون مقدمه صحبت میکنم. خواهش می کنم همین الان جوابم را بدهید. و مانند دیشب ایقدر طفره نروید.
مادر جا خورد و به مسعود نگاه کرد.
فرهاد لحظه ای بعد دوباره گفت : خواهشمی کنم الان جوابم را بدهید دیگه طاقت صبر کردن ندارم لطفا قبول کنید.
داییمحمود خنده بلندی سر داد و گفت : بالاخره نتوانستی طاقت بیاوری تا به خانه برویم.
قلبم مانند طبل می زد. با برخوردی که امروز فرهاد داشت تصمیم برایم سخت و دشواربود. ولی اورا دیوانه وار دوست داشتم.
مادر به من من افتاده بود . دوباره بهمسعود نگاه کرد. مسعود لبخندی زد و گفت : منکه حرفی ندارم افسون جان باید برایزندگی خودش تصمیم بگیره.
فرهاد نگاهی به من انداخت و من سرم را پایین انداختم.
فرهاد آرام گفت : افسون من از تو خواستگاری کرده ام قبول می کنی تا با هم خانهکوچک و با صفایی به پا کنیم.
سکوت کردم. فکر کنم تا بنا گوش سرخ شده بدم.
فرهاد با لحنی عصبی که به اجبار خودش را نگه داشته بود گفت : افسون جان جوابمرا بده تو منو به عنوان یک شریک زندگی قبول داری.
گفتم : آخه اینجا که نمی شه. در این...
پروین خانوم حرفم را قطع کرد و با خوشحالی گفت : اتفاقا اینجا بهترینجا برای این موضوع است.
شیما گفت : تورو خدا جواب فرهاد را بده تو که مارا جونبه لب کردی.
سرم را بلند کردم و به صورت گلگون شده فرهاد نگاهی انداختم. چشمهایمیشی رنگش برق می زد . قلبم به شدت می طپید واقعا فرهاد را دوست داشتم . اخمهایفرهاد نتوانسته بود کوچکترین تغییری در قلبم به وجود بیاورد.
یکدفعه فرهاد دادزد : افسون جوابم را بده. تو داری اعصابم را به هم می ریزی.
همه از این حرکتفرهاد فرهاد جا خوردند . ولی یکدفعه زدند زیر خنده.
لبخندی به فرهاد زدم.
او با ناراحتی دستی به موهایش کشید و گفت : ببخشید افسون جان لطفا جوابم رابده.
آرام گفتم : هر چه بزرگترها بگویند من حرفی ندارم.
مادر آهی کشید ونگاهی به صورتم انداخت و گفت : منکه راضی هستم. انشاءالله خوشبخت شوی.
مسعودگفت : منهم راضی هستم.
دایی محمود گفت : وقتی خود دختر دیوانه خواستگارش باشددیگر کی می تونه حرف بزنه. انشاءالله مبارک باشه.
فرهاد گفت : افسون می خواهمبله را از دهان خودت بشنوم.
دوباره نگاهی به چشمان جذابش انداختم . دلم فروریخت آرام و با خجالت گفتم : بله.
در همین لحظه پروین خانوم قند روی سر ماریخت و همه با هم هورا کشیدند.
پروین خانم انگشتری از انگشتش درآورد و به اصراردر انگشت من کرد و مرا بوسید.
شیما به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید.
فرزادبه شوخی گفت : بالاخره طلسم ازدواج برادر من به دست افسون خانوم شکسته شد. دیگه خدارا شکر سد راهی ندارم و با خیال راحت می توانم دست بالا کنم و بعد فرهاد را بغل کردو او را بوسید.
فرهاد رو به فرزاد گفت : خوب اگه زن می خواستی چرا زودتر نگفتیتا برایت دست بالا کنم.
فرزاد خنده ای کرد و گفت : آخه وقتی داداش بزرگتر زننگرفته من چطوری می توانستم زن بگیرم.
فرهاد آرام به پشت فرزاد زد و گفت : توبه من چکار داری. خوب زن می گرفتی.
مسعود به طرفم آمد و سرم را بوسید و گفت : فکرش را نمی کردم به این زودی ما را ترک کنی.
گفتم : ولی من تا یک سال دیگهمهمان شما هستم چون باید دیپلم بگیرم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : حتما باید دیپلمبگیری وگرنه بدون دیپلم تو را به خانه خودم نمی برم و ادامه داد : بلند شو که میخواهم با خیال راحت با تو قدم بزنم.
دایی به شوخی گفت : طفلک از صبح تا حالادلش رفت. اینقدر که افسون او را تنها گذاشته بود.
فرهاد لبخندی زد و اشاره کردکه قدم بزنیم . از مادر اجازه گرفتم. مادر لبخندی زد و گفت : انشاءالله سفید بختبشی . برو عزیزم. بلند شدم و در کنار فرهاد لب رودخانه قدم زدم.
....

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید