
06-18-2010
|
 |
کاربر خيلی فعال 
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 2,007
سپاسها: : 926
875 سپاس در 242 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان عشق درخت و کودک
روزگاري يك درخت عظيم و قديمي وجود داشت كه شاخه هايش به آسمان افراشته بود. وقتي كه گل مي داد، پروانه ها، در انواع شكل ها و اندازه ها و رنگ ها
مي آمدند و اطراف آن مي رقصيدند. وقتي كه ميوه مي داد، پرندگان از دوردست ها
مي آمدند و بر آن درخت مي نشستند.
شاخه هايش همچون بازوهايي گسترده در باد بودند، بسيار زيبا به نظر مي رسيدند.
يك پسر بچه ي كوچك عادت داشت هر روز زير اين درخت بازي كند و آن درخت قديمي و زيبا عاشق اين پسر شد. بزرگ و قديمي مي تواند عاشق كوچك و جوان شود، اگر اين فكر را حمل نكند كه بزرگ است.
آن درخت اين فكر را نداشت كه بزرگ است فقط انسان ها چنين افكاري دارند بنابراين عاشق آن پسر بچه شد. نفس هميشه سعي دارد عاشق چيزهاي بزرگ شود. نفس هميشه مي كوشد با چيزهاي بزرگ تر از خودش مرتبط باشد. ولي براي عشق هيچكس بزرگتر و كوچكتر نيست. عشق هركس را كه نزديك شود در آغوش مي گيرد.
بنابراين، درخت براي آن پسر كه هر روز مي آمد و زير آن مي نشست، عشقي را رشد داد. شاخه هايش بالا بودند، ولي براي اينكه پسر بتواند گل هايش را بكند و ميوه هايش را بچيند، آن ها را فرود مي آورد.
عشق هميشه آماده ي تعظيم كردن است، نفس هرگز آماده نيست كه سرخم كند. اگر به نفس نزديك شوي خودش را بالاتر مي كشاند، خودش را سفت مي گيرد تا نتواني آن را لمس كني. كسي كه بتواند لمس شود، به نظر پايين تر مي آيد.
كسي كه نتواند لمس شود، كسي كه بر اريكه قدرت در پايتخت تكيه زده، به نظر بزرگ مي آيد.
كودك بازيگوش مي آيد و درخت در برابرش سر خم مي كند. وقتي پسربچه گل هايش را
مي چيند، درخت احساس شادماني زياد مي كند، تمام وجودش سرشار از عشق مي شود.
عشق وقتي خوشنود است كه قادر باشد چيزي ببخشد. نفس وقتي خوشنود است كه قادر باشد چيزي بستاند.
آن پسر بزرگ شد. گاهي روي زانوهاي درخت به خواب مي رفت، گاهي از ميوه هايش مي خورد و گاه تاجي از گل هاي درخت را بر سر مي گذاشت و همچون پادشاه جنگل نمايش مي داد.
وقتي گل هاي عشق وجود داشته باشند، انسان احساس مي كند كه شاه است. ولي وقتي خارهاي نفس وجود دارند انسان بيچاره و مستاصل مي شود.
وجود آن درخت باديدن آن پسرك كه تاجي از گل هايش را بر سر داشت و مي رقصيد سرشار از وجد و سرور مي شد. سپس در عشق سر تكان مي داد و همراه نسيم آواز
مي خواند. پسر بيشتر رشد كرد و شروع كرد به بالارفتن از درخت تا روي شاخه هايش تاب بخورد. وقتي پسرك روي شاخه هايش استراحت مي كرد، درخت بسيار خوشحال بود.
عشق وقتي خوشحال است كه به كسي راحتي بدهد. نفس فقط وقتي خوشحال است كه خوشي ديگري را از او بگيرد.
با گذشت زمان، سنگيني وظايف ديگر به پسر محول شده بود. جاه طلبي ها وارد شدند، او بايد امتحان مي داد و بايد با دوستانش رقابت مي كرد، بنابراين به طور مرتب نزد درخت نمي آمد. ولي درخت باهيجان منتظر ديدار او بود.
درخت با روحش او را صدا مي زد: "بيا. بيا. منتظرت هستم."
عشق هميشه انتظار معشوق را دارد. عشق يك انتظاركشيدن است. وقتي كه پسر نمي آمد، درخت احساس اندوه مي كرد. عشق تنها يك اندوه دارد: وقتي كه نتواند سهيم شود، عشق وقتي كه نتواند بدهد غمگين است.
عشق وقتي شاد است كه بتواند بدهد و سهيم شود. عشق وقتي خوشحال ترين است كه بتواند با تماميت نثار كند.
پسر بزرگتر شد و روزهايي كه نزد درخت مي رفت كمتر و كمتر مي شد. هركس كه در دنياي رقابت بزرگ شود، وقت كمتر و كمتري براي عشق خواهد يافت.
پسر اينك در جاه طلبي هاي دنيايي گرفتار شده بود: "كدام درخت؟ چه كسي وقتش را دارد؟"
يك روز، وقتي كه پسرك گذر مي كرد، درخت او را فرا خواند: "گوش بده!"
صدايش در هوا منتشر شد: "گوش بده!
من منتظر تو هستم، ولي نمي آيي. من هر روز منتظر تو هستم."
پسر گفت، "تو چه داري كه من بايد نزد تو بيايم؟ من دنبال پول هستم."
نفس هميشه دنبال انگيزه است: "تو چه داري كه پيشكش كني تا نزد تو بيايم؟ اگر بتواني چيزي به من بدهي، مي توانم بيايم. وگرنه، نيازي نيست كه نزد تو بيايم."
نفس هميشه انگيزه دارد، منظور دارد. عشق بي انگيزه است، بدون منظور است. عشق پاداش خودش است.
درخت با تعجب گفت، "تو فقط وقتي مي آيي كه من چيزي به تو بدهم؟ من مي توانم همه چيز به تو بدهم."
چيزي كه نگه بدارد withholds ، عشق نيست.
اين نفس است كه نگه مي دارد، عشق بي قيد و شرط مي بخشد.
درخت ادامه داد: "ولي من پول ندارم. اين فقط يك اختراع انسان است. ما چنين
مرض هايي نداريم و ما مسرور هستيم. شكوفه ها برما مي رويند. ميوه هاي بسيار
مي دهيم. سايه هاي مطبوع مي دهيم. در نسيم به رقص درمي آييم و آواز مي خوانيم. پرندگان معصوم روي شاخه هاي ما مي جهند و آواز مي خوانند زيرا ما هيچ پولي نداريم. روزي كه درگير پول شويم، همچون شما انسان هاي بدكاره و رنجور مي شويم كه در معابد مي نشينيد و به مواعظي گوش مي دهيد تا كه چگونه به آرامش برسيد و چگونه عشق به دست آوريد. نه، نه، ما پولي نداريم."
پسر گفت، "پس براي چه نزد تو بيايم؟ بايد جايي بروم كه پول باشد. من نياز به پول دارم."
نفس خواهان پول است زيرا پول قدرت است. نفس نيازمند قدرت است.
درخت عميقاً به فكر رفت و سپس چيزي را دريافت و گفت، " يك كار بكن. تمام ميوه هاي مرا بچين و بفروش. شايد بتواني پولي به دست آوري."
پسر بي درنگ دست به كار شد. از درخت بالا رفت و تمام ميوه هاي درخت را چيد. حتي آن ها را كه نرسيده بودند تكان داد تا بيفتند. شاخه هاي درخت شكسته شدند و برگ هاي آن با خشونت فرو مي ريختند.
درخت بسيار شاد بود و از شوق برافروخته بود.
حتي شكسته شدن نيز عشق را شاد مي سازد، ولي نفس حتي در به دست آوردن نيز راضي نيست، نفس ناشاد است.
پسر حتي برنگشت تا از درخت تشكر كند. ولي درخت به اين توجهي نكرد. وقتي كه پسر پيشنهاد عاشقانه ي او را براي چيدن ميوه هايش و فروش آن ها پذيرفت، درخت تشكر خودش را دريافت كرده بود.
براي مدتهاي زياد پسر بازنگشت. حالا او پول داشت و سعي داشت با اين پولش پول بيشتري به دست آورد.
او درخت را تماماً ازياد برده بود. سال ها گذشت. درخت غمگين بود. مشتاق بازگشت پسر بود __ همچون مادري كه سينه هايش پر از شير باشد، ولي پسرش گم شده باشد. تمامي وجود مادر، پسرش را مي خواهد تا بتواند بيايد واو را سبكبار كند. حالت دروني درخت چنين بود. تمامي وجودش در اشتياق بود.
پس از سال ها، پسر كه اكنون مردي بالغ شده بود نزد درخت بازگشت.
درخت گفت، "نزد من بيا. بيا و مرا درآغوش بگير."
مرد گفت، "بس كن اين حرف بي معني را. آن يك احساس كودكي بود."
نفس، عشق را همچون يك چيز بي معني مي بيند، يك افسانه ي دوران كودكي.
ولي درخت دعوتش كرد: "بيا، روي شاخه هايم تاب بخور. بيا با من برقص."
مرد پاسخ داد: "اين حرف هاي بيفايده را كنار بگذار! من مي خواهم يك منزل بسازم.
آيا مي تواني يك منزل به من بدهي؟"
درخت با تعجب گفت، "يك منزل؟ من بدون منزل زندگي مي كنم."
فقط انسان ها هستند كه در منزل زندگي مي كنند. هيچكس ديگر در اين دنيا به جز انسان در منزل زندگي نمي كند.
و آيا وضعيت انسان ها را مي بينيد __ اوضاع اين انسان هاي منزل يافته را؟!
هرچه خانه ها بزرگ تر مي شوند، خود انسان ها كوچك تر مي شوند....
درخت گفت، "ما در منزل زندگي نمي كنيم. ولي مي تواني يك كار بكني. مي تواني
شاخه هاي مرا ببري وبا آن ها يك خانه بسازي."
مرد بدون يك لحظه درنگ تبري آورد و تمام شاخه هاي درخت را قطع كرد.
اينك آن درخت فقط يك قطعه الوار خشك شده بود: برهنه. ولي درخت بسيار خوشحال بود.
عشق وقتي كه حتي دست و پايش براي معشوق قطع مي شود نيز خوشحال است.
عشق بخشاينده است، عشق هميشه آماده ي سهيم كردن و بخشايش است.
مرد حتي به عقب بازنگشت تا به درخت نگاه كند. او خانه اي ساخت و روزها و سال ها گذشت.
تنه ي درخت منتظر شد و منتظر شد. مي خواست او را صدا بزند، ولي ديگر نه شاخه اي داشت و نه برگي كه به او صدا بدهد. باد مي وزيد، ولي او نمي توانست از آن صدايي بسازد.
و هنوز هم روحش از يك صدا سرشار بود: "بيا، بيا، عزيز من، بيا."
مدت ها گذشت و آن مرد سالخورده شد. روزي از آن حوالي مي گذشت و آمد و نزديك درخت نشست.
درخت پرسيد، " چه كار ديگري مي توانم برايت انجام دهم؟ پس از مدت هاي بسيار زياد
آمده اي."
پيرمرد گفت، "چه كار مي تواني برايم بكني؟ من مي خواهم به سرزمين هاي دوردست بروم تا پول بيشتري به دست آورم. به يك قايق نياز دارم."
درخت با خوشحالي گفت، "تنه ي مرا ببر و از آن يك قايق بساز. من بسيار خوشحال
مي شوم كه قايق تو بشوم و تو را به سرزمين هاي دوردست ببرم تا پول به دست آوري. ولي لطفاً از خودت خوب مراقبت كن و زود برگرد. من هميشه منتظر بازگشت تو خواهم بود."
مرد اره اي آورد و شروع كرد به بريدن تنه درخت، قايقي ساخت و به سفر رفت.
حالا آن درخت ديگر يك كنده ي كوچك است. و منتظر معشوقش است تا بازگردد.
درخت صبر مي كند و صبر مي كند و صبر مي كند. ولي اينك ديگر چيزي براي
پيشكش كردن ندارد. شايد آن مرد ديگر هرگز نزد او برنگردد. نفس هميشه جايي مي رود كه چيزي براي به چنگ آوردن وجود داشته باشد.
نفس جايي نمي ورد كه چيزي براي به دست آوردن وجود نداشته باشد.
شبي نزديك آن تنه ي درخت استراحت مي كردم. برايم زمزمه كرد: "آن دوست من هنوز بازنگشته است. خيلي نگرانم كه شايد غرق شده و يا گم شده باشد. شايد در يكي از آن كشورهاي دورافتاده گم شده باشد. شايد اكنون زنده هم نباشد. چقدر مشتاقم از او خبري به دست آورم! چون آخر عمرم است، دست كم با داشتن خبري از او راضي مي شدم.
آنوقت مي توانستم با خوشحالي بميرم. ولي او حتي اگر هم بتوانم او را بخوانم باز نخواهد گشت. من ديگر هيچ چيز براي دادن ندارم و او تنها زبان گرفتن را مي داند."
نفس فقط زبان گرفتن را مي داند، عشق زبان بخشيدن است.
من بيش از اين چيزي نخواهم گفت. اگر زندگي بتواند همچون اين درخت بشود،
شاخه هايش را به دوردست ها بگستراند تا همه بتوانند در سايه اش پناه بگيرند، آنوقت
مي توانيم عشق را درك كنيم.
براي عشق هيچ كتاب مقدس، هيچ تعريف و هيچ نظريه اي وجود ندارد. عشق هيچ آداب و اصولي ندارد.
در عجب بودم كه در مورد عشق چه مي توانم به شما بگويم. توصيف عشق بسيار دشوار است مي توانستم فقط بيايم و بنشينم __ اگر فقط مي توانست از چشم هايم ديده شود، شايد همان كافي مي بود، يا اگر مي توانست در حركت دست هايم احساس شود، مي توانستيد آن را ببينيد و بگوييد: عشق اين است.
ولي عشق چيست؟ اگر در چشمان من ديده نشود، اگر در حركت دست هايم احساس نشود، آنوقت به يقين هرگز توسط كلامم احساس نخواهد شد.
اشو
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|