نمایش پست تنها
  #119  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/17

حسام نوار كاست را مقابل دكتر هرندی گذاشت و گفت: - لطفا گفته هایش رو برام ضبط كنید.
دكتر هرندی نگاهی به نوار كاست انداخت و گفت:
- شما می تونید توی یكی از اتقها به حرفهاش گوش كنید پس احتیاجی به این نیست.
حسام گفت:
- خواهش می كنم دكتر، من این نوار پر شده رو لازم دارم نه برای خودم.
دكتر هرندی گفت:
- شاید اجازه ضبط گفته هاش رو نده.


حسام گفت: - شما می تونید متقاعدش كنید برای درمان احتیاج به شنیدن مكرر صحبتهایش دارید.
دكتر هرندی مكثی كرد و گفت:
- بسیار خب، ببینم حال مادرتون چطوره؟
حسام گفت:
- مرخص شده، سیمین مراقبشه و هنوز به من اجازه ملاقات نداده.
دكتر هرندی گفت:
- از ویدا چه خبر؟
حسام گفت:
- مشغول تكمیل مداركش برای ادامه تحصیله، فعلا قصد بازگشت نداره.
دكتر هرندی گفت:
- و از اون دختر خانوم؟
حسام با یادآوری لیلا لبخندی كمرنگی زد و گفت:
- ظاهرا تسلط زیادی روی یاشار پیدا كرده، امیدوارم زحماتش نتیجه بخش باشه.
صدای یاشار كه از داخل اتاق انتظار به گوش رسید دكتر هرندی با عجله از جا برخاست، دری كه به داخل اتاقش باز می شد را باز كرد و گفت:
- شما می تونید از این اتاق به خوبی صحبتهای ما رو بشنوید.
حسام فورا وارد اتاق شد و در را بست. دكتر هرندی از اتاقش خارج شد و لحظاتی بعد به همراه یاشار به اتاق بازگشت یكی از صندلیهارا برای او پیش كشید و گفت:
- خوشحالم كه بالاخره تصمیم گرفتی از گذشته صحبت كنی.
یاشار روی صندلی نشست و گفت:
- صحبت از گذشته برام زجرآوره. من فقط به خاطر یك نفر حاضر شدمكه در مورد اون روزهای شوم و شرم آور صحبت كنم.
دكتر هرندی پشت میز نشست و گفت:
- اجازه دارم صدات رو ضبط كنم؟
یاشار نگاهی به ضبط صوت انداخت لبخند،كمرنگی زد و گفت:
- حتما این كار رو بكنید دوست دارم چند نفری صحبتهای منو بشنوند، اونایی كه نمی تونم رو در رو از عذابهایی كه كشیدم باهاشون صحبت كنم.
دكتر هرندی گفت:
- آماده ای؟
یاشار با سر تائید كرد. دكتر هرندی گفت:
- هر وقت احساس كردی دیگه نمی تونی ادامه بدی، كافیه دیگه صحبت نكنی.
یاشار این بار هم با سر تائید كرد. دكتر هرندی ضبط صوت را روشن كرد و گفت:
- شروع كن.
- نمی دونم از كجا باید شروع كنم، من قربانی بودم؛ قربانی خودخواهی بزرگترها، قربانیی كه بی هیچ گناهی خودش رو سالها مقصر رذالت یك عده آدم حیوان صفت می دونست. خیلی دلم می خواست بدونم مقصر كیه، مادربزرگم مهتاج كه مستبدانه پدرم رو مجبور به ازدواجی ناخواسته كرد، پدرم كه به خاطر این زدواج ناخواسته تمام محبتش را در اختیار همسرش قرار نداد یا مادرم رو كه نتونست معصومانه زندگی كنه و نجیب و وفادار بمونه. مقصر هر كسی كه بود تقاصش رو من بودم كه سالها پس دادم، سالها ... سالها دارم عذاب روزهای كودكی ام رو تحمل می كنم. روح و روانم تخریب شد و اثرات منفی اش در جسمم باقی مونده. سالهاست كه با خودم كلنجار می رم تا بتونم بدون این كه كسی رو از بلاهایی كه بر سرم اومده باخبر كنم، خودم رو از شر اون خاطرات تلخ كه دائم جلوی چشمام به تصویر كشیده می شن، خلاص كنم. اما نشد و حالا فهمیدم، یعنی لیلا به من فهموند خیلی وقتها باید رنج و اندوه درونیت رو فریاد كنی تا مثل خوره به جونت نیافته. باید به گوش همه رسوند؛ اونهایی كه موجباتش رو فراهم كردند. من یكی از آن كودكانی بودم كه موجب آزارهای شدید جنسی قرار گرفتم. همراه مادرم می شدم كه مبادا توی خونه از تنهایی دق كنه. هنوز تصویر اون باغ به ظاهر قشنگ توی ذهنم هست تصویر اون آدمهایی كثیفی رو كه وقتی مادرم می رفت دنبال كثافت كاریهاش با تهدید و ارعاب با من با خشونت رفتار می كردند تجاوزات جنسی ... خدایا من هنوز یك پسر بچه هشت ساله بودم چی می دونستم از اعمال زشت اونا ... یا باید تحمل می كردم یا باید مادرم رو از دست می دادم باید ... باید ... باید تحمل می كردم ... كثافتها ... كثافتها ... می ترسم ... می ترسم ... هنوز سایه هاشون رو می بینم، پشت درختها، دو نفر منو به زور می برند ... می برند ... پس مادرم كجاست ....
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید