سحر رفتم به گلزاری که چینم گل برای او
همه گلها کشیده سر که تا ریزم به پای او
به مرغ بوستان گفتم چه داری جان خودرنجه
بگفتا من نیم دردا که این باشد نوای او
هزاران قلب برخیزد هزاران درد بنشیند
چو برداردصبا یکدم زبیشرمی ردای او
فزون حسن خدادادش به هرروزی که می آید
چه دارم جز دل وجانم ،دل وجانم فدای او
شبان وادی ایمن ببین با من چه میگوید
که ساحر وش بتی دارم کند معجز عصای او
گدایانی گنه کاریم رو طعنه مزن زاهد
که امید گنهکاران به افسون دعای او
زبان گل فشان دارم که عشقش را نشان دارم
هر آنچه هست در خاطر بگو "سعمن" زرای او
1384