نمایش پست تنها
  #57  
قدیمی 05-29-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


رامین با عصبانیت دستم راگرفت. دستش آشکارا در دستم می لرزید و داغ شده بود گفت : افسون تو تنها کسی هستی کهدوستش دارم . من تو را می خواهم . برای خودم ، برای زندگی خودمان ، برای عشقبینمان. وقتی تو را با کس دیگری می بینم ، می خواهم دیوانه شوم . افسون به خدادوستت دارم . تو دوست داری که بهت بگویم دوستت دارم؟ آره افسون به جان عزیزت مندیوانه ات هستم . دوستت دارم. با من زندگی کن. افسون به خدا سه سال و نیم است که ازعشق تو دارم می سوزم. چرا با من این کار را می کنی.
چشمهای تو از من می خواهند کهبهت بگم دوستت دارم . آره افسون می خواهمت. به خدا دوستت دارم و بعد در حالی که رنگصورتش گلگون شده بود بهچشمهایم خیره شد و سکوت کرد.

قلبم به شدت می زد و خجالتکشیدم. او بالاخره بعد از سالها به من گفت که دوستم دارد. اولین باری بود که از اومی شنیدم که عشقش را مستقیما به زبان آورده است.

نمی دانستم به او چه بگویم . چقدر دستش در دستم داغ بود. آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم تا متوجه لرزش دستمنشود. رامین کنارم نشسته بود. دوباره آرام گفت : افسون به خدا خوشبختت می کنم.
سرم را پایین انداخته بودم . دستش را زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد و گفت : حرف بزن منتظر جوابم هستم.
صورتم قرمز شده بود. با من من گفتم : من هم دودوستت دارم.

رامین همینجور دستش زیر چانه ام بود و انگار می خواست که این جملهرا دوباره تکرار کنم.
لبخندی زده و گفتم : من هم دوستت دارم . برای خودمزندگیمان. من هم می خواهمت.

رامین با خوشحالی بلند شد و سریع به طرف تلفن رفت وشماره خانه ما را گرفت و با پدرش صحبت کرد و گفت : پدر جان افسون راضی است و بعد ازلحظه ای گوشی را قطع کرد.

با تعجب گفتم : موضوع چیه مگه آنها می دانستند که توبرای چه موضوعی مرا صدا زدی؟
رامین لبخندی زد و گفت : آره عزیرم. همه میدانستند جز خود تو. وای چقدر دوست داشتم تو را عزیرم صدا بزنم و بعد به طرفم آمد . کنارم نشست و گفت : وقتی از شرکت به خانه آمدم ، خیلی عصبانی بودم . مادرم به اتاقمآمد و گفت که سامان دوباره از تو خواستگاری کرده است و قراره تو پنج روز دیگه جوابشرا بدهی و فردا مهلت جوابش است. دلم از این حرف فرو ریخت و داشتم دیوانه می شدم. بهخاطر سیلی که بهت زدم خودم را سرزنش می کردم. به مادرم گفم که در شرکت با تو چکارکردم. مادر خیلی ناراحت شده بود و می گفت فکر نمی کنم افسون بهت جواب مثبت بدهد. ولی من می دانستم که تو از من ناراحت نیستی . چون وقتی بعد از سیلی سیگار را خاموشکردم تو به خاطر دستم ناراحت شدی. به آنها گفتم که امشب به خواستگاریت بیایند ولیتا وقتی که تو در آنجا هستی حرفی از خواستگاری نزنند و تو را پیش من بفرستند تاخودم از زبان خود تو جوابم را بشنوم و به آنها خبر بدهم. و بعد خودش را روی مبلانداخت . و گفت : آه خدا چقدر راحت شدم. می دان که امشب برای اولین بار بعد ازسالها راحت می خوابم.
در همان لحظه صدای زنگ در بلند شد . در را باز کرده و بهطرف رامین رفتم و گفتم : لطفا خوب بنشین . چرا غش کردی؟ خوب نیست. مادر و پدرتهمرا بچه ها آمدند.

رامین نگاهی به صورتم انداخت . بلند شد و گفت : باورم نمیشه که تو زن من شدی. این آرزوی من بود که تو را یک روز در آغو...
در همان لحظهدر باز شد و آقای شریفی و مینا خانم و مسعود و شیما و دایی محمود و مادر ، همه باهم داخل خانه شدند و به طرف من آمدند و مرا می بوسیدند و آقای شریفی پسرش را بوسیدو با بغض به او تبریک گفت . مینا خانم مرا بوسید و از خوشحالی گریه می کرد. لیلاروی سرمان نقل می ریخت و آقای شریفی قربان صدقه ام می رفت و مینا خانم انگشتری زیبادر دستم کرد.

همه دور من و رامین جمع شده بودند.
چشمم به شیما افتاد بغضروی گلویم نشست . چشمهای او مانند فرهاد نگاهم می کرد. ولی شیما به طرفم آمد و مرادر آغوش کشید و آرزوی خوشبختی برایم کرد.
دایی محمود با خوشحالی گفت : رامینجان دیدی گفتم گر صبر کنی زغوره حلوا سازم. این هم افسون تو . بالاخره او را به دستآوردی.

شیما خنده ای سر داد و گفت : بیچاره سامان الان در چه رویایی سیر میکنه.
مسعود دستی به موهایم کشید و گفت : افسون حق آقا رامین بود. چون سالها میشد که دلش اسیر این خواهر بی انصاف ما بود.
نگاهی به رامین انداختم . سرش پایینبود و تا بنا گوش سرخ شده بود.
مینا خانوم برایمان اسفند دود کرد و شیرینیآورد.

مادرم با بغض نگاهم کرد و گفت : آرزو داشتم که رامین را دوباره در جمعخانواده خودمان ببینم .
دایی گفت : راستی آبجی چند سال پیش قرار بود شما برایآقا رامین زن بگیرید. می تونم بپرسم کی را برای او در نظر گرفته بودید.
مادرلبخندی زد و گفت : گذشته ها گذشته فراموشش کنید.

مسعود با اصرار گفت :» تو روجون من بگو کی را برای آقا رامین زیر سر داشتی.
مادر لبخندی زد و گفت : قراربود بعد از عروسی داداش محمود و لیلا جون من همراه آقا رامین و مینا خانوم و آقایشریفی به خواستگاری دختر عمو علی یعنی کتایون برویم ولی با امروز و فردا کردن آقارامین متوجه شدم راضی به این ازدواج نیست.

رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : وقتی کسی که زندگی من بود ، در کنارم پس چه دلیلی داشت که به اجبار کس دیگر را قبولکنم.
شیما با خوشحالی گفت : اگه مامانم و فرزاد این موضوع را بشنوند چقدرخوشحال می شوند. آنها خیلی با این وصلت راضی بودند.

در همان لحظه تلفن زنگ زد وآقای شریفی وقتی گوشی را برداشت بعد از کمی صحبت رو به رامین کرد و گفت : آقایمحمدی با شما کار داره.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و به طرف تلفن رفت. منتمام حواسم به او بود. مینا خانوم و لیلا مانند پروانه دورم می گشتند و خیلی قربانصدقه ام می رفتند. بعد از لحظه ای رامین مرا صدا زد. به طرفش رفتم. گوشی را بادلخوری به دستم داد و در حالی که با یک دست دهنی گوشی را گرفته بود گفت : آقایمحمدی زنگ زده و از من می خواهد که قرار خواستگاری با مادرت در میان بگذارم تا آنهابه خواستگاریت بیایند و اینجا داره منو واسطه قرار می ده. من نمی توانم به او چیزیبگم. بهتره خودت موضوع را برایش تعریف کنی.

با ناراحتی گفتم : رامین من خجالتمی کشم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید