82
ای خوش آنان که قدم در ره میخانه ی زدند
بوسه دادند لب شاهد و پیمانه زدند
83
مردان خدا پرده ی پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
84
مرا با چشم گریان آفریدند
تو را با لعل خندان آفریدند
85
تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند
کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند
86
دل دیوانه ی من قابل زنجیر نبود
ورنه کوتاهی از آن زلف گره گیر نبود
87
همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود
آه از این راه که باریک تر از موی تو بود
88
گر در آید شب عید از درم آن صبح امید
شب من روز شود یک سر و روزم همه عید
89
بگشا به تبسم لب شیرین شکربار
کز تنگ دهانت به شکر تنگ شود کار
90
من نمی گویم که عاقل باش یا دیوانه باش
گر به جانان آشنایی از جھان بیگانه باش
91
شاهد به کام و شیشه به دست و سبو به دوش
مستانه می رسم ز در پیر می فروش