بدين وسيله من رسماً از بزرگسالي استعفا مي دم و مسؤوليت هاي يك كودك هشت ساله (شايدم كوچيكتر)را قبول مي كنم.مي خوام به يك ساندويچ فروشي برم و فكر كنم كه اونجا يك رستوران پنج ستارست. مي خوام فكر كنم شكلات از پول بهتره!چون مي تونم بخورمش!
مي خوام زير يك درخت بلوط بزرگ بشينم با دوستام بستني بخورم.مي خوام توي يه چاله آب بازي كنم. مي خوام به گذشته برگردم وقتي همه چي ساده بود وقتي داشتم رنگها ، جدول ضرب و شعراي كودكانه ياد مي گرفتم به وقتي كه نمي دونستم چه چيزايي رو نميدونم و اهمييت هم نمي دادم.
ميخوام فكر كنم دنيا چقدر زيباس و همه راستگو و خوب هستند.مي خوام ايمان داشته باشم كه هر چيزي ممكنه، مي خوام از پيچيدگي هاي دنيا بي خبر باشم. نمي خوام زندگيم بشه كوهي از مشكلات و درس و مدارك اداري و ...
مي خوام به نيروي لبخند ايمان داشته باشم به صلح با فرشته ها و به بارون ن ن.
__________________
هـمیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است !
نگاه کن ، نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ!
چه سنگبارانی...
گیرم گریختی همه عمر،کجا پناه بری ؟!
" خانه خدا سنگ است "
|