رمان لیلای من - فصل 4/16
حسام چمدانها را داخل صندوق عقب گذاشت و در آن را بست. مهتاج زودتر از همه از حیاط خارج شد و خطاب به حسام گفت: - معلوم هست از صبح كجا رفتی؟
حسام گفت:
- جای خاصی نبودم.
مهتاج گفت:
- در دسترس نبودی.
حسام گفت:
- مامان ... من پنجاه و هشت سالمه، شما بچه پنجاه و هشت ساله دیدید؟
مهتاج گفت: - بله كه دیدم، جلوم ایستاده.
حسام گفت:
- بهتون می گم، اما وقتی از فرودگاه برگشتیم.
مهتاج گفت:
- یاشار قراره كجا بره؟
حسام گفت:
- چرا از خودش نمی پرسین؟
مهتاج گفت:
- با خودش كه نمی شه صحبت كرد اینقدر برای رفتن عجله داره كه داره سیمین رو ناراحت می كنه.
حسام نگاهی به سیمین كه همراه ویدا و وفا از حیاط خارج می شدند انداخت و گفت:
- اما من توی صورت سیمین اثری از ناراحتی نمی بینم.
سیمین در حیاط را قفل كرد، كلیدها را به وفا داد و گفت:
- دیگه سفارش نمی كنم، مواظب خودت باش.
حسام در ماشین را باز كرد و گفت:
- سیمین داره دیر می شه، عجله كنید.
سیمین خطاب به یاشار گفت:
- می ترسم دیرت بشه، همین جا هم می تونیم از هم خداحافظی كنیم.
یاشار لبخندی زد و گفت:
- نه عمه جان، تا فرودگاه همراهیتون می كنم.
خودش آنجا بود اما روحش در جنگل می دانست لیلا حالا آنجاست و رفتن او به خاطر پرواز ویدا و سیمین به تعویق افتاده است. او آنجا بود در كنار دختری كه می دانست هنوز هم دل در گرو عشق او دارد. باید خودش را گناهكار می دانست اما به چه جرمی؟(به خاطر عشقی كه او هیچ نقشی در شكل گرفتن آن نداشت.) این جمله ای بود كه ویدا آخرین تماسش به او گفته بود.
(یاشار تو هیچ نقشی در شكل گیری این عشق نداشتی. خودت رو مقصر ندون، با خیال راحت زندگیت را بكن، من هم می رم كه همین كار رو بكنم.)
به خودش كه آمد داخل سالن فرودگاه بود، سیمین مقابل او ایستاده بود. نگاهش هنوز هم از او ناراحت و دلخور بود اما سعی داشت با رفتارش روی آن سرپوش بگذارد. برای خداحافظی او را تنگ در آغوش كشید، شاید هنوز هم سعی داشت او را از تصمیمی كه گرفته بود منصرف كند.
ویدا از داخل كیفش پاكتی را بیرون كشید به سمت حسام گرفت و گفت:
- دایی جان، این امانتی رو بدین به مادربزرگ.
حسام پاكت را گرفت و گفت:
- این چیه؟
ویدا گفت:
- چكهایی كه برای من و لیلا كشیده بود.
حسام با تعجب گفت:
- چكها ...؟ اما اگه اینها رو بهش برگردونم مجبور می شم همه چیز رو براش بگم، تو كه اینو نمی خواهی؟
ویدا لبخندی زد و گفت:
- وقتی از دیدن لیلا برگشتید حرفی نزدید، اما من فهمیدم تصمیم گرفتید در مقابل مادربزرگ از اون حمایت كنید. پس دیگه لازم نیست چیزی از اون پنهان بمونه.
و در حالی كه آخرین نگاهش را به یاشار می انداخت ادامه داد:
- دایی جان یادتون نره چی گفتم، زندگی همیشه بر وفق مراد نیست این مسئله فقط در مورد من صدق نمی كنه همه ما در یك دوره از زندگی دچار شكست می شیم، من هم قصد ندارم ببازم.
|