گوی
شب را پگاه نیست
هر سو سکوت هست
سکوتی هراسناک
ای کاش
تا شیشه دریچه این خانه بشکند
سنگی ز دست کودک
کوچه رها شود
ای کاش
دست ستم کشیده به سنگ آشنا شود
من از حصار سخت گذشتم
در آن سوی حصار حصین شادی ست
در آن سوی حصار شور رهایی و آزادی ست
آیا جهان به وسعت فکر ما
آیا جهان به وسعت زندان است؟
دیدم تو را که وسعت روحت را
به دوستاقبانی دلقکها
در آن بهار عمر
غافل ز بازگشت بهاران
گماشتی
آیا جهان به وسعت دلتنگی ست ؟
از آن حصار سخت گذشتم
اما حصار خاطره ها را
این حنظل همیشه به کامم ویران که می تواند ؟
اینک تو رفته ای و نمی دانم
آیا کدام هلهله ات شاد می کند
آیا کدام عاشق
صادق
نام تو را شبانه
در کوچه های شب زده
فریاد می کند
من از حصار تیره گذشتم
دیدم
سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها فرو می ریخت..
.....